سفرنامه مغولستان، بخش ششم
امیر هاشمی مقدم: انسانشناسی و فرهنگ
روز سوم (دوشنبه دوم مرداد 1396)، صبحانه را که در همان رستوران همیشگی خوردیم، پیاده رفتیم به وزارت آموزش و ورزش که همان نزدیکی بود. چند نفر از مسئولین آمدند برایمان سخنرانی. پروفسور «زایاباتور» هم بود. کسی که چندین بار به او رایانامه زده بودم و او بود که نهایتا تصمیم به دعوت دوبارهام برای برنامه امسال گرفت. نزدش رفته و پس از معرفی خودم، ازش سپاسگزاری نمودم. یک جعبه خاتم نفیس هم که از اصفهان خریده بودم، به وی دادم. میگفت وقتی دیده اینچنین پیگیر آمدن به مغولستان هستم، تاکید کرده بود که این شخص قدر چنین دورهای را میداند و حتما بیاوریدش.
دو نفر دیگر هم آمده بودند که با کمانچه مغولی، موسیقی سنتی برایمان اجرا کردند. خودشان هم پوشاک سنتی مغولی به تن داشتند. یک ردای بلند که تا سر قوزک پا میرسید. کلاه چهار تَرَکی به سر که دو گوشهاش را بالا زده بودند و در هوای سرد میتوان روی گوشها انداخت. و کفشهای چرمی که بیشتر به چکمه نرم شبیه است.
سپس سوار اتوبوس شده و ساعت دوازده و ربع راه افتادیم. ناهار را بینمان پخش کردند و توی راه خوردیم. از کنار استپهای پهناور میگذشتیم که درونشان گلههای اسب، گاو و گوسفند مشغول چرا بود. تک و توک گیر (چادر سنتی مغولی) را هم میشد در استپها دید. پرندههای شکاری به نام «حیره» که به گمانم نوعی شاهین است هم در آسمان به فراوانی دیده میشد. البته خودشان میگفتند نه شاهین است و نه عقاب. بلکه گونهای دیگر است. اما به باور من که شاهین است و در سراسر مغولستان به فراوانی میتوانید ببینید که در نزدیکی شما (گاهی کمتر از ده متر) پرواز میکنند.
نزدیکیهای پسین بود که برای شام در شهر «اردینیت» ایستادیم. دومین شهر بزرگ مغولستان است که با معادن فراوانش، شناخته میشود. از همین روست که شهری پولدار به شمار میآید. هنوز روسهای بسیاری در این شهر ماندهاند و بسیاری از مردمان مغول این شهر هم منش و رفتار روسی دارند. بر ساختمانهای این شهر میشد تصاویر بسیار بزرگ لنین و مارکس را دید. نرسیده به شهر هم مجسمه بسیار بزرگی از بودا به رنگی طلایی قرار دارد.
باران شدید میبارید و برقهای شهر قطع شده بود. بنابراین شام را در تاریکی خورده و راه افتادیم. ساعت یازده و نیم شب بود که از راه اصلی بیرون رفته و در جادهای خاکی راهمان را پیش گرفتیم. برادر «اردنه» با موتور سیکلت آمده بود پیشوازمان. در جاده خاکی رفتیم و هی ارتفاع گرفتیم تا بالاخره پس از یک ساعت و نیم، در ساعت یک به جایگاهی که برایمان در نظر گرفته بودند رسیدیم. اینجا استان «بولگان ایماک»، شهرستان «ساخن سوم»، بخش «خولچ باک» و چراگاه «تال بولاک» است.
من زودتر از همه پیاده شدم. عشایر مغول که بعدا فهمیدم خانواده اردنه هستند، با پوشاک و شیرینی سنتی به پیشوازمان آمده بودند. هر کدامشان یک چیزی برای استقبال بهمان میگفتند و من که زودتر از همه پیاده شده و بنابراین بیشتر مورد توجه بودم، هیچی نمیتوانستم در پاسخشان به مغولی بگویم.
شب پایان ماه مهشیدی یا همان قمری بود و بنابراین ماه در آسمان دیده نمیشد. به جایش آسمان بسیار پرستاره و کهکشانها پدیدار بود.
مجموعا 9 گیر آماده کرده بودند. در برخی سه نفر و در برخی دیگر چهار نفر جای گرفتند. در گیر ما هم چهار نفر بودیم. من و ری (Ri) پسر کرهای (کره شمالی. دربارهاش بیشتر خواهم نوشت)، و وُنگسان (Vongsone) و مایلی (Maylee) که هر دو لائوسی و دانشجوی پزشکی در اینجا بودند. وسایلمان را درون گیرها گذاشتیم. در گیر ما سه تخت فنری بود و یک تخت چوبی. یکی از لائوسیها اول پرید روی تخت چوبی. اما به نظرم روی تخت فنری قدیمی نمیشد خوابید. یا میشود خوابید و درد کمر بعدش را تحمل کرد.گیر (Ger):
گیر یا همان چادر مغولی، چیزی بین چادرهای عشایری ما در ایران و اتاق است. یعنی ساختارش محکمتر و خوشفرمتر از چادرهای عشایری ما است. برپا کردن و جمع کردنش هم بیشتر زمان میبرد. یک چارچوب و بدنه چوبی دارد که به ظرافت روی هم سوار میشود (به تصویر نگاه کنید). سپس چند لایه نمد و... روی آن میکشند. اگر بخواهم از ابتدا شرح بدهم اینگونه است:
دیواره این چادر از چوبهایی که مشبک به یکدیگر وصل شدهاند درست شده است. سپس هشتاد دانه میله چوبی با قطر چهار سانتیمتر و درازای دو و نیم متر، این دیواره را به سقف چادر وصل میکنند. سقف چادر در واقع یک حلقه چوبی به قطر یک متر است که دور تا دورش سوراخ بوده و این میلههای چوبی درون آن فرو میرود. خود این حلقه یک متری که در بالا و سقف چادر جای میگیرد، با دو ستون چوبی که آنها هم دو و نیم متر درازا و 10 سانتیمتر کلفتی دارند، و یک سرشان روی زمین جای میگیرد و یک سرشان به آن حلقه یک متری، محکم میشود. همه این چارچوب را به وسیله تسمههای چرمی نازک به یکدیگر محکم میکنند. گیر یا چادر مغولی، برخلاف چادرهای عشایری ما، درب چوبی با پهنای یک و درازای یک و نیم متر دارد. بنابراین موقع داخل یا بیرون شدن، باید سر را خم کنی. آن بدنه مشبک هم مانند کرکرههای مغازه، موقع کوچ کردن جمع میشود تا جای کمتری بگیرد. بههرحال وقتی چارچوب برافراشته شد، ابتدا روی آنها را با نمد میپوشانند. البته خیلیها هم به جای این نمد، لحاف کهنه به کار میبرند. سپس روی این لایه نمدین، یک لایه لاستیکی برای عایق در برابر باران و برف میگذارند. البته در گذشته، این لایه از چرم حیوانات بههمدوخته تهیه میشد. روی این لایه چرمین یا لاستیکی هم، یک پارچه سفید میکشند. هر کدام از این لایهها که برشمردم، به وسیله طنابهایی در گوشههایشان محکم به بدنه بسته میشوند. لبههای این لایههای نمد و پارچه را که به زمین وصل است، میشود بالا زد تا در روز و به ویژه نیمروز که هوا گرم میشود، راه باد و گردش هوا به درون گیر را باز بگذارند. شبهنگام هم پایین میکشند تا زیادی سرد نشود؛ چرا که شبها بسیار سرد میشود و حتما باید بخاری هیزمیشان را روشن کرده و زیر لحاف بخوابند. لوله این بخاری هیزمی هم از سوراخی که در سقف برایش در نظر گرفته شده، بیرون میرود.
خلاصه، همین که وسایلمان را گذاشتیم توی گیر، دعوتمان کردند به گیر خودشان. یعنی گیر عشایری که ما این چند روز مهمانشان بودیم.
گیر بازار در آداب گیر:
مغولها برای گیر و کلا هر چیزی، کلی آداب و رسوم دارند. باید با پای راست وارد شد و پیش از آنکه صاحب گیر اجازه نداده، نمیتوان نشست. مردها باید از در که وارد شدند سمت چپ بنشینند و زنها سمت راست. جوانترها نزدیک در و سالخوردهترها بالای گیر که روبروی در میشود. چهارزانو نشستن بهتر است. اگر کسی وارد گیر شده و پس از دعوت شدن، چهارزانو بنشیند، به این معنا است که حالا حالا نشستنی است و بنابراین باید از وی پذیرایی کرد. اما اگر چمباتمه روی دو پا بنشیند یعنی میخواهد زود برود. به ستونهای میان گیر نباید تکیه داد، چرا که ستون تکیهگاه است و اگر آسیب ببیند، همه گیر ویران میشود. بنابراین تکیه دادن به ستون گیر، بیاحترامی است. اگر بخواهند به کسی چیزی بدهند، نباید از میان ستونها رد شوند، بلکه باید از پشت ستونها بروند. یک طناب کهبه وسیله موی حیوانات بافته شده،از سقف گیر به این ستونها بسته میشود. همیشه مقداری موی اسب به این طناب گره میزنند. این موی اسبهای عزیزی است که مغولها میفروشند یا میکشند، اما میخواهند یادگاریاش را داشته باشند. همچنین بالای گیر برای چیزهای ارزشمند است، برای نمونه عکسهای خانوادگی و وسایل تزئینی را میگذارند. اما زبالهها را نمیتوان بالای گیر گذاشت، بلکه باید کنار در گذارد.
برایمان «آیراق» ریختند و این خودش آدابش از آداب گیر هم گیرتر بود.
آداب آیراقنوشی در فرهنگ مغولی:
آیراق در واقع دوغ تخمیرشده اسب است. بنابراین چیزی شبیه نوشیدنیهای الکلی است، با اثرگذاری کمتر. در مغولستان شیر و آیراق و کشکش و گوشت اسب، پر کاربرد است. یعنی دقیقا همچون گوسفند و گاو، از گوشت و لبنیات اسب هم استفاده میکنند. فقط اسب به جز اینها، برایشان کاربری سواری هم دارد. آیراق را به ترتیب سن به مهمان یا هر کسی که بخواهد بنوشد میدهند. هم دادن فنجان بزرگ آیراق (که کاسههای چینی برای این کار کاربرد دارد) و هم گرفتن آن آداب دارد. یا باید با دو دست داد و یا باید با دست راست داد، در حالیکه دست چپ را زیر آرنج دست راست بهعنوان اهرم گرفتهای. روی سطح آیراق کره زردرنگ نشسته، برای همین پیش از نوشیدن آنرا فوت میکنند تا کره همان آغاز کار وارد دهانشان نشود. هرچند در ادامه کره را هم میخورند. حتما باید به اندازه یک بند انگشت از آیراق ته فنجان بزرگ بماند؛ و الا نشانه این است که شما دو فنجان دیگر هم آیراق میخواهید. اگر یادتان برود و اشتباهی همه آیراق را بنوشید هم، بهعنوان مجازات دو فنجان بزرگ دیگر باید بخورید. پس از اینکه آیراق را خوردید، باید فنجان را دو دستی به کسی که برایتان آیراق ریخته تحویل بدهید و یا روی میزی که ظرف اصلی آیراق گذاشته شده بگذارید. به هیچ وجه نباید فنجان را روی زمین گذاشت.
کلا فرهنگ مغولی در همه بخشها و زمینههایش آداب و رسوم و قواعدی دارد که زمان زیادی میبرد تا همهشان را فرا گرفت. این البته بیگمان درباره همه فرهنگها درست است، اما گمان میکنم فرهنگ مغولی بیش از دیگر فرهنگها با آن درگیر باشد.
آیراق را با همانی که بهعنوان شیرینی به پیشوازمان آورده بودند خوردیم. در واقع ورقههای نازک کشک شیرین بود. یعنی برخلاف ما که نمک به کشکمان میزنیم، آنها نمک نمیزنند و بنابراین شیرین است. آیراق ریختن و خوردنش آداب دارد که بعدا بیشتر خواهم پرداخت.
به گیر برگشته و خوابیدیم. من کیسه خوابم را روی زمین خوابیدم. بخاری توی همه گیرها روشن بود و گیر هم حسابی گرم. هیزم هم کنارش. شب اینجا بسیار سرد است. چند تا دیگر هیزم توی بخاریاش انداخته و خوابیدیم. یکی دو ساعت دیگر که هیزمها به پایان رسید و بخاری سرد شد، گیر هم یخ کرد و همهمان تا صبح یخ زدیم.
ادامه دارد...
همه یادداشتهای رسانهای مرا میتوانید در کانال تلگرامی مقدمه (اینجا) بخوانید.
دیگر بخشهای این سفرنامه:
بخش نخست: خوان اول: نبرد رستم و چنگیز برای گرفتن روادید مغولستان