ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
فـکنـده نــور مـه از لابـلای شـاخه بـید بـه جویبار و چمنـزار خـالهـای سفیـد
بسان قلب پر از یأس و نقطههای امید خوش انکه دور جوانی من شود تجدید
ر سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
(میرزاده عشقی)
بله، عرضم به خدمت انورتون که ما هم سی ساله شدیم. و به عبارتی فجیعتر، وارد دهه چهارم زندگی شدیم. دهه 90 خورشیدی هم آغاز شد. و حالا فرقی نداره بین من که متولد فروردین 60 هستم، با اونی که متولد اسفند 69 باشه. هر دو نفرمون وارد چهارمین دههای شدیم که درک کردیم. دهههای 60، 70، 80 حالا هم 90. ساعت شنی عمرمون داره هی فرت و فرت شنهاش خالی میشه. تا کی ته بکشه. اصلا گور بابای تولد. بهش فکر نکنی بهتره. خیلی بدم میاد زندگیام رو با این افکار پوچ و بیمعنی به هدر بدم. (و توی پرانتز بگم هیچوقت نتونستم دخترایی که توی سن جوونی، همهاش بهطور مالیخولیایی میرن سراغ افکار زجرآور، درک کنم). فقط به روال اینکه هر سال روز تولدم یه چیزی مینوشتم، حالا هم دارم عرض اندام میکنم. حالام به روال سابق. بعد از چند سال رسمی و ادبی نوشتن، امروز حال کردم شکسته و عامیانه بنویسم. راستش قدیمترها اینجا خیلی راحت بودم. شکسته مینوشتم، و هرچی دلم میخواست. اون موقع واقعا وبلاگ، نام با مُسمایی داشت. هرکسی اسم «شوخی» رو توی نام وبلاگ میدید، حدس میزد که باید مطالبش طنز باشه؛ و عمدتا هم حدسش درست از آب در میاومد. اما از وقتی که بخش عمدهای از خوانندههام شدن دانشجوها، باید فیتیله رو میکشیدم پایین تا خودم فیتیلهپیچ نشم.
اگه درباره تولد سال گذشته ام خونده باشین ، اون هم حکایتی داشت و تجربهاش خیلی شیرین بود واسم.
این عکسی هم که گذاشتم، تولد 5 سالگیمه. تنها تولدی که توی خونه برام گرفتن. خوب یادم میاد. بعد از اینکه یه پاکت شیرینی و چند تا خیار مونده که بیشتر به بادمجون میموندن گذاشتن جلوم، فرستادنم سراغ داداشم تا از سر کوچه بیارمش یه عکس ازم بگیره. بعد از این به اصطلاح جشن تولد، دیگه از جشن تولد خبری نبود تا 21 سال بعد، زمانی که در 26 سالگی، توی خوابگاه شهید بهشتی، دوستم علی برام یه جشن تولد دو نفره گرفت. و بعدشم رفت تا سال پیش که دانشجوها سنگ تموم گذاشتن. اما درباره امسال...
امسال یه ایدهای به ذهنم رسید که از این به بعد، واسه دانشجوهای رشته مدیریت جهانگردی و هتلداری جشن تولد بگیریم. به این شکل که دانشجوهای هر ماه رو توی یه روز از اون ماه دعوت کنیم و براشون یه جشن کوچیک بگیریم. از فروردین شروع کردم که خودم و آقای پارسایی، مدیر قبلی گروه هر دومون توی این ماه به دنیا اومدیم. با بقیه دانشجوهای متولد این ماه، حدودا 20 نفری میشدیم. خوبیش به این بود که از دانشجویان فارغالتحصیل یا به اصطلاح دانشآموخته متولد این ماه هم دعوت کرده بودیم بیان. و چند نفریشون هم اومدن. یه کیک تولد که روش نوشته شده بود: «جشن تولد فروردینیهای گروه مدیریت جهانگردی و هتلداری دانشگاه مازیار». سی تا هم کلاه بوقی خریدیم که واسه ماههای دیگه هم استفاده میشه. و یه شمع که نشانه یکمین ماهه. مراسم شلوغی بود. خیلی از بچهها اومده بودن. چون در کنار جشن تولد، از دانشجویان شاگرد اول تا سوم این چند ترم اخیر هم تقدیر شد. و کتابچه و دیویدی اردوی کویر هم که به نظرم به شکل خیلی مناسبی آماده شده بود، به رایگان در اختیار دانشجویانی قرار گرفت که سال پیش توی این اردو شرکت کرده بودن. از آقای پارسایی هم به مناسبت مدیریت خوبش توی پنج سال گذشته در این گروه، تقدیر به عمل اومد و من از جانب دکتر سالاریان، ریاست محترم دانشگاه (که خودشون تهران تشریف داشتن) یه لوح تقدیر و یه نیمسکه بهار آزادی به ایشون دادم. و جشن تولد هم آخرین مراسم بود که خیلی خوش گذشت. و کلی عکس یادگاری.
از دیشب تا الان، دوستان و آشنایان از راههای دور و نزدیک دارن با پیامک، ایمیل، تلفن، و صفحه فیس بوک (اگه با این این ترررررر نت ملی باز بشه) پیام تبریک می فرستن. متاسفانه سرعت بالای اینترررررررررنت اجازه نداد پاسخشون رو بدهم. ولی از تک تک شون سپاسگزارم.
تا سال دیگه چه بامبولبازیای در بیارم!
راستی، گزارش و تصاویر کل مراسم را به زودی در وبلاگ گروه به آدرس (www.mazyaran.blogfa.com) قرار میدم.