سفرنامه مغولستان: بخش هشتم، شمنیسم در مغولستان
امیر هاشمی مقدم: انسانشناسی و فرهنگ
روز پنجم چهارشنبه چهارم مرداد 1396
بامداد بیدار شده و به نوبت به دستشویی رفتیم. دستشوییها را در فاصله پنجاه متری گیر(چادر)ها درست کرده بودند. دو دستشویی کنار هم، یکی برای پسرها و یکی دخترها. دیوارههایشان چوب نئوپان نسبتا نازک بود. یک گودال بزرگ زیرشان کنده بودند که مخزن بود. روی آن را دو تخته چوبی کلفت گذاشته بودند که شما یک پایت را روی این تخته و یکی را روی آن تخته میگذاشتی. وسطشان هم خالی بود و سقوط آزاد به آن مخزنی که زیرش کنده بودند. بین این دستشوییها و گیرها، چند ظرف پلاستیکی از یک چارچوب آویزان کرده بودند که درون هر کدامشان تقریبا دو لیتر آب بود. با آب اینها دست و صورتمان را میشستیم که مصرفش کم بود.
بههرحال صبحانه را دور هم خوردیم و آماده شدیم برای رفتن به دره «حانوئی». به سوی باختر (غرب) به راه افتادیم. برخی جاها راه خاکیای بود و برخی جاها هم راننده اتوبوس درون دشت رانندگی میکرد. اما چون دشت هموار بود، بدون دستانداز به راهش ادامه میداد. نیم ساعتی که رفتیم، به سنگنوشتههای ایستادهای رسیدیم به بلندای یک متر و نیم. در محوطهای چهارگوش به مساحت تقریبی سی متر که دورادورش را با میلههای آهنی یک متری گرفته بودند (برای وارد نشدن جانوران). سه سنگ بود با نقشهای باستانی.در مغولستان سنگنگاره و سنگنوشتههای بسیاری وجود دارد. در یک دستهبندی میتوان این سنگها را به دو گروه بزرگ دستهبندی کرد: سنگهای گوزنی (Deer Stones) و سنگهای گوکترکی. سنگهای گوزنی که در جنوب سیبری و مغولستان بسیار است را، به خاطر نگارههای روی آنها که بیشتر اوقات گوزن در حال پرواز را نشان میدهد به این نام میخوانند. اینها بهطور کلی تصویری هستند. اما سنگهای گوکترکها نوشتاری است (که درباره این گروه دوم در بخشهای آینده بیشتر خواهم نوشت).
سنگهایی که ما در این راه دیدیم، جزو گروه نخستین و نگارهای بود. سنگهای گوزنی بین یک تا چهار و نیم متر بلندا دارند و همگی ایستاده و ستونی هستند. بسیاریشان به سوی خاور/شرق کج بوده یا رو به خاور نشانده شدهاند. تقریبا همگی مربوط به دوره برنز هستند.
از آنجا هم نیم ساعت دیگر ادامه دادیم تا پس از گذر از روی یک پل، به منطقه «هانوئی» رسیدیم. از گیرهایمان تا اینجا سی کیلومتر فاصله بود. در نزدیکی این منطقه، چندین شهرک ویلایی ساختهاند. خانهها یا ویلاهای کوچک را اجاره میدهند. اینجا یک دره است با رودخانهای کمژرف از میانش که برای مغولها هم تفرجگاه تابستانی است و هم گونهای زیارتگاه. به عبارت بهتر، جایی برای انجام اعمال و رفتار شمنیسم. شمنیسم که در انسانشناسی هم بسیار مورد توجه است، دین اصلی مغولان تا سده شانزدهم بود و پس از آن، بوداگرایی در این کشور رایج شد. اما همچنان باورهای شمنی در بین مغولها گسترده است و کاربرد دارد. شمنیها در درمان-جادوگری بسیار شناختهشدهاند. یعنی بیماریهای روانی و بدنی را با رفتارهای جادوگرانه درمان میکردند. چیزی که در این دره، شبیه آنرا خواهیم دید.
اتوبوس را در بالای دره و کنار دهها خودروی دیگر پارک کرده و پیاده شدیم. سپس از شیب تند دره پایین رفته و به کناره رودخانه رسیدیم. اینجا پر از سنگها و چشمههایی بود که هر کدامشان از دید مغولها، یک ویژگی داشت. چشمهای که کنار سنگی بزرگ میجوشید، برای جگر خوب بود. سنگ دیگری بود که انرژی داشت و اگر دست به آن کشیده یا روی آن مینشستند، انرژی میگرفتند. یک تخته سنگ بزرگ دیگر بود که سطحی صاف داشت. یک نفر طاقباز روی آن میخوابید و دو نفر هم دست و پاهای او را میگرفتند. یعنی یکیشان دستهایش و دیگری پاهایش را میگرفت و به نوبت میکشیدند. مانند اره دو سر که یک بار این یکی میکشد و بار دیگر آن یکی. چند بار این کار را میکردند و کمر کسی که دراز کشیده بود، روی سنگ اینسو و آنسو میرفت. با این کار آرامش مییافتند (چیزی شبیه ماساژ).
سنگ بزرگ و جالب دیگری هم بود که اگر از چشمه کنارش آب برداشته و آرام آرام مینوشیدی، هم برای قلب و هم برای عشق خوب بود. البته نوشیدنش شرایط داشت؛ مردان باید روی شکم روی سنگ دراز کشیده و در حالیکه پشت به دیوارههای دره و رو به رودخانه بودند، آب را مینوشیدند. اما زنان برعکس، باید پشت به رودخانه و رو به دیوارههای دره دراز بکشند و آب را بنوشند.
کمی جلوتر، چشمهای بود به نام «گو جایهانای» (гоо сайханы) که همان معنای زیبایی را می دهد. اطرافش گل و لای سیاه داشت. زنان این گل و لای را به صورتشان مالیده و ده-پانزده دقیقهای مینشستند تا خشک شود و سپس میشستند. برای پوستشان خوب بود.
چشمه دیگر، جایی بود که بطریهای پنج لیتری آب را پر کرده و کسی که میخواست، سرش را میگذاشت روی سنگی که همان نزدیکی بود. سپس آن آب را آرام آرام روی سرش میریختند. بیش از دو دقیقه به درازا میکشید تا همه آب را بریزند. برای اینکه این رفتار بیشتز اثر کرده و به آرامش برسند، همینطور که آب روی سرشان میریختند، خود متقاضی یا کسی که آب روی سرش میریخت، آرام آرام با کف دست روی سرش میزد. وقتی آب به پایان میرسید، بلند میشد و میرفت یکی دو متر آنسوتر، خم شده و سرش را به آرامی به سنگ کوچکتری که آنجا بود میزد.
بالاخره رفتیم و کنار درخت مادر نشستیم. درختی شبیه نارون با تنهای کلفت که به نظر عمرش یک سده بود. کنار تنهاش پول و شیرینیهای بسیاری گذارده بودند. البته پارچههای سفید و آبی بسیاری هم به شاخههایش بسته شده بود. مغولها که به درخت میرسیدند، دست به تنه درخت گذارده، شعری در وصف مادر میخواندند و نذرشان را پای درخت گذاشته و میرفتند. همین که چند گام دور میشدند، سنجابهای زمینی و گنجشکها به شیرینیها حمله میکردند. در سراسر دشتهای مغولستان، سنجابهای زمینی بسیاری دیده میشود. همین است که شاهینهای بسیاری هم در ارتفاعی اندک پرواز میکنند تا بتوانند این سنجابها را شکار نمایند. البته همانگونه که پیش از این نوشتم، خودشان میگویند اینها نه شاهین هستند و نه عقاب، بلکه پرنده شکاری دیگری است.البته شیریتی و پول را پای بسیاری از درختان و سنگهای مقدس میگذارند. حتی در کنار جادهها، کپههای بسیاری را میبینید با قطر دو تا سه متر که از سنگ درست شده. یعنی سنگها را روی هم چیدهاند تا یک کپه شده و در میانشان هم عموما یک میله چوبی با ارتفاع دو متر و کلفتی ده تا پانزده سانتیمتر گذاشتهاند. پارچههای بسیاری هم به این چوب و هم به سنگها بستهاند. این سنگنشانهها را «آوا» مینامند و باور دارند روح منطقه آنجاست. معمولا سه دور دور آن میگردند و پس از نذر دادن، به راهشان ادامه میدهند.
رودخانهای که کنارش بودیم، ماهیهای قزلآلای بسیاری داشت. برخیشان درشت بودند. اما کسی با آنها کاری نداشت. بسیاری از مغولها اصلا ماهی نمیخورند. باور دارند ماهی روحی دارد که از دریاچه و رودخانه نگهبانی میکند و اگر کشته شود، رودخانه یا دریاچه خشک میشود (یاد روستای حوضماهی در استان اصفهان افتادم که حوض مقدسی دارد با ماهیهای سرخ و سیاه بسیار درشتی درونش. اما کسی به ماهیها کاری نداشته و باور دارند اگر ماهیها را بگیری، به جز اینکه همزمان با مرگ ماهیها، مرگ خودت یا عزیزانت فرا میرسد، آب آن حوض که از چشمهای میجوشد هم خشک خواهد شد. این حوض به باور اهالیاش، مربوط به دوره حضرت عُزَیر از پیامبران بنیاسرائیل است که داستانش در قرآن هم آمده. او پس از بیداری از خواب صدسالهاش، عصایش را به زمین زد و آب از زمین جوشید که همین چشمه باشد تا در آن غسل کند).
در کنار رودخانه، سنگها و چشمههای بسیار دیگری هم بود که هر کدامشان یک ویژگی داشت؛ اما ما تنها از همانهایی بازدید کردیم که در بالا نوشتم. سپس از دره بالا آمده و کنار اتوبوس، ناهار خوردیم. ناهارمان گونهای پیراشکی بود که درونش گوشت و برنج داشت. اما گوشتش مانند دیگر خوراکیهایشان، خوب نپخته بود. بعد هم سوار اتوبوس شده و 10 دقیقه بعد، کنار دریاچهای بزرگ ایستادیم. دورنش پر از جلبک بود. اما خیلیها شنا میکردند. به ما هم صبح گفته بودند که همه لباس شنایشان را بیاورند. من و دو نفر دیگر نبرده بودیم و بنابراین کنار ساحل نشستیم و گرم گفتگو شدیم. غافل از اینکه «اردنه» و چند تا از بچهها یواشکی از پشت آمده، دست و پایمان را گرفته و پرتمان کردند درون آب. خلاصه وقتی از آب بیرون آمدیم، نیم ساعتی توی آفتاب ایستادیم تا لباسمان خشک شد.
دوباره سوار اتوبوس شده و راه بازگشت را در پیش گرفتیم. اما نرسیده به گیرهایمان، جلوی یک گیر دیگر ایستادیم که از خویشاوندان اردنه بودند. آنها هم ما را به درون گیر دعوت کرده و با آیراق (نوشیدنی تخمیر شده از دوغ اسب) و آرول (ورقههای نازک کشک شیرین) با همان آدابی که در بخشهای پیش توضیح دادم، پذیرایی کردند. دوباره سوار شده و راه افتادیم تا بالاخره به گیرهای خودمان رسیدیم.
برخی برای دوش گرفتن رفتند. من هم ایستادم به نوبت. پس از دوش گرفتن، رفتیم برای شام. مرغ پخته و سپس تفت داده شده به همراه برنج و چند تکه گوجه و خیار و هویج رنده شده. چون خوب پخته شده بود، بهترین خوراکی ای بود که این چند روزه می خوردم. بعد هم به گیرها برگشته، برخی به صحبت نشستند و برخی هم به کارهای خودشان پرداختند. ساعت دوازده شب خاموشی زدند و همه خوابیدیم.
ادامه دارد...
همه نوشتههای من در کانال تلگرامی مقدمه (کلیک کنید).
دیگر بخشهای این سفرنامه:
بخش نخست: خوان اول: نبرد رستم و چنگیز برای گرفتن روادید مغولستان