هشدار! همین آغاز کار بگویم که اگر به دنبال به دست آوردن اطلاعات مستقیم درباره فرهنگ، مردمان و سرزمین مغولستان هستید، این بخش و قسمتی از بخش دوم سفرنامه را نخوانید. چرا که تنها زجه و مویه‌های من است در برابر کوه مشکلات روادید مغولستان را گرفتن. اما اگر واقعا می‌خواهید به مغولستان سفر کنید، حتما این بخش را بخوانید تا بدانید روادید این کشور چه دردسرهایی برای‌تان دارد. لینک دیگر بخشهای سفرنامه هم در پایان همین بخش دیده می‌شود.

 

 

پس از دریافت بورس تحصیلی دکترای انسان‌شناسی از دانشگاه حاجت‌تپه آنکارا، باید یکسال دوره آموزش زبان ترکی را می‌گذراندیم. همه‌مان دانشجویان دکترا، اما از رشته‌ها و کشورهای گوناگون. از همان روز نخست، با آلتونسوخ که مغول بود و تاریخ می‌خواند، رفیق گرمابه و گلستان شدیم و تا پایان این دوره یکساله و حتی پس از آن دوستی‌مان دوام یافت. طبیعتا درباره حمله مغول به ایران هم زیاد گفتگو می‌کردیم. من البته همانگونه که پیش از آن چندین بار در روزنامه‌ها و نشریات نوشته بودم، در تاریخ‌نگاری ما به حمله و کشتار و غارت مغول‌ها مفصلا پرداخته می‌شود؛ اما به ریشه این حمله که به گردن ما بود اشاره‌ای هم نمی‌کنند. اینکه چنگیزخان بر پایه قول و قرار سفرایش با سفرای سلطان محمد خوارزمشاه، بنا بود با یکدیگر تجارت و بازرگانی کنند؛ اما نخستین کاروان پانصد نفره مغول که پایش به سرزمینهای آن روز ایران رسید، توسط حاکم شهر اترار (که اکنون در جنوب قزاقستان جای گرفته و همچنان جمعیت تاجیک فارس‌زبان دارد) غارت شده و همه‌شان کشته می‌شوند. خبر که به گوش چنگیزخان می‌رسد، باور نمی‌کند پادشاه و سلطان قدرتمند شرق، زیر قول و قرارش بزند و چنین کاری کند. بنابراین سفیرانی برای پیگیری و درخواست تنبیه حاکم اترار نزد سلطان خوارزمشاه فرستاد. اما سلطان محمد خوارزمشاه همه عرف اخلاقی و سیاسی آن روزگار را زیر پا گذارده و سفرا را نیز کشت؛ به عبارت دقیق‌تر، دو سفیر را سر برید و کله‌های‌شان را داد دست سفیر سوم و گفت برو حالش را ببر! این خبر که به گوش چنگیز رسید، شد آنچه نباید می‌شد و همه‌مان می‌دانیم و بنابراین دوباره داغ دل خود و شما را تازه نمی‌کنم. گاهی هم از جامع‌التواریخ رشیدی و ... که جزو منابع ارزشمند تاریخ مغول هستند و همگی به زبان فارسی -و از خوب روزگار، آنها را خوانده بودم- با هم گپ و گفت می‌کردیم.
به جز اینها، گاهی اشتراکات فرهنگی‌مان را هم در میانه گفتگوها کشف می‌کردیم. برای نمونه بوف یا همان جغد که در ایران باستان نشانه‌ای از شوم بودنش نیست، به یکباره در چند سده اخیر شوم تلقی می‌شود و برای نمونه در روستای زادگاه پدری‌ام در استان چهارمحال و بختیاری که به‌واسطه وجود تعداد زیادی بوف، نامش «جغدان» است هم، این موجود زیبا و دوست‌داشتنی را شوم می‌دانند. در گفتگوهایم با آلتونسوخ دانستم که این پرنده در فرهنگ مغولی شوم است و بنابراین به احتمال زیاد از مغولستان شومی‌اش به ایران کشانده شده. همچنین است شومی گربه سیاه، به‌ویژه در شب.
خلاصه این گفتگوها و کشف و مکاشفه‌ها تا بدانجا رسید که من علاقمند به بازدید از مغولستان شدم. آلتونسوخ هم بسیار دوست می‌داشت به ایران بیاید. هم به این دلیل که فرهنگ ایلخانان –به‌عنوان بازماندگان مغول در ایران- برایش به‌عنوان یک تاریخ‌دان مغول جذاب بود، هم نزدیکی ایران با ترکیه و بودن دوستی چون من، آمدنش به ایران و بازدید از بناهای ایلخانی را بسیار ساده و ارزان می‌کرد. اما رفتن من به مغولستان که سرزمینی نسبتا دور است با دسترسی‌های اندک (که در آینده بیشتر خواهم نوشت) هزینه‌بر بود؛ آن هم هزینه‌ای سنگین. اما آلتونسوخ راه چاره‌ای پیش پایم نهاد. اینکه همه‌ساله دوره‌ای از آموزش و آشنایی با فرهنگ مغولی در این کشور برگزار می‌شود به‌نام «مغول‌شناسان جوان». یکی از مدیران این دوره، با آلتونسوخ آشنا بود و می‌توانست مرا به‌عنوان کسی که درباره فرهنگ مغول هم بررسی‌هایی کرده، به او معرفی کند و بتوانم در این دوره‌ها که همه هزینه‌هایش (به جز بلیط رفت و برگشت) به گردن برگزارکننده دوره بود، حضور یابم. بنابراین بخش قابل توجهی از هزینه کاهش می‌یافت. هزینه بلیط هواپیما هم در آن موقع که هواپیمایی ارزان‌بهای پگاسوس ترکیه بین استانبول و پایتخت مغولستان، اولان‌باتور پرواز داشت، حدود دو میلیون می‌شد. بنابراین به‌صرفه بود. خلاصه مرا به وسوسه انداخت و هر چند وقت یکبار که بهش یادآوری می‌کردم، می‌گفت عجله نکن، به وقتش خبرت می‌کنم. اما نمی‌دانست چقدر می‌توانم در این زمینه سیریش باشم. روزی چند بار بهش یادآوری می‌کردم تا بالاخره ثبت‌نام آن دوره آغاز شد و او هم مرا به دوستش معرفی کرد و برایم فرم ثبت‌نام فرستادند. قرار شد نتیجه را خبر بدهند.
نیم‌سال تحصیلی در ترکیه به پایان رسیده بود و من باید به ایران باز می‌گشتم. یعنی در ترکیه کاری نداشتم برای انجام دادن و ترجیحم این بود تعطیلات را کنار پدر و مادر سالخورده‌ام باشم که تابستانها به همان روستای جغدان می‌رفتند تا از دود و دم و گرمای زرین‌شهر اصفهان به دور باشند. یکی دو هفته منتظر ماندم. آلتونسوخ خودش رفت به مغولستان و من همچنان چشم‌انتظار دعوتنامه بودم. چرا که مغولستان در ایران سفارتخانه ندارد و بنابراین دعوتنامه که می‌رسید، می‌باید به سفارت مغولستان در آنکارا رفته و ویزایم را دریافت می‌کردم. وقتی خبری نشد، آلتنسوخ پیشنهاد کرد که من به ایران بروم، دعوتنامه‌ام که رسید، برایش بفرستم و او خودش مستقیما به وزرات امور خارجه‌شان رفته و کارهای دریافت ویزایم را انجام دهد. چند بار هم تاکید کردم که آیا زمان کافی دارد و می‌تواند یا نه؟ و قطعی می‌گفت که مشکلی ندارد و همه کارها را خودش پیش می‌برد. با همین قول و قرار من هم به ایران آمدم و چند روز بعدش دعوتنامه‌ام آمد و برایش فرستادم. قرار شد پیگیری کند. و به همان نشان رفت و دیگر خبری ازش نشد. هر روز پیام‌رسان فیس‌بوک را چک می‌کردم ببینم پیامی داده یا نه؟ و خبری نبود که نبود. دو سه بار دیگر برایش پیام گذاشتم. زمان دوره در مغولستان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و از او خبری نبود. یکبار که نگاه کردم، متوجه شدم پیامها را دیده، اما پاسخی نداد. برایش یک پیام گلایه‌آمیز نوشتم که چرا مرا معطل نگه داشته و دست‌کم پاسخ نمی‌دهد که می‌تواند یا نه؟ آن پیام را هم دید و پاسخی نداد. یعنی کارد به بدنم می‌زد، خونم در نمی‌آمد. کاری هم از دستم برنمی‌آمد. زمان دوره فرا رسید و من آنرا از دست داده بودم. به همین سادگی. به جایش آن تابستان را به سه کشور دیگر در آسیای میانه، یعنی ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان رفتم (که سفرنامه آن هم آماده است و باید ویرایش و منتشر کنم).
نیم‌سال پاییزه آغاز شد و دوباره به آنکارا و دانشگاه رفتم. یکبار مرا در دانشگاه دید و دوید آمد پیشم و شروع کرد به گرمی سلام و علیک کردن. انگار نه انگار که چیزی شده. اما من که حسابی عصبی بودم، به سردی تمام پاسخش را دادم. بهش گفتم چرا پیامهایم را می‌دیدی و پاسخ نمی‌دادی؟ تنها گفت: «ببخشید!» و دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به صحبت از دروسش در آن نیم‌سال. من هم که حسابی کفری شده بودم، گفتم کار دارم و سرم را انداختم پایین و رفتم. و آن آخرین دیدار و گفتگوی من و آلتنسوخ بود. هنوز هم نفهمیده‌ام دقیقا چه مرگش بود که پاسخم را نداد. هرچند بر پایه تجربیات بعدی‌ام، مغولها را آدمهایی بسیار آرام و حوصله‌دار و به قول خودمان پشت گوش‌انداز یافتم. آلتنسوخ هم شاید همین ویژگی‌اش غلیان کرده بود. اما من از او انتظار دوستی داشتم. همیشه برای برنامه‌های فرهنگی سفارت ایران، او را هم با خودم می‌بردم و اگر با دوستان می‌رفتیم بیرون، او را هم حتما می‌بردیم. برای جشنهای چهارشنبه‌سوری و نوروز و سیزده به در هم دعوتش می‌کردم رستورانهای ایرانی در آنکارا تا جشنهای ایرانی را به وی معرفی کرده باشم. این معرفی‌ها هر بار، کلی خرج هم روی دستم می‌گذاشت. بنابراین طبیعی بود که از این دوستی که گمان می‌کردم رفیق گرمابه و گلستان است، انتظار داشته باشم روی پیشنهاد و قول خودش بماند. و الا خودم می‌ماندم آنکارا و کارها را پیش می‌بردم.
سال بعدی‌اش که 1396 باشد، در اوایل بهار به همان آدرسی که از آنجا دعوتنامه را برایم فرستاده بودند، ایمیل زده و یادآوری کردم که سال پیش دعوتم کرده بودند، اما به دلیل نبود سفارتخانه مغولستان در ایران، نتواسنتم ویزا دریافت کنم و چنانچه امسال دعوتم کنند، خودم می‌ایستم و از آنکارا کارها را پیش می‌برم. در واقع تیری در تاریکی انداخته بودم. اما به هدف خورده بود گویا. چون چند روز بعد که دوباره ایمیل زدم و یادآوری کردم، پاسخ دادند که امسال نیز دعوتم خواهند کرد به این دوره. خبر بسیار خوبی بود. یکی دو هفته بعد دعوتانمه به دستم رسید و سریع شال و کلاه کرده و به سفارت مغولستان در آنکارا رفتم. کنسولش که به نظر پسر جوانی می‌آمد (تشخیص سن مغولها دشوار است. مثلا آلتنسوخ سی ساله را همه بیست ساله می‌پنداشتند) محترمانه پاسخ داد که دریافت ویزای مغولستان برایم به این سادگی‌ها هم نیست. این دعوتنامه را همان سازمانی که دعوتم کرده باید بفرستد به وزارت امور خارجه و آنها هم به سفارتخانه کشورشان در آنکارا می‌فرستند و آن وقت است که می‌توانم با پرداخت سی دلار به حساب بانکی‌شان ویزایم را بگیرم. کارت ویزیتش که شماره دفتر کار و آدرس رایانامه اش در آن بود را بهم داد تا در صورت نیاز زنگ بزنم و دردسر رفتن تا سفارت که از مرکز شهر بسیار دور بود را نکشم. البته این کارت تقریبا به دردم نخورد و نه چندین ایمیلی که بهش زدم را پاسخ داد و نه تلفن دفترش را پاسخگو بود.
این دریافت روادید برای ایرانیان هم دردسری است بس پیچیده که صابونش به تن بسیاری از هم‌میهنان مالیده است. اینکه در هیچ کجا به‌مان بدون دردسر روادید نمی‌دهند و چهار تا کشوری که بدون روادید می‌توانیم به آنجا سفر کنیم را کمتر کسی نام‌شان را شنیده و کشورهایی هم که تا دیروز به‌مان روادید می‌دادند، الان دارند شرایط را برای‌مان دشوارتر می‌کنند و... حکایتی است که با «عزت ایرانی سربلند» و جملاتی از این دست که از دهان مسئولین‌مان مدام بیرون می‌آید، هیچ همخوانی ندارد. همین مغولستان به شهروندان بیشتر کشورها (همه کشورهای اروپایی و امریکایی و بیشتر کشورهای آسیایی و حتی عربی و مسلمان) بدون روادید اجازه ورود به خاک کشورش را می‌دهد، اما نوبت به ایران که می‌رسد، پوست آدم را می‌کند تا روادید بدهد (چون پیش از این یادداشتی در فرارو با نام «بی‌اعتباری گذرنامه ایرانی» نوشته‌ام، دیگر اینجا سخن را به درازا نمی‌کشانم).
بگذریم. به‌هر روی من هم وقتی این شرایط دشوار روادید برای ایرانی‌ها را فهمیدم، سریعا دوباره به مسئولین دوره ایمیل زدم و گفتم که فرایند اینگونه است و باید دعوتنامه‌ام را آنگونه که کنسول گفته بود، چنین و چنان کنند. چند روزی صبر کردم و خبری نشد. بنابراین دوباره برای‌شان ایمیل فرستادم و مشکل را توضیح دادم. سه چهار روز بعد مسئولش پاسخ داد که در پایتخت نیست و وقتی به پایتخت برگردد، دعوتنامه‌ام را به وزارت امور خارجه‌شان می‌فرستد. چند روز دیگر هم صبر کردم و دوباره ایمیل زدم به‌شان که بر پایه قولی که داده بودند، من هم قول داده‌ام زودتر بروم به ایران. بالاخره مسئولش به پایتخت برگشت و دعوتنامه را به وزارت فرستاد و تاکید کرد که عجله دارم و آنها هم قول دادند دو روزه مدارکم را برای صدور روادید به آنکارا بفرستند. بنابراین من می‌توانستم بلیط ایران را بخرم. چون کنسول گفته بود همین که وزارت امور خارجه اجازه را صادر کند، سفارتخانه در عرض کمتر از یک ساعت روادیدم را می‌دهد. خلاصه دو روز صبر کردم و بعد زنگ زدم به دفتر کنسول. یک بار و دو بار و سه بار و صد بار تا شب زنگ زدم و پاسخ نداد. فردایش هم به همین ترتیب. بنابراین خودم دوباره رفتم سفارتخانه. سر راه سی دلار را هم واریز کردم و فرم را هم قبلا از سایت‌شان بارگیری و پر کرده بودم. کنسول نبود. گویا خیلی اوقات نیست و وقتی هم باشد چندان تلفن را پاسخ نمی‌دهد. رایانامه که حرفش را نزن. نگهبان سفارتخانه با همراهش تماس گرفت. اینترنتی چک کرد و گفت هنوز نامه‌ام نیامده. دست از پا درازتر به خوابگاه برگشتم.
شک داشتم که آیا فردا یا دو روز دیگر می‌فرستند یا نه؟ تا همینجا فهمیده بودم که مغولها خیلی آدمهای خونسردی هستند (گویا برخلاف اجدادشان) و ممکن است به این زودی‌ها مجوز روادیدم را نفرستند. ایمیل دیگری به مسئولین دوره فرستادم و گفتم که برخلاف آنچه وزارت گفته، هنوز نیامده. آنها هم رایانامه‌ام را نادیده گرفته و پاسخ ندادند. با این وجود چند روز دیگر هم صبر کردم و در این مدت کارم این بود که از صبح شروع می‌کردم به گرفتن شماره دفتر کنسول تا عصر. بالاخره یکبار پاسخ داد و چک کرد و گفت که هنوز نیامده است. قول داد همین که نامه‌ام به دستش برسد، بهم ایمیل بزند و خبرم کند. من هم برایش توضیح دادم که نیم‌سال آموزشی‌ام به پایان رسیده و چند روزی هم اضافه ایستاده‌ام. بنابراین پرسیدم که اگر بروم به ایران و وقتی نامه‌ام رسید، گذرنامه‌ام را بفرستم برای دوستانم در آنکارا، آیا آنها می‌توانند ویزایم را دریافت کنند؟ قول همکاری داد و گفت مشکلی نیست. البته یک پیشنهاد دیگر هم داشت: اینکه اگر دعوت‌نامه‌ام قطعی است، بلیط استانبول به اولان‌باتور را بگیرم و هر وقت موعد برگزاری دوره شد و خواستم به مغولستان بروم، یک روز زودتر به استانبول بیایم و در همان استانبول از کنسولگری مغولستان روادیدم را دریافت کرده و با پرواز به مغولستان بروم. اینگونه، دوباره‌کاری نمی‌کنم و دردسر نمی‌کشم.
ادامه دارد...

همه یادداشتهای رسانه‌ای مرا می‌توانید در کانال تلگرامی مقدمه (اینجا) بخوانید.

دیگر بخشهای این سفرنامه:

بخش نخست: خوان اول: نبرد رستم و چنگیز برای گرفتن روادید مغولستان

بخش دوم: همچنان در پیچ و خم روادید

بخش سوم:

بخش چهارم:

بخش پنجم:

بخش ششم:

بخش هفتم:

بخش هشتم: شمنیسم در مغولستان

بخش نهم:

بخش دهم: جشنواره نادام