کردستان: سرزمین افسانه‌ها و اسطوره‌ها

 

نکته: خیلی از دوستان خواننده انتقاد می کنن که مطالب وبلاگ خیلی طولانیه و خارج از حوصله. می پذیرم. کوتاه و مختصر نوشتن هنری است که من ازش محرومم. بنابراین لطف کنین و مطلب رو تیکه تیکه بخونین. مثلا روز اول رو یه بار بخونین؛ روز دوم رو یه بار دیگه؛ و به همین ترتیب. باز هم ببخشید.

 

هنوز گیر بودن به پایان‌نامه این مزایا را هم داره که از برنامه‌ها و اردوهایی که بنیاد ایران‌شناسی واسه دانشجوهاش میذاره استفاده کنیم. همین چند روز پیش آقای نظری از بنیاد تماس گرفت و اطلاع داد که یه اردوی دیگه راه انداختن واسه کردستان. پیشنهاد داد ما هم بریم. من و علی حسین پور و یکی دیگه از بچه‌ها که از بازماندگان ورودی 83 هستیم، با کله رفتیم. خلاصه، بگذریم.

 

روز اول:

روز سه‌شنبه صبح زود ساعت پنج و نیم رفتیم دم در بنیاد و از اونجا با یه اتوبوس که از پیش مهیا شده بود، راه افتادیم. برنامه رو از ابتدا و بطور دقیق بهمون نگفتن. در همین حد می‌دونستیم که قراره اول بریم همدان. یه سری به هگمتانه و گنبد علویان بزنیم. حدود ظهر رسیدیم به همدان. اول رفتیم میدون بوعلی و در رستوران کاکتوس ناهار رو زدیم توی رگ. بعدش راه افتادیم به سمت تپه باستانی هگمتانه. درباره همدان و برخی از آثارش دو سال پیش یه مطلبی بنام گشت و گذاری در همدان نوشتم که می تونید در  صفحه ایرانشناسی و ایرانگردی هم خودش رو بخونید و هم عکسهاش رو ببینید. بنابراین در اینجا دیگه از ذکر جزئیات می‌گذرم. البته هماهنگ کرده بودم با یکی از دوستان قدیمی در همدان که توی همون سفر دو سال پیش باهاشون آشنا شده بودم. بنده خدا اومد و تپه هگمتانه و گنبد علویان رو با ما بود و بازدید کرد. از همدان راه افتادیم به طرف استان کرمانشاه. جاده سرسبزی بود. سر یکی از پیچها، اسدآباد از دور نمایان شد. جایی که خیلی‌ها میگن زادگاه سید جمال‌الدین بوده. و نمی‌دونم چه فرقی می‌کنه که بگیم اسدآبادی بوده یا حرف خودش رو بپذیریم که خودش رو افغانی معرفی می‌کرد. این همه مشاهیر دیگه داریم، چه گلی به سرشون یا به سرمون زدیم که حالا این یکی؟ راستی تا یادم نرفته، خیلی از خونه‌های اسدآباد سقف شیروونی داشتن که این برام جالب بود. مثه خونه‌های شمال. و البته خیلی هاشون هم دیش ماهواره شون پیدا بود. خلاصه، حدود عصر بود که رسیدیم به کنگاور. برنامه‌مون توی این شهر این بود که از معبد آناهیتا بازدید کنیم. درباره این معبد مطالب زیادی تا حالا گفته و نوشته شده. چکیده اش اینه که این معبد بر روی تپع ای به ارتفاع ۳۲ متر ساخته شده و خودش هم مستطیل شکل و به اضلاع ۲۰۹ در ۲۲۴ متره. احتمالا پرستشگاه آنهیتا، ایزدبانوی آبهای روان و زیبایی بوده. الان ازش یه تپه مونده با چند تا ته ستون به قطر ۱۴۴ سانتی متر و تعدادی پله سنگی که خونواده‌ها بعنوان تفریح اومده بودن پیک نیک. بدون توجه به اینکه چی زیر پاشونه! بقایای تمدنی که روزی روزگاری... و افسوس... و دیگر هیچ. وقتی داشتم از یکی ستونهای به جا مونده عکس می‌گرفتم، یه خونواده که داشتن از اون وسط رد می‌شدن (همه جای محوطه معبد تبدیل شده بود به معابر مردم. در واقع معبری که زمانی معبد بوده) یه نگاهی به بچه‌های ما انداختن و با خودشون و به زبون محلی گفتن: «اینا دیگه چقده بیکارن!» من که از این حرف ناراحت شده بودم، یه نگاه عاقل اندر سفیه! بهشون انداختم و یه لبخند تلخ زدم. یه خانم میانسال که همراهشون بود، وقتی دید من از این حرفشون ناراحت شدم، خواست قضیه رو جمع کنه. پرسید: «آقا! اینجا چی داره که اومدین؟». اما قبل از اینکه من بخوام جوابش رو یدم، یه جوون که همراهش بود گفت: «خیلی قدیمیه!». خلاصه، تمام این تپه علفهاش سبز و بلند بود. تقریبا در برخی جاها تا 80-70 سانتی متر هم می‌رسید. چند تا عکس گرفتیم و اومدیم کنار اتوبوس ایستادیم. توی همین چند دقیقه‌ای که منتظر ایستادیم تا بچه‌ها رسیدن، یه دید کلی به مردمی که از جلومون رد می‌شدن انداختم. با نگاه سطحی که بهشون انداختم در همین حد می‌تونم بگم که لباس محلی‌ای که ظاهرا در قدیم داشتن (و این رو می‌شد از تک و توک پیرمردهایی فهمید که فقط یه شلوار کردی پاشون بود و پیرهن عادی و معمولی به تن داشتن) دیگه کاملا منسوخ شده بود. بیشتر پیرمردها همین لباس عادی شهری رو به تن داشتن؛ پیرهن و شلوار. اما خانمهاشون عمدتا چادری بودن. چه مسن، چه میناسال و چه دخترهای جوون. هرچند از طرز گرفتن چادر توسط دخترها می‌شد حدس زد که تمایل چندانی به نگه داشتن چادر ندارن.

از کنگاور راه افتادیم به طرف کرمانشاه. دم غروب بود که از وسط شهر صحنه رد شدیم. خیلی دلم می‌خواست پیاده می‌شدیم. صحنه رو خیلی دوست دارم. شهری با مردم اهل حق. شهر صحنه و شهر کرند، دو قطب اصلی مردمان پیرو آیین اهل حقه. ارادتمندان به حضرت علی. [که متاسفانه اغلب با علی‌اللهی‌ها اشتباه گرفته میشن]. و با نوای عرفانی تنبور. البته ارادت به حضرت علی، فقط یکی از مشخصه‌های این آیین است. اما پررنگ‌تر از بقیه شده و به عنوان مشخصه اصلی برای معرفی این آیین در اومده. اعتقاد به تناسخ (یا به قول خودشون: دونادون)، اعتقاد به هفتن و هفتوانه، جوز شکستن برای وارد شدن به جرگه این آیین، ذکرخوانی در جم‌خانه‌ها (که حکم مسجد رو براشون داره) و... برخی دیگر از اصول این آیین است که می‌تونید به کتب مربوطه برای اطلاعات بیشتر مراجعه کنید. مثلا کتاب اسطوره اهل حق نوشته ایرج بهرامی؛ یا نامه سرانجام، و بزرگان اهل حق هر دو نوشته صفی‌زاده بورکه‌یی. یه کتاب هم سال 83 نوشته شد بنام شناخت فرقه اهل حق. انصافا کم حجم و دارای اطلاعات خوبیه. اما نویسنده‌اش یه روحانیه حوزه علمیه قم است و بنابراین نتیجه‌گیریهای یک طرفه و علیه این فرقه داره. چرا که فکر می‌کنه اینها تحریفی از شیعه هستن.

بهرحال به راه‌مون ادامه دادیم و قبل از اوایل شب رسیدیم به کرمانشاه. یکراست رفتیم به طرف پارک کوهستانیش. خیلی بزرگ و قشنگ بود. واقعا زده بود توی پوز هر چی پارک توی تهرانه. خیلی می‌رفت بالا و تا نزدیکهای آخرش، همچنان ماشین‌رو بود. اون بالا هم دو تا آبشار بزرگ و قشنگ داشت. پنج شهید گمنام هم خاک کرده بودن. یه چرخی زدیم و برگشتیم به طرف شهر. شام رو توی یه رستوران سر میدون فردوسی خوردیم و رفتیم هتل رسالت که کنارش قرار داشت. شب اول رو در کرمانشاه گذروندیم. کرمانشاهی که محل دلیرمردان و پهلوانانیه که چه در جنگ ایران و عراق، و چه در جنگ جهانی، سینه‌شون رو برای دفاع از هم‌میهنان ایرانی‌شون سپر کردن. خیلی جالبه که هنگام اشغال خاک ایران در جنگ جهانی، کرمانشاهیها با سه تا توپ زاقارت، دمار از روزگار ارتش روس و انگلیس در اوردن و آخرین ارتشی بودن که ناچارا و به دستور تهران تسلیم شدن.

 

روز دوم:

صبح راه افتادیم به طرف بیستون. یعنی در واقع کمی از مسیر دیشبی را برگشتیم. دیشب چون هوا تاریک بود چندان متوجه چیزهایی که سر راه‌مون قرار داشت نشدم. از شهر که خارج شدیم، تا خود بیستون پر بود از پادگانها و قرارگاههای نظامی. حدود سی کیلومتر از مسیر رو برگشتیم به سمت شرق تا رسیدیم به بیستون. کوه بیستون دارای عظمت و جلال خاصیه. می‌دونیم که خیلی از سنگ‌نبشته‌ها و آثار تاریخی ایران در کنار کوههایی از این دست است که یه جور تقدس و الوهیت را القا می‌کنن. اصلا در وجه تسمیه این کوه میگن اول اسمش بغستان به معنای جایگاه بغ (خدا) بوده که بعدا تبدیل شده به بگستان، بهستان، بهستون، بهیستون، و بالاخره بیستون. در این مکان، تا چند سال پیش تنها سه اثر از این مجموعه در زمره آثار ملی ثبت شده بودن که عبارتند از: کتیبه داریوش، کاروانسرای صفوی و پل صفوی. اما در سال 80 بیست و چهار عدد دیگه هم ثبت شد که مهمترینش شاید مجسمه هرکول باشه. این مجسمه از معدود مجسمه‌های تاریخیه ایرانه که کاملا برهنه‌اس. احتمالا همین کشف عورت جناب هرکول باعث شد که چند سال پیش سرش توسط افرادی ناشناخته از تنش جدا بشه و ناپدید. میگن الان سر این مجسمه توی کلکسیون شخصی دیوید آلیانس، کلکسیون‌دار یهودی ایرانی‌الاصل مقیم لندنه. جالبه بدونیم که این آقای آلیانس، پنجمین سرمایه‌دار مقیم بریتانیاست. والله اعلم. ولی با یه فرد بومی منطقه که صحبت می‌کردیم، می‌گفت همه می‌دونن که کار خود میراث فرهنگی‌هاس. و الا اینجا کسی جرأت اینجور کارها رو نداره. هرچند نمیشه به اینجور صحبتها هم اطمینان زیادی کرد. ولی جای فکر داره. البته سه-چهار سال پیش یه سر مثه سر قبلی خودش براش درست کردن و چسبوندن روی گردنش. بهتر از بی سر بودنه. ولی این کجا و آن کجا. کنار مجسمه هرکول هم یه نقش برجسته وجود داره به نام میتریدات دوم که قدیمی‌ترین نقش برجسته مربوط به دوران پارتی و یکصد سال پیش از میلاده. اما صفوی ها اینجا هم تیشه نابودی را به دست گرفتن و شیخ علیخان زنگنه صدر اعظم شاه سلیمان صفوی یه وقفنامه روی این کتیبه کنده. بطوریکه از نقش برجسته میتریدات دوم، فقط چند نفر بطور نامشخص باقی موندن. اما بهرحال مهمترین اثر بیستون، کتیبه داریوشه که حجاریها و نوشته‌های اون، داریوش اول را در حالیکه ایستاده و دست راست را به تقدیس اهورا مزدا بلند کرده و پای چپ را بر سینه بردیای دروغین نهاده نشون میده. در بالا فروهر در پروازه و پشت سر داریوش هم دو نفر ایستاده و در مقابلش هم نه نفر دست بسته حجاری شدن. داریوش در این کتیبه‌ها، فتوحات خودش رو به خط میخی و سه زبان پارسی باستان، بابلی و عیلامی شرح داده. این کتیبه‌ها کلید کشف رمز همه خطوط میخی شدن که سر راولینسون نقش مهمی در این زمینه داشت.

بیستون را هم رها کردیم بطرف طاق بستان. مجموعه‌ای از سنگ‌نگاره‌های ساسانی که در قرن سوم میلادی ساخته شده و در سمت شمال غربی شهر کرمانشاه قرار داره. طاق بستان در زبان بومی یه طاق وسان معروفه که سان معنای سنگ رو داره و بدین ترتیب یعنی طاقی که از سنگ ساخته شده. از کنار این سنگ نبشته‌ها و حجاریها، یه چشمه میاد پایین که در حوض بزرگی که جلوی این مجموعه قرار داره جمع میشه و زیبایی خاصی به مجموعه میده. شاهان ساسانی تندیسهای اولیه خودشون رو اطراف تخت جمشید درست می‌کردن. اما کم‌کم روی طاق بستان متمرکز شدن که هم سر راه ابریشم قرار داشت و هم طبیعت زیبایی داشت. این مجموعه دارای دو طاقه و یه حجاری دیگه در کنار اونهاس. طاق کوچکتر شاهپور دوم و سوم و طاق بزرگتر هم خسرو پرویز رو نشون میده. حجاری‌ای هم که در کنار طاق کوچکتر درست شده، تصویریه که تاجگذاری اردشیر دوم رو نشون میده. در این تصویر، شاه در وسط، فروهر در حال دادن حلقه فر ایزدی به او در سمت راست، و میترا (الهه باستانی ایران که برخی معتقدند پیامبر بوده و نه الهه) در سمت چپ او قرار دارد.

ناهار را در یکی از کبابی‌های روباز همون نزدیکی خوردیم و راه افتادیم به طرف کردستان. جاده بینهایت سرسبز و زیبا بود. هوش و حواس همه بچه‌ها معطوف به این همه زیبایی بود. همه با دوربینهای عکاسی و فیلمبرداری مشغول تصویربرداری از مناظر زیبای اطراف جاده بودن. حتی از پشت شیشه‌های ماشین هم زیبایی افسونگری داشت. از کامیاران که می‌گذشتیم، متوجه نام یکی از خیابانها شدم؛ خلفای راشدین. جالب بود برام. اولین باری بود که به چنین موضوعی بر می‌خوردم. در زاهدان چنین چیزی ندیده بودم. عصر به سنندج رسیدیم. در شهر پیاده شده و به طرف بازار براه افتادیم. از کنار ساختمان میراث فرهنگی که خانه حبیبی نام داشت و معماری زیبایی را شامل می‌شد گذشتیم. در بازار، اونچه بیش از همه نگاهم را به خود معطوف کرد، لباسهای سنتی بود. گشتی در بازار زدیم و نهایتا یه دست لباس سنتی خریدم. یه کلاه زنونه پولک و منجق دوزی شده، یه روسری، بعلاوه یه پیرهن بلند که روی اون توری بود و آسترش پارچه. چند تا از خانمهای همسفر وقتی من رو در بازار دیدن، سراغ خریدهام رو گرفتنن. توی سفر خوزستان به این نکته رسیده بودن که با سوغاتیهای شهرها تا حدودی آشنا هستم و خریدهام معمولا اجناس مرتبط با زن هاس!!!. وقتی خریدم رو دیدن، اونها هم ترغیب شدن و لباسهایی از همون دست خریدن. یکی‌شون به شوخی می‌گفت: «خوش به حال دوست دخترت». اما دوستش به طعن و شوخی پاسخش را داد که: «نه بابا. واسه خواهرش می‌خواد». بهرحال، پس از صرف شام در یکی از رستورانهای مجلل شهر، (که چند روحانی هم با ماشینهای اند کلاس اومده بودن واسه خوردن شام)، به هتل ایرانگردی و جهانگردی رفتیم و شب رو به استراحت پرداختیم.

 

روز سوم:

صبح زود بیدار شدیم و حرکت به سمت مریوان. و باز هم جاده‌ای با مناظر به غایت زیبا. واقعا نمی‌تونم توصیفش کنم. واسه من که جنگلهای مازندران رو هم زیاد می‌بینم، این جنگلهای بلوط زیبایی خاص خودش رو داشت. به خصوص الان که شقایقها هم کنار جاده رو فرشی به رنگ قرمز کرده بودن. در 65 کیلومتری غرب سنندج، به روستای معروف نگل رسیدیم. علت شهرت این روستا به قرآن معروفش بر می‌گرده که گفته میشه مربوط به زمان خلیفه سوم، عثمانه و به خط کوفی نوشته شده که چون صفحات ضخیمی داره، مردم فکر می‌کنن که روی پوست آهو نوشته شده. این قرآن یه بار در سال 1371 دزدیده شد که پس از چند ماه با تلاش مردم و نیروی انتظامی به روستا برگردونده شد. عکسهایی که از مراسم استقبال مردم منطقه و شهرهای اطراف از این قرآن در مسجد روستا وجود داشت، واقعا آدم رو به شگفتی وا می‌داشت. روستا رو به مقصد مریوان ترک کردیم. ظهر بود که به مریوان رسیدیم. درباره مریوان شاید بد نباشه که چند نکته رو یادآوری کنم. اولا یه شهر مرزیه که فقط 9 کیلومتر با عراق فاصله داره. واسه همین میشه اجناس خوب و مناسب قیمتی رو گیر اورد. بازارهاش پر از لوازم خارجی با قیمت مناسبه. مسئله بعدی به جریان روشنفکری در این شهر بر می‌گرده. یه نشریه معروف کردی دارن به نام زریوار که برگرفته از نام دریاچه‌ای در کنار این شهره. خیلی از کردهای روشنفکر توی این نشریه مطلب می‌نویسن. نکته بعدی به جشن میلیاردی بر می‌گرده که چند سالیه در بین اهالی این شهر مرسوم شده. خیلی از اهالی بواسطه قاچاق کالا و برخی هم بخاطر فروش زمینهایی که قبلا کاربری کشاورزی داشتن و حالا جزو شهر شده بودن، درآمدهای کلانی بدست اوردن. بطوریکه سرمایه‌شون از یک میلیارد تومن بالا می‌زنه. هر وقت سرمایه یه مریوانی از یک میلیارد تومن بزنه بالا، دوستان و آشنایان نزدیک رو دعوت می‌کنه و این خبر رو بهشون میده که اون هم میلیاردی شده. میگن صاحب هتل نوروز هم که ما داخلش مستقر شدیم، یکی از همین افراده. زمانی که به هتل نوروز رسیدیم، اولین کاری که کردم، با دوست قدیمیم، هادی کیانپور که دوره لیسانس در مازندران مردم‌شناسی می‌خوند و البته یه سال بالاتر از من بود، تماس گرفتم و قرار گذاشتم بیاد توی هتل که ببینمش. تلفظ محلی هتل نوروز را روی تابلوش بصورت «نه و روز» (ne we rooz) نوشته بودن. همین که ناهار رو خوردیم و داشتیم توی اتاقهای هتل مستقر می‌شدیم، هادی هم اومد. با بچه‌ها سوار اتوبوس شدیم و اول رفتیم دریاچه زریوار. خیلی بزرگ و قشنگ بود. تعدادی از بچه‌ها رفتن قایق‌سواری. من و هادی و علی حسین‌پور که معمولا با هم هستیم، توی پارک کنار دریاچه قدم می‌زدیم و مشغول صحبت کردن و یاد بچه‌های دوره لیساس بودیم (البته این خاطرات فقط به من و هادی مربوط می‌شد). بعد از حدود یک ساعت، دوباره سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به طرف بازار. نزدیک بازار پیاده شدیم و گروه گروه وارد بازار شدیم. خیلی از دوستان همسفر هم اومده بودن و از هادی درباره فروشگاهها و بازار اجناس مختلف سوال می‌کردن و اون هم راهنمایی شون می‌کرد. من و هادی و علی هم رفتیم به سمت بازار سنتی و سرپوشیده‌اش. از اونجا که خارج شدیم، وارد خیابونهای اصلی شدیم که پر از پاساژ بود. هادی می‌گفت: «یه حرفی بین شهرهای اطراف متداوله که میگن اگه کسی توی مریوان دولا بشه، سریع روی کمرش یه پاساژ می‌سازن». این حرف بخاطر کثرت پاساژهای ساخته شده در این شهره. ظاهرا اکثر سرمایه‌دارها به سمت ساخت و ساز پاساژ کشیده میشن. راستی تا یادم نرفته این رو هم بگم که بیشتر اطلاعات قبلی که درباره مریوان گفتم هم نقل قولهایی از هادیه. بعد از گردش در بازار، بطرف نمایشگاه صنایع دستی استانها راه افتادیم که برای چند روز توی مریوان برپا شده بود. از غرفه همه استانها بازدید کردیم و راه افتادیم بطرف اتوبوس. نزدیک اتوبوس از هادی خداحافظی کردیم و رفتیم بطرف هتل واسه شام و استراحت.

 

روز چهارم:

ساعت 5 بیدار شدیم و بعد از صرف صبحونه، به طرف روستای اورامان تخت براه افتادیم. روستایی تاریخی با سنتی فرهنگی. اورامان را به هورامان نیز می‌خونن. هور را اهورا تعبیر کرده و بدین ترتیب هورامان را جایگاه اهورا می‌دونن. هور در اوستا به معنای خورشید نیز آمده و بنابراین جایگاه خورشید نیز معنا میده که شاید بخاطر مرتفع بودن اون باشه. روستایی که پشت بام هر خونه، حیاط خونه بالایی است. با شیبی بسیار تند. دوستانی که ماسوله را دیده باشن به خوبی می‌دونن چی میگم. و برای همینه که اورامان تخت رو هزار ماسوله هم می‌نامن. اما با شیبی بسیار تندتر که به دره‌هایی عمیق منتهی میشه. در کنار کوههایی که مرز عراقه. حضور در این روستا، یکسره تقدس و الوهیت را به یاد آدمی میاره. و جایگاه پیر شالیار که خود حکایتی دیگه داره. پیر شالیار که برخی اونرا شخصیتی افسانه‌ای می‌پندارن و برخی هم زردشتی معتقدی که حدود قرن سوم یا چهارم میلادی می‌زیسته. دارای کرامات بسیار بوده و به تبلیغ آیین زردشت مشغول. بنابر روایات، آوازه کراماتش به گوش پادشاه بخارا می‌رسه که دختری کر و لال بنام شاه بهار خاتون داشته. شاه از پیش شرط کرده بود که هر کی دخترش رو شفا بده، شوهر اون دختر میشه. بهر روی شاه بهار خاتون را نزد پیر شالیار آورده و اون هم شفاش میده. بنابراین اونها رو به ازدواج همدیگه در میارن. مردم اورامان تخت هم هر سال دو بار رو به مناسبت عروسی پیر شالیار جشن و مراسم می‌گیرن. یه بار در نیمه زمستان و بار دیگر در نیمه بهار. در این مراسم، اهالی روستای اورامان تخت و روستاهای اطراف دور یکدیگر جمع شده و ذکر خوانده و دست می‌زنن. مراسم اصلی همونیه که در نیمه زمستان برگزار میشه. اما در نیمه بهار مردم دور مقبره پیر جمع شده و سنگی رو که در کنار اون قرار داره می‌شکنن و خرده‌های اونرا بر میدارن. این مراسم سنگ‌شکنان که به محلی اونرا کمسای میگن، با نواختن دف و نی محلی همراهه. نکته جالب اینه که اهالی میگن تا مراسم سال بعد، این سنگ به حالت و اندازه اولش بر می گرده و با وجودیکه سالهاست از آن می‌کنن، باز هم چیزی ازش کم نشده و خود به خود رشد می‌کنه [البته ناگفته نمونه که قطعه‌های خیلی ریزی از این سنگ می‌شکنن). همراه داشتن این سنگ باعث برکت میشه. مثلا اگه داخل خونه باشه باعث برکت خونه میشه. یا برکت پول، یا گله، یا باغ و مزرعه و... . من هم توی ازدحام جمعیت، موفق شدم به اندازه یه دونه ماسه ازش بردارم. خب، بهتره درباره مراسم امسال توضیح بدهم. و اینکه چقدر جمعیت زیادی از دور و نزدیک اومده بودن. روحانی روستا که سنی‌ها به اون مولوی میگن، یه جوون شاید سی و پنج ساله بود که حدود یک ساعت درباره اورامان تخت و پیر شالیار صحبت کرد. چرت و پرت محض. من با سنی‌های زیادی تا حالا بودم. می‌دونم بر خلاف اون چیزی که ما فکر می کنیم، اونها هیچ بی حرمتی‌ای به خاندان پیامبر که مورد احترام ما هستن نمی‌کنن. بر عکس، احترام خاصی برای حضرت زهرا و امام حسین قائلند. حضرت علی هم که خلیفه چهارم‌شونه. بقیه امامها هم مورد احترام هستن. اما نه به اندازه این سه نفر. اما این آقای مولوی همه‌اش درباره ائمه می‌گفت. و اینکه پیرشالیار از نوادگان امام موسی کاظمه. و با یه آب و تابی این ماجرا را تعریف می‌کرد که بیا و ببین. و چه سفسطه‌ها که نمی‌بافت. مثلا می‌گفت که: «کی گفته پیر شالیار زردشتیه؟ زردشت یعنی دارنده شتر زرد [یکی از معانی زردشت همینه. پس تا اینجا درست. اما بعدش ادامه می‌داد] شما بیایید یه شتر زرد توی اورامان تخت نشون من بدین تا من بپذیرم پیرشالیار زردشتی بوده». خیلی جالبه! پس ما هم می‌تونیم ادعا کنیم که ایرانیها هم مسلمون نیستن. چون پیامبر اسلام عرب بوده. و بنابراین چون عرب در خیلی از نواحی ایران گیر نمیاد، بنابراین دین‌شون هم نمی‌تونه اسلام باشه. جالبتر اینجاست که جیک هیچکسی هم در نمی‌اومد. ظاهرا می‌ترسیدن. یکی از دوستان همسفر که سنی مذهب و کرد بود، کنارم نشسته بود. از شدت عصبانیت سرخ شده بود. اما می‌گفت که این مولوی واقعی نیست. بلکه مثه آخوندها، دست‌نشونده حکومته. البته این حرف رو چند دقیقه بعد از زبون خیلی‌های دیگه هم فهمیدم. زمانی که سخنرانی این آقای مولوی کذایی تموم شد و دف‌نوازی و ذکرخوانی شروع. یه پیرمرد درویش که از خود بیخود شده بود، شروع کرد به تکون دادن سر و گردن. داشت حالت سماع رو می‌گرفت و مردم هم دورش جمع شده بودن که یه دفعه همون مولوی اومد و گفت که دیگه بسه. نه کسی بنوازه و نه کسی سماع بره. همه شروع کردن به غر و لند کردن. اما اون مولوی مردم را پراکنده کرد. همه زیر لب بهش فحش می‌دادن و می‌گفتن که مزدور حکومته. اما صحنه ناراحت کننده این بود که اون پیرمرد درویش، چون وسط ذکر و حال بود و یه دفعه شکه شده بود، از خودش بیخود شده بود و همینجوری که توی محوطه می‌دوید، عربده می‌کشید. خیلیها از دیدن این صحنه ناراحت شدن. برخی هم می‌گفتن که پیرمرده دیوونه‌اس. حدود ده دقیقه پیرمرد بیچاره همینجوری لابلای مردم می‌دوید و عربده می‌کشید. کسی نتونست آرومش کنه. تا اینکه باز هم مولوی مذکور اومد. پیرمرده شروع کرد به کردی نفرین کردن. یه دفعه یکی از همراهان مولوی که قیافه بسیجیها رو داشت، یقه پیرمرده رو گرفت. یه جوون هم جانب پیرمرد رو گرفت. اما قبل از اینکه درگیری بشه، اونها رو از هم جدا کردن. جوونی که جانب پیرمرده رو گرفته بود، زیر لب به اون که قیافه بسیجی داشت گفت: جاش. جاش به کردی میشه کره‌خر. و این لقبیه که کردها به بسیجیها میدن. یه چیزی معادل "...ایه مال". اما اون پیرمرد همچنان نفرین می‌کرد. بهرحال مراسمی که زمانی اون همه شکوه و عظمت داشت، به همین سادگی تموم شد. و با تحریفی به تمام معنا در تاریخ و پیشینه فرهنگی این منطقه. حال همه گرفته شده بود. در کنار این زیارتگاه، یه غار کوچک سنگی بود که مراسم خاصی هم همزمان اونجا برگزار می شد. مردم می رفتن داخل و نیت می کردن، بعد هم یه تیکه سنگ ریز برمی داشتن و به سنگهای بدنه غار می چسبوندن. کمی اون رو با دست فشار می دادن و نگه می داشتن. اگه بعد از برداشتن دست شون، سنگ همچنان باقی می موند، یعنی اینکه نیت شون برآورده می شد. سنگ قبرهای اونجا هم جالب بود. چون منطقه کوهستانی بود، قبرها هم از دل سنگ و خاک بیرون می اومد و گود بود. و دقیقا در کنار قبرستانی که چسبیده به زیارتگاه بود، پرتگاهی بود که یه سهل انگاری ساده کافی بود تا چند صد متر سقوط کنی. بهرحال از دیدن اون چیزی که به نیتش اومده بودیم، محروم شدیم و داشتیم برمی گتیم. چند تا از بچه ها جمع شده بودن داخل یه کلاش دوزی. کردها به گیوه میگن کلاش. یه دختره ۱۷-۱۶ ساله مشغول کار بود. واقعا خیلی قشنگ بود. و البته با حجب و حیای خاص روستایی. به هیچ وجه به بچه ها اجازه نداد ازش عکس بگیرن. حتی خانمها. بگذریم از اینکه یکی از بچه ها دلش رو اونجا جا گذاشت و بهرحال ما برگشتیم. فردا صبح ساعت چهار دم در بنیاد ایرانشناسی بودیم.