شهر باستانی شهداد، کلوتهای کویر، شب کویر،

و گرم­ترین نقطه زمین در گندم­بریان

عصر روز هفتم فروردین رسیدیم به شهداد. شهری در شرق کرمان و بر لبه کویر لوت. اما با خیابانهایی کم­عرض با آسفالتهای کنده کنده. و در دو سو پوشیده شده با درختان نخل و کُنار.

ورودی شهر، چادر ستاد تسهیلات نوروزی برپا بود. نقشه را گرفته و اول از همه، آدرس شهر باستانی شهداد را جویا شدم. در انتهای شهر واقع بود. به انتهای شهر که رسیدم، تابلویی، جاده خاکی را به سوی شهر باستانی نشان می­داد. چند سالی بود شیفته دیدن این شهر باستانی بودم. اولین بار، این شهر را به خاطر درفش مشهورش شناختم. «درفش شهداد»، اولین پرچم فلزی یافت شده در دنیاست که از جنس فلز ساخته شده و برای همین تاکنون سالم مانده است. ماکتی از این درفش را در اتاقم در دانشگاه دارم. از انتهای شهر، دو کیلومتر جاده خاکی که پوشیده از خاک نرم و ماسه است را باید بپیمایی تا به محوطه باستانی برسی. دور این محوطه کوچک را با دیوار بلوکی کوتاه پوشانده­اند. احتمالا برای جلوگیری از مدفون شدن زیر ماسه­هایی که باد می­آورد.

روی تابلویی که در آنجا نصب شده بود، این توضیحات را نوشته: «مجموعه آثار معماری­ای که در این محل مشاهده می­گردد، واحدهای معماری است که به صورت پیوسته در کنار هم یک بافت شهری را تشکیل داده است. این مجموعه، بخشی از آثار معماری شهرنشینی متعلق به جامعه کشاورزان در تمدن باستانی شهداد است. مصالح از خشت خام در ابعاد 10 در 25 در 38 سانتی­متر ساخته شده است. سطح داخلی دیواره­ها با پوشش زیبایی از رنگ گِل رختشویی، رنگ­آمیزی شده. عرض دیواره­ها کم و با توجه به شرایط موجود، سقف موقت مرکب از چوب شاخ و برگ درختان خرما، حصیر و کاهگل فضاها را پوشش می­داده است. در حال حاضر بطور متوسط حدود 60 سانتی­متر از ارتفاع دیواره­ها بعد از گذشت چهار هزاره، در نتیجه فرسایش عوامل جوی باقی مانده است. این تمدن مربوط به نیمه دوم هزاره سوم پیش از میلاد، حدود 4200 سال قدمت دارد. بقایای کوره­های ذوب مس که در نتیجه کاوشهای باستان­شناسی آشکار شده است، به فاصله حدود 1 کیلومتری جنوب شرقی این محل وجود دارد. در طول هزاره سوم پیش از میلاد، ساکنان این تمدن باستانی با آگاهی از وجود معادن سنگ مس در کوههای غرب و انتقال آن به کارگاه­های صنعتی، به استحصال سنگ مس پرداخته و اشیاء مسی و بعد از آن با ترکیب قلع، اشیاء مفرغی را تولید و عرضه می­کرده­اند (نمایندگی سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری شهداد)».

پس از بازدید از این محوطه باستانی و آرام گرفتن عطش کنجکاوی­ام، دوباره به شهر شهداد بازگشته، از شهر خارج شدیم و راه کلوتها را در پیش گرفتیم. چهل کیلومتر راه در پیش گرفته و شهداد را به سوی شرق رفتیم. به دلیل روان بودن ماسه­ها و گسترش آنها در سطح جاده، برخی جاها که جاده غیرقابل تردد می­شد، توسط ماشینهای راه­سازی در حال پاکسازی بود.

بالاخره سر و کله کلوتها از دور هویدا شد. کلوتها، عارضه­های طبیعی کویر لوت مرکزی هستند که در غرب لوت یافت شده و در دنیا بی­نظیرند. کلوخ­هایی با دیواره­های صاف و بسیار بلند. به جز ما، تعدادی گردشگر دیگر هم برای بازدید آمده بودند.

می­شد بر بالای برخی از کلوتها رفت. و صعود به برخی دیگرشان یا دشوار بود و یا نشدنی. بر فراز برخی کلوتها که می­ایستادی، ارتفاع دیواره زیر پایت چند ده متر بود.

فضای بین کلوتها، پوشیده از ماسه­ای روان بود که آن را مانند دریایی آرام نشان می­داد. خیلی از گردشگران، توی ماسه­ها غلت می­زدند، یا آنکه خودشان را زیر ماسه­ها دفن می­کردند. خیلی حس خوبی بود. من و خواهرزاده­ام هم مانند دیگر گردشگرانی که آنجا بودند، سرشار از آرامش، و در عین حال، پر انرژی بودیم.

کمی توی ماسه­ها و لابلای کلوتها سر به سر هم گذاشتیم تا دیگر کم­کم هوا رو به تاریکی رفت. به سوی خودرو برگشته، سوار شده و راه برگشت را در پیش گرفتیم.

بین کلوتها و شهر شهداد، منطقه­ای را درست کرده­اند در وسط کویر، برای اقامت شبانه. باید به شفیع­آباد که رسیدی، بپیچی داخل. شفیع­آباد هم یک فلعه خشتی بزرگ دارد مربوط به دوره فاجار که دارند مرمت­اش می­کنند. زیباست.

از اینجا به بعد، یاید 9 کیلومتر به سوی جنوب بروی تا به مکان مورد نظر برسی. جایی که نه شهری هست و نه آبادی­ای. اما در عوض، لوله­کشی آب، برق، سرویس بهداشتی، و آلاچیق­هایی را فراهم کرده­اند که به رایگان در اختیار گردشگران قرار می­دهند تا شب را در آنجا به سر کنند. حضور ماموران نیروی انتظامی، احساس امنیت را به ارمغان می­آورد.

حدودا 36 آلاچیق شبیه آلاچیقهای حصیری ترکمنها بر روی سکوهای درست کرده­اند که هر کدام یک لامپ برق و یک پریز هم درونش دارد. بین آلاچیقها و سرویس بهداشتی که حدودا 200 متر آنسوتر است، راهی بتونی از میان ماسه­ها رد شده که دو طرفش، چراغهای کوچکی تعبیه شده و جلوه خاصی به آن بخشیده است.

گویا گروه­های ستاره­شناسی هم به اینجا می­آیند. چه آنکه در کویر، به دور از آلودگی هوا، و نور چراغانی شهرهاست. البته دو دکل در میان این محوطه برپا کرده­اند که پروژکتورهای پر نوری دارد. اما پاسی از شب گذشته، آنها را خاموش می­کنند تا آسمان زیبایی­اش را دو چندان به رخ بکشد. هنگامی که روی سکوی بیرون آلاچیق دراز می­کشی و به ستاره­هایی که چشمک­زنان، تو را شیفته خود می­کنند نظاره می­کنی، کافی است دست­ات را دراز کنی به سوی­شان تا یک مشت از آنها را بچینی. با وجودی که هر چهار سوی این محوطه بزرگ، با تپه­هایی از جنس کلوخ احاطه شده است، باز هم باد بسیار شدیدی می­وزید. به حدی که به سختی توانستیم چادرمان را درون آلاچیق برپا کنیم. بقیه هم همین کار را کرده بودند. شدت باد آنچنان زیاد بود که ساز دهنی­ام را که رو به باد می­گرفتم، به صدا در می­آمد. پس از صرف شام، پیاده راه افتادیم به سوی نمی­دانم کجا. شبانه زدیم به بیابان. قرص ماه، نور کافی برای دیدن بیابان را ارزانی می­داشت. رفتیم تا رسیدیم به یکی از همان تپه­های کلوخی. از آن بالا رفتیم و نیم ساعتی همانجا سکوت کویر را به نظاره نشستیم. تا در آن موقعیت قرار نگیرید، نمی­توانید بفهمید سخن از چه آرامشی به میان می­آورم. به­ویژه آنکه سر شب و توی آلاچیق، با خواهرزاده­ام کمی جر و بحث کردیم و اعصاب هر دوی­مان خط خطی شده بود. اما کویر جایی برای اعصاب ناآرام باقی نمی­گذارد. بهترین طبیب اعصاب و روان است. بعد هم دوباره مثل دو دوست، دست هم را گرفته و از تپه پایین آمدیم.

فردا صبح زود بیدار شدیم. می­خواستیم برویم به گندم­بریان؛ گرم­ترین نقطه روی زمین. و باید تا پیش از آنکه آفتاب نیمروز جزغاله­مان کند، آنجا را می­دیدیم و برمی­گشتیم. از مسئول آلاچیقها که خودش راهنمای تور هم بود درباره مکان دقیق این شگفتی طبیعت پرسیدیم. می­گفت به هیچ وجه نباید به آنجا برویم. دلیل یکم اینکه راهنما نداریم و بنابراین خطر گم شدن در آن بیابان زیاد است. به ویژه آنکه هیچ راه و جاده­ای هم ندارد. و دوم آنکه به دلیل سنگلاخ بودن مسیر و اینکه می­بایست از روی سنگها برویم، باید خودرو شاسی­بلند داشته باشیم. و الا توی بیابان گیر می­افتیم و مرگ­مان حتمی است. توی این بیابان، هیچ گیاه و یا موجود زنده­ای یافت نمی­شود. علت گرمای بیش از حد این منطقه، به دو دلیل است: اول پایین بودن ارتفاع آن که تنها 400 متر بالاتر از سطح آبهای آزاد است. و دوم وجود سنگهای آتشفشانی سیاه رنگی است که نور و گرمای خورشید را به خود جذب می­کنند. دمایش در ظهر تابستان و البته در سایه، تا حدود 70 درجه سانتی گراد می رسد!

آقای اینانلو در حال درست کردن نیمرو بر روی سنگ داغ. تصویر از سایت همشهری آنلاین 7/7/1387

نشانی را از همان راهنما پرسیدیم. می­گفت توی همان مسیر کلوتها، سمت چپ تابلویی دارد که باید وارد بیابان شویم و برویم و برویم تا برسیم به سنگهای سیاه رنگ. ما هم راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم به جاده اصلی شهداد-کلوتها و از آنجا هم جاده را دوباره به سوی کلوتها در پیش گرفتیم. کمی جلوتر که رفتیم، یک خودروی نیروی انتظامی که وسط جاده نگه داشته بود، فرمان ایست داد. چند سرباز و درجه­دار مسلح هم وسط جاده ایستاده بودند. راستش توی آن جاده خلوت، ترسیدم. توی منطقه جنوب شرق کشور تاکنون بسیار پیش آمده که اشرار در لباس نیروی انتظامی، اقدام به راه­بندان و گروگان­گیری و یا دزدی و ترور می­کنند. چاره­ای نبود. ایستادیم. افسر جوانی به سوی خودرو آمد و محترمانه مدارک خودرو را درخواست کرد. تحویلش دادم. با دقت آنها را بررسی کرد و درباره مقصدمان پرسید. برایش توضیح دادم. او هم نهی کرد از اینکه تنها به گندم­بریان برویم. از او درباره علت بستن جاده سوال پرسیدیم. می­گفت چون این جاده یک سرش به «نهبندان» در استان سیستان و بلوچستان می­رسد، از مسیرهای اصلی ترانزیت مواد مخدر است. مدارک را گرفته و راه افتادیم. نرسیده به کلوتها، تابلوی وارونه منطقه گندم­بریان دیده می­شد. تا حدودا 100 متری جاده، راه خاکی بود و بعد دیگر جاده­ای نبود و باید به بیابان می­زدیم. اگر گم می­شدیم چه؟ یا خودرو خراب می­شد؟ البته به خودرو پر خیر و برکتم ایمان داشتم. هر بلایی که سرش آوردم، در حق­ام تاکنون نامردی نکرده بود و هرگز در راه خراب نشده بود. و اگر کسی توی این بیابان جلوی­مان را می­گرفت چه؟ خودم به درک؛ خواهرزاده­ام نگرانم کرده بود. راستش را بخواهید، هم کمی پشیمان شده بودم، و هم به این می­اندیشیدم که هر سفری را نمی­توان با خانمها رفت. یعنی نوع سفرهای من، کمتر مناسب خانمهاست. به اینها می­اندیشیدم و اینکه لابد موبایل هم در آنجا آنتن نمی­دهد که اگر مشکلی پیش آمد، خبررسانی کنیم. فکری به ذهنم رسید. تا موبایل آنتن می­دهد باید به یکی بگویم که دارم کجا می­روم. هر چه فکر کردم یه کی بگویم، کسی به ذهنم نرسید. به خانواده که نمی­شد گفت. حتما خیلی نگران می­شدند. بنابراین باید به دوستان صمیمی گفت. اما کدام دوست صمیمی؟ هه! زکی! به دلیل علاقه­ام به تنهایی، و اینکه معدود دوستان صمیمی قدیمی هم حالا ازدواج کرده­اند و مرا به فراموشی سپرده­اند، دوست صمیمی­ای برایم باقی نمانده است. این را بدون اغراق می­گویم. یادم افتاد به همکار دانشگاهی­ام، آقای پارسایی. جغرافی­دان است و لابد اینجا را هم می­شناسد. تماس گرفتم و به ایشان گفتم که دارم به فلان جا می­روم و بنابراین حواسش باشد. اول کلی توصیه ایمنی کرد. بعد گفت: «خب؛ اگر خدای نکرده مشکلی برای­تان پیش آمد من چکار کنم؟». راست می­گفت. به این فکر نکرده بودم. لابد باید خبر می داد که دنبال جنازه­مان بگردند. به شوخی همین را به­شان گفتم. از ایشان خواستم که اگر تا 4-3 ساعت دیگر باهاشان دوباره تماس نگرفتم، موضوع را پی­گیری کنند. خداحافظی کرده و راه را ادامه دادیم. مسیر بیابان در برخی جاها شن­های درشت بود و در برخی جاها پوشیده از سنگهای کوچک و متوسط. رد تایرهای خودرو بر این سطوح، امید یافتن راه بازگشت­مان بود. گرما هم کم­کم داشت بیشتر می­شد. مسیر شمال شرقی را در پیش گرفته بودیم و می­رفتیم. بیش از یک ساعت رفتیم تا رسیدیم به جایی که پوشیده از سنگهای نسبتا درشت و تیره­رنگ بود. یعنی همین جا بود؟ به نظر نمی­آمد. دوباره مسیر را ادامه دادیم. بیچاره خودرو ام. پراید را با پرادو اشتباه گرفته بودم. هی کف­اش گیر می­کرد به سنگهای ریز و درشت. یکی دو بار هم گیر کرد؛ اما با مرام بازی در آورد و هر طوری بود خودش را با هزار تقلا بیرون کشید. راه را ادامه دادیم تا از آن محوطه پوشیده از سنگ هم خارج شدیم. باز هم ادامه دادیم. یک بار هم رسیدیم به یک راه خاکی که به نظر می­آمد چند باری خودرو از آن عبور کرده است. اما معلوم نبود چگونه شروع شده و چگونه پایان یافته است. یعنی به یکباره در یک نقطه­ای این راه درست شده بود و به یکباره هم در نقطه­ای دیگر به پایان رسید. گویی خودروها از زیر خاک بیرون آمده، توی این مسیر رفته­اند و دوباره آخر مسیر، توی خاک فرو رفتند. رفتیم تا از دور، رشته­کوهی هویدا شد. بی­تردید نمی­توانست آن­سوی کوه باشد. ما هم با این پراید هر کاری کرده بودیم، به جز کوهنوردی! کم­کم ناامید شدیم. با هم مشورت کردیم و دست از پا درازتر، راه برگشت را در پیش گرفتیم. دنبال رد تایرهای خودرو مان را در هنگام آمدن گرفتیم و آمدیم تا دوباره به همان سرزمین سنگلاخ رسیدیم. آنرا هم پشت سر گذاشتیم تا به محوطه شنزار رسیدیم. توی شنزار، پایم را فشار دادم روی پدال گاز. و چه حالی می­داد. برخی جاها روی ناهمواریها، اخساس می­کردیم توی سافاری کویر نشسته­ایم. به­ویژه آنکه گاهی لاستیکهای خودرو توی شن­ها به این سو و آنسو کشیده می­شد. این قسمت راه، خستگی ناشی از ناامیدی را از تن­مان بیرون کرد. بالاخره به جاده رسیدیم و راه افتادیم به سوی شهداد. (بعدا فهمیدم که باید از کلوتها و رودخانه شوراب که آنسوی کلوتهاست هم می­گذشتیم و بعد می­پیچیدیم به سمت چپ جاده. یعنی ما حدودا 10 کیلومتر زودتر پیچیده بودیم. حسرتش ماند به دلم تا سفر بعدی که دوباره بروم). زنگ زدم به آقای پارسایی که از نگرانی بیرون بیاید. گوشی را بر نداشت. دوباره زنگ زدم، باز هم برنداشت. پیامک فرستادم و اعلام صحت و تندرستی کردم! باز هم پاسخ نداد. حالا به جای اینکه ایشان نگران من شود، من نگران ایشان شده بودم. بعدها برایم توضیح داد که آن موقع گوشی نزدیکش نبوده، ضمن آنکه موضوع مرا اصلا فراموش کرده بود!

توی راه، یک مقبره خشتی­ای بود که هرچه دور تا دور و درونش را گشتم، نوشته و شجره­نامه و یا نامش را نیافتم و نفهمیدم کی بوده است.

رفتیم تا به شهداد رسیدیم. می­خواستیم از جاهای دیدنی درون شهر هم بازدید کنیم. اولینش که در ورودی شهر (از سمت جاده کلوتها) بود، امامزاده زید نام داشت که با هفت نسل فاصله، نسب­اش به امام جعفر صادق می­رسد.

مقبره­اش درون بارگاهی است پوشیده از کاشی­های فیروزه­ای. خود این بارگاه هم درون حیاط بزرگی قرار دارد که درختان کُنار، میوه­های­شان را به عنوان نذری می­ریختند کف حیاط.

از امامزاده زید به سوی «آب­انبار حاج محمدتقی» رفتیم که بر اساس نوشته روی تابلوی ورودی­اش، مربوط به دوره قاجاری است.

شش بادگیر دارد و با راهنمایی سربازی که مسئول حفاظت از آنجا بود،

از 52 پله پایین رفتیم و پس از عبور از یک دالان باریک، به فضای مدور درون آب­انبار رسیدیم که مخزن اصلی جمع شدن آب بود. از آب­انبار بیرون آمده و به سوی آسیاب شهداد، معروف به «آسیاب دوقلو» رفتیم. این آسیاب هم مربوط به دوره قاجاری است و چون دو سنگ آسیاب هم­زمان درون آن کار می­کرده، به آسیاب دوقلو معروف بوده است.

پس از بازدید از این آسیاب، راه افتادیم به سوی ماهان. اما سر راه باید روستای سیرچ (زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی) را هم می­دیدیم.

اگر هنوز حال دارید، این سفرنامه باز هم ادامه دارد...

 

بخشهای دیگر این سفرنامه:


شاهزادگان فراری: پارس بانو و نیک بانو (چک چک)

اردکان: یونان کوچک

دارالعباده یزد

رفسنجان

کرمان گردی

شهداد: شهر باستانی، کلوتها، شب کویر، گندم بریان (گرمترین نقطه زمین)

سیرچ: زدگاه هوشنگ مرادی کرمانی

ماهان: سرزمین آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

بم: شهر ارگ ها و مرگ ها

جیرفت: شهر دقیانوس

میمند: روستای کنده شده در دل کوه