سفرنامه مغولستان، بخش هفتم
امیر هاشمی مقدم: انسانشناسی و فرهنگ
روز چهارم سه شنبه سوم مرداد 1396
ساعت هشت بیدار شده و از گیر (چادر مغولی) بیرون رفتم. خیلی چشمانداز زیبایی داشت. چیزی شبیه فلات بود، اما در اندازهای بسیار کوچک. یک دشت هموار که میشد به عنوان زمین فوتبال بیسر و ته از آن استفاده کرد، دور تا دورش با کوههایی بسیار کوتاه که به تپه میماند، گرفته شده بود. اندازهاش شاید 10 کیلومتر درازا و 5 کیلومتر پهنا داشت. یعنی پنج هزار هکتار. چون زمین کاملا صاف بود، میشد سرتاسر دشت را به خوبی دید. 23 گیر در این پهنا برپا شده بود. البته بهتر است بنویسم 23 خانوار گیرهایشان را برپا کرده بودند؛ چرا که بیشتر خانوارها دو گیر دارند و برخی یک گیر و یک کلبه چوبی و برخی دیگر هم ممکن است دو گیر داشته باشند و یک کلبه چوبی. دو تا از گیرها به نظر خالی میآمد. نه گلهای، نه سگی نزدیک گیر و نه خودرو یا موتور یا اسبی کنارش دیده میشد. بنابراین 21 گیر در این دشت پنج هزار هکتاری برپا شده بود که به هر گیر چیزی حدود 250 هکتار چراگاه میرسید. هر خانواده بهطور متوسط پانصد تا ششصد رأس دام که گوسفند، گاو و اسب دارد. و برای این تعداد، 250 هکتار چراگاه یعنی همیشه سبزه و علف در دسترسشان است. البته اینکه نوشتم به هر خانواده 250 هکتار میرسد منظورم این نبود که چراگاهها مرز دارد. بلکه دامها به هر کجا که دلشان خواست میروند و نزدیک شام باز میگردند. چه اینکه رودخانهها و برکهها در چند نقطه وجود دارد و بنابراین همه دامها برای سیراب شدن باید به آنجا بروند. اگرچه دامها میدانند که شباهنگام باید به نزدیکی گیر خودشان باز گردند، اما روی بدن دامهای هر گیر، نشانه ویژهای داغ شده تا از دامهای دیگران شناخته شود.
ساعت 9 صبحانه را زیر چادری آماده کرده بودند. مخلوط چای و شیر، مربا و سرشیر در این چند روزه صبحانه اصلیمان بود. همانگونه که در بخش پیشین نوشتم، سرشیرشان بهصورت ورقهای با کلفتی سه چهار میلیومتر بود که برخلاف سرشیرهای ما، آبدار نیست. یعنی آنرا کمی خشک میکنند تا نرمیاش چیزی شبیه یک نان شود و هیچ شیری به آن نباشد.
ساعت 10 کلاس زبان آغاز شد. من، یک دختر امریکایی، یک دختر روس، یک دختر مغول/امریکایی، دختری از کشور چک، سه دختر ژاپنی و وندان (پسر مغول/روسی) در کلاسی که برای مبتدیان گذاشته بودند شرکت کردیم. البته خودشان تشخیص میدادند چه کسی باید در چه کلاسی برود. من و آن دختر مغول/امریکایی حتی خواندن هم نمیدانستیم. من حروف سیریلیک را در سفرهای پیشینم به دیگر کشورهای آسیای میانه فرا گرفته بودم، اما از پس خواندن واژههای مغولی بر نمیآمدم؛ چرا که حروفی ویژه خود دارند. لام و شین را جوری تلفظ میکنند که زبان در دهانشان پهن شده و کنارههای چپ و راست زبان به دندانهای آسیاب بچسبد و بنابراین برای ما به گونهای است که گویا طرف لکنت زبان دارد. در عوض، آن دختر مغول/امریکایی واژهها و جملات مغولی به گوشش آشنا بود (چه اینکه پدر و مادرش در امریکا در خانهشان با یکدیگر مغولی و با دخترشان انگلیسی صحبت میکردند)، اما حروف سیریلیک را نمیدانست و با حروف انگلیسی اشتباه میکرد. برای نمونه حرف ان با حرف اچ انگلیسی نوشته میشود و حرف آر با حرف پی انگلیسی. پس از ما، آن دختر امریکایی بود که تنها دو ماه زبان مغولی کار کرده بود و به جز برخی واژهها و جملات پرکاربرد، چیز دیگری نمیدانست. بقیه در سطحی بودند که اگر جملات ساده مغولی را شمرده شمرده میشنیدند، بفهمند.
به جز ما، کلاس دیگری هم در گیری دیگر برپا شده بود که زبان مغولی پیشرفته بود.
پس از کلاس، رفتیم برای خوردن ناهار. که آبگوشت بود، با تکههای گوشت و سیبزمینی. گوشتشان را کلا زیاد نمیپزند و برای همین کمی سفت است. من بیشتر سیبزمینیهایش را با نانی که میزدم توی آبش و بهعنوان «ترید» میخوردم و از گوشتش چشمپوشی میکردم.
پس از ناهار، «اردنه» (مسئولمان) گفت هر کسی دوست دارد آیراق بنوشد بیاید به کلبه چوبی. تقریبا نیمی از بچهها رفتند. در آنجا شیوه و قواعد آیراق نوشیدن را توضیح داد (که در بخش پیشین نوشتم). پس از نوشیدن آیراق، نوبت به بازی انگشتها رسید. در این بازی «خورو تاخ» انگشت شست از اشاره قویتر است، اشاره از سبابه، و به همین ترتیب تا انگشت کوچکتر. اما خود انگشت کوچکتر از شست قویتر است. بنابراین دو نفر روبروی هم نشسته دست راست را پشت سر یا به هر ترتیب کمی بالاتر میگیرند و همینطور که شعر و آهنگ ویژه این بازی را میخوانند، همزمان دستهای مشتشدهشان را پایین میآورند و تنها یکی از انگشتانشان را باز میکنند. اگر یکی انگشت شستش را نشان بدهد و یکی انگشت سبابه، آنی که انگشت شست را نشان داده پیروز است. یا اگر کسی انگشت اشاره و دیگر انگشت میانی را نشان داده باشد، آنی که انگشت اشاره را نشان داده پیروز است. اما اگر مثلا یکی شست و دیگری انگشت میانی را نشان داده باشد، چون این دو بیواسطه به یکدیگر نزدیک نیستند، بنابراین باید دوباره این کار را انجام بدهند. گاهی این بازی را بهصورت شرطبندی انجام میدهند. مثلا کسی که سه بار ببازد، باید سه کاسه آیراق بنوشد.
سپس نوبت به شیوه سنتی کشتن گوسفند رسید. خیلی با خودم کلنجار رفتم که ببینم یا نبینم. دیدن آزار جانوران هم برایم دردآور است، چه رسد به اینکه بخواهند آنها را بکشند. بالاخره تصمیم گرفتم ببینم چه فرقی دارد با شیوه خودمان. گوسفندی را آورده و او را روی کمرش خواباندند. جوری که دست و پاهایش رو به آسمان بود. قصاب پایین پای گوسفند نشست و پاهای خودش را باز کرد؛ به گونهای که دنبه و پایین بدن گوسفند لای پای قصاب جای گرفت. سپس قصاب پاهایش را جوری دور بدن گوسفند قلاب کرد که گوسفند دیگر نمیتوانست تقلا کند. بعد با یک چاقو وسط شکم گوسفند را به اندازه یک دست پاره کرد. سپس دستش را کرد توی دل گوسفند تا قلبش را بیرون بکشد؛ آن هم در حالیکه گوسفند زبانبسته کاملا زنده و هوشیار بود و داشت زجر میکشید. از اینجا به بعدش را دیگر نتوانستم ببینم. رویم را برگردانده و سریع خودم را به گیر رساندم. توی این چند روز و حتی همین حالا هرگاه یادم به آن صحنه میافتد، حالم بد میشود. تعجب کردم چطور بقیه ایستاده و تماشا میکردند. حتی دختران بیست ساله.
کشتن دیگر جانوران هم در فرهنگ مغولی تفاوت دارد. گاومیش را با یک پتک روی فرق سرش میکوبند تا زمین بیفتد، آنگاه سرش را میبرند. شتر و اسب را با کارد بزرگ توی گردنشان میزنند تا بیفتد. در فرهنگ اسلامی کارد در گلوی شتر میزنند تا خون از بدنش برود و زمین بیفتد، آنگاه سرش را میبرند. در فرهنگ مغولی کارد را جوری در گردن شتر و اسب میزنند که تقریبا وارد سینهاش میشود. یعنی کارد را کج وارد میکنند. خلاصه که بدترین بخش سفرم به مغولستان همین صحنه و فکر کردن به شیوه کشتن دیگر جانوران بود.
سپس بچهها به گیرها آمدند تا کمی بیاسایند. یک ساعت بعد، دل و جگر همان گوسفند نگونبخت را کباب کرده و توی یک سینی آوردتد برای بچهها. فکر کردن به خوردنش هم آزارم میداد. بنابراین نتوانستم بخورم.
کمی که هوا خنکتر شد، دو تا توپ فوتبال و والیبال آوردند برای بچهها تا بازی کنند. در نزدیکی بیشتر گیرها یک پایه برای حلقه بسکتبال زدهاند برای خودشان که در اوقات بیکاری سرگرم شوند. «اردنه» هم یک گوشهای معرکه برپا کرده بود و کشتی مغولی میگرفت. پسرها را یکی یکی میکشاند توی میدان و شیوه کشتی مغولی را نشانشان میداد. بعد هم خودش با آن جثه درشت، مثل پر کاه بلندشان میکرد و میکوبید روی زمین. به جز من همه پسرها را همینجوری ضربه فنی کرد. اما من توانستم ضربه فنیاش کنم؛ البته نه با کشتی، بلکه به لطایفالحیل از گرفتن کشتی فرار کردم و بیشتر نقش تماشاچی و داور و تشویقکننده و... داشتم.
چند نفر از دختران هم رفتند دوش بگیرند. دو تا دوش آماده کرده بودند برایمان. یعنی یک فضای کوچکی را با میله آهنی و گونی گرفته و به هر کدام دو تا کیسه آب بیست لیتری آویزان شده بود. این کیسهها برای همین کار است و همه مغولهای عشایر چند تایی از آنها دارند. یک سوی این کیسهها سیاهرنگ است و بنابراین آفتاب که به آن میتابد، آب را گرم میکند. شیلنگی هم به آن آویزان است و سر شیلنگ هم یک دوش بسیار کوچک (به اندازه درب بطری آب) گذاشتهاند.
من هم توی دشت برای خودم میگشتم و گیاه آویشن جمع میکردم. بوتههای آویشن بسیاری آنجا بود که اگر جا داشتم، میتوانستم یک گونی جمع کرده و با خودم بیاورم. روزگاری توی کوههای منطقه بختیاری هم زیاد بود. اما الان بهواسطه فراوان شدن گلههای گوسفند، باید خوششانس باشی تا چشمات به بوتهای بیفتد.
ساعت هشت شب بود که شام را خوردیم و به گیرها آمدیم. ژنراتور برق را روشن کردند و گیرها با لامپی که درون هر کدامشان بسته شده بود، روشن شدند. به یکباره صدای بلند موسیقی در آمد و بچهها دعوت شدند به دیسکو در هوای آزاد. بعد هم صدای جیغ و فریاد بچهها که نشان میداد حسابی بهشان خوش میگذرد. من از گیر بیرون رفته و از فاصله دور، کمی تماشا کردم. اما از ترس اینکه خودم را ببرند وسط میدان که برقصم، برگشتم توی گیر. اردنه یکی از بچهها را فرستاد دنبالم که به امیر بگویید بیاید. گفتم حالم خوب نیست و نمیتوانم. یک دلیلش این است که واقعا رقصیدن بلد نیستم. هیچ مدلیاش را (هرچند رقص «دوروم» نوریهای مازندران را خیلی دوست دارم). رقصیدن به نظرم هنر شگفتانگیزی است که من از آن بیبهرهام. اینکه ریتم دستها و پاها و کمر و گردن و سرت با هم هماهنگ باشد، کار سادهای نیست. یک دلیلش هم این است که دچار خودسانسوری شدید شدهام. یعنی همه جا فکر میکنم چشم «برادر بزرگ» به من خیره است و کارهایم را زیر نظر دارد؛ حتی بیرون از ایران. خلاصه از آنها اصرار و از من انکار. و بالاخره قدرت انکار چیره شد.
ادامه دارد...
همه یادداشتهای رسانهای مرا میتوانید در کانال تلگرامی مقدمه (اینجا) بخوانید.
دیگر بخشهای این سفرنامه:
بخش نخست: خوان اول: نبرد رستم و چنگیز برای گرفتن روادید مغولستان