هفته تولد

چند وقتی است زیاد می­نویسم. البته برای وبلاگ. و الا مقاله و کتاب و پژوهش، خیر. اما این را مطمئنم که اگر برای وبلاگم هیچ مطلبی ننویسم، حتی برای یکسال، همین که 26 فروردین رسید، حتما خواهم نوشت. درباره یک سال دیگر که از سن­ام گذشت و پیرتر شدنم. هر سال، گله و شکایت داشتم از گذر عمر. خب می­دانید، آدم وقتی ببیند عمرش دارد تلف می­شود و هیچ کاری از دستش برنمی­آید، اعصابش به هم می­ریزد. هی می­گویند جوانی... جوانی... جوانی... . خب که چه؟ توی این جوانی باید چکار بکنیم (یا باید چکار می­کردیم؟). هی می­گویند قدر جوانی را بدانید؛ از جوانی­تان استفاده کنید؛ فرصتها را از دست ندهید؛ و از اینجور جملات. جوانی را چگونه باید قدر دانست؟ اگر به تحصیل علم و دانش است، خب این کار را در سالهای پیش و پس از جوانی هم می­شود انجام داد. اگر به کار کردن است، در میانسالی هم می­شود کار کرد. اگرچه این کارها را می­شود در جوانی هم در کنار «جوانی کردن» انجام داد. اما آنچه از جوانی، «جوانی» را می­سازد، و در واقع آنچه «جوانی» را برجسته می­کند، شادابی و سرزندگی جوانی است. بگذریم. این بار اما می­خواهم از این غر و لندها پرهیز کنم. چون تولد 29 سالگی­ام با سایر تولدهایم متفاوت بود. خیلی متفاوت. راستش اولین بار بود که معنای تولد را فهمیدم. یعنی معنای جشن تولد را. در همه عمرم، دو بار جسن تولد برایم گرفتند. یکبار در سن پنج سالگی که من بودم و دو تا خواهرهایم و مادرم. در کنار یک پاکت شیرینی و چند تا خیار گنده (بر اساس عکسی که باقی­مانده آن روز است. متاسفانه فعلا به این عکس دسترسی ندارم. جالب بود اگر می گذاشتمش). گفتم که، هر سال در روز 26 فروردین یک چیزی می­نویسم. همین شد که خوانندگان وبلاگ و به­ویژه دانشجویان، زادروزم را می­دانند. یکشنبه گذشته که با دانشجویان هتلداری کلاس داشتم، پس از حضور و غیاب، یکی از دانشجویان با یک کیک بزرگ وارد کلاس شد. اولش فکر کردم به مناسبتی و برای خودشان خریده­اند. اما وقتی آن را روی میزم گذاشتند و گفتند: «استاد، تولدتون مبارک!» تازه دو زاری­ام افتاد. چون پنجشنبه که تولدم بود با من کلاس نداشتند، یکشنبه برایم جشن گرفتند. جالب آنکه روی کیک، نقشه ایران را کشیده و جمله پشت خودرو ام را نوشته بودند: «همه جای ایران سرای من است». خیلی برایم شیرین بود. شیرین­تر از شیرینی خود کیک. نیم ساعتی از زمان کلاس را به عکس یادگاری گرفتن و خوردن کیک گذراندیم (چند تصویر و چند سطر توضیح درباره این مراسم را در وبلاگ تازه راه انداری شده دانشجویان مدیریت هتلداری به آدرس www.arthospitality.blogfa.com ببینید).

بعد از کلاس هم مقدمه کتاب «خاطرات اسدالله علم» را که همان بچه­ها بهم یادگاری داده بودند خواندم. سه­شنبه هم چند تایی از بچه­های دانشگاه سبز آمل تبریک گفتند. برخی از دوستان هم بیشتر از طریق نظرات وبلاگ یا فرستادن ایمیل، پیش­دستی کرده و زودتر شادباش می­گفتند. عصر چهارشنبه یکی از دانشجویان آمد اتاقم و خبر داد که فردا شب، یعنی پنجشنبه شب برایم توی یکی از هتلهای شهر جشن گرفته­اند. قرار بود پنجشنبه بعدازظهر بروم بندر گز. اما تدارک بچه­ها را نمی­شد نادیده گرفت. با کمال میل پذیرفتم. برای جلوگیری از مسائل حاشیه­ای، مسئله را با مسئولین دانشگاه در میان گذاشتم و پس از شنیدن توصیه­های ایمنی، زنجیر چرخ کرده و آماده رفتن شدم. روز پنجشنبه هم دانشجویان می­آمدند اتاقم و لطف کرده، تبریک می­گفتند. یکی چند نفرشان هم کتاب، قاب و هدیه­های ارزشمند دیگری دادند. اما همان تبریکها و اینکه به یاد بودند، خیلی باارزش بود. قرارمان ساعت 9 شب توی هتل بود. دقیقا ساعت 9 هتل بودم. گمان می­کردم حداکثر ده نفر باشند. برای همین با تیپ اسپرت رفتم. دم در هتل که رسیدم، حدس زدم که آن یکی حدس قبلی­ام اشتباه بوده. بیشتر از ده نفر از دانشجویان دم در ورودی ایستاده بودند. تعداد خیلی زیادی از بچه­ها هم داخل چای­خانه منتظر بودند. کمی دست زدند و تولدت مبارک خواندند. کم­کم به تعداد دانشجوها افزوده می­شد. از دانشجویان همه ورودی­ها آمده بودند. حتی آنها که دیگر درسی با من نداشتند. از درس­خوان تا دانشجویی که هر ترم یکی دو درس از دروس مرا می­افتد. از دانشجوی مذهبی و بسیجی تا دانشجویی که ارزشهای مذهبی­اش متفاوت از ارزشهای رسمی است. بالاخره چند تا از بچه­ها با کیک رسیدند. شکل کتاب بود و روی آن نوشته بودند: «به یاد دوست». من بالای برگه­هایم می­نویسم «با یاد دوست». و حالا بچه­ها با یک اشتباه کوچک، همان را نوشته بودند. دو تا شمع که عدد 29 را نشان می­داد روی آن گذاشتند و روشن کردند. یکبار خاموش کردم. اما بعد دوباره روشن کردند تا عکس یادگاری بگیریم. چند تا از آن بازیگوش­های­شان هم هی بالای سرم و پشت گوشم بادکنک می­ترکاندند. به گمانم بیشتر از 200 تا عکس با هم گرفتیم. قرار شده این عکسها را به خودم هم بدهند. که البته هنوز نداده­اند. چند تا از پسرها توی همه عکسها بودند. حالا هرطوری شده بود خودشان را جا می­کردند. حتی در عکسهایی که فقط خانمهای دانشجو می­خواستند در کنارم باشند، باز هم این پسرها سرک می­کشیدند. برای بعضی­ها هم با انگشت، شاخ می­گذاشتند. تذکر دادم که با من این کار را نکنند. درست است که در چنین جشنی که مرا حسابی شرمنده کردند، فاصله­ها خیلی کمتر شده، اما به گمانم حریم­ها باید حفظ شود. همکارم آقای پارسایی سخنی دارد بر این مضمون که «ما باید حرمت صندلی استاد را حفظ کنیم؛ به خاطر آنکه کسانی بر اینها صندلی­ها نشسته­اند که به آسانی به این مقام دست نیافته­اند». امیدوارم من و امثال من نیز بتوانیم زمانی با دانش، شیوه تدریس و اخلاقیات­مان، حرمت این صندلی را نگاهبان باشیم. عکسهای زیادی گرفتیم که به گمانم ژست من در همه آنها یکسان بود. اصلا تکان نخوردم. جای تکان خوردن هم نبود. بعضی از دانشجوها هم گویا می­خواستند آن وسط، به پاهای همدیگر لگد بزنند که یکی چند تایی­اش حواله من شد. شاید هم عمدا می­خواستند خودم را بزنند. توی آن شلوغ پلوغی آدم نمی­توانست پای خودش را پیدا کند؛ چه رسد به اینکه بفهمد کی دارد لگد می­زند. بعد یک کارد آشپزخانه آورند برای برش کیک. بچه­ها شروع کردند به دست زدن. ازشان خواهش کردم کمتر دست بزنند که مشکلی پیش نیاید! به­ویژه آنکه یکی از دانشجوها می­خواست مراسم رقص خنجر اجرا کند که اجازه این کار را ندادم و چاقو را از دستش گرفتم. یکی از پسرها کمی از خامه روی کیک را برداشت و با عذرخواهی، مالید روی صورتم. ما را باش که می­خواستیم حفظ حرمت شود. می­گفت این رسم است! جل­الخالق. بهرحال شوخی جالبی بود؛ اما از بچه­ها دستمال گرفتم و دادم دست خودش تا پاک کند. کیک را برش دادیم و زحمت تقسیم کردنش را خود بچه­ها کشیدند. من هم نشستم کنار پسرها. یکی دو تای­شان هی جوک تعریف می­کردند. با وجودی که معمولا اگر کسی برایم جوک تعریف می­کند، به­واسطه نخندیدنم، خودش ضایع می­شود، اما این بار واقعا جوک­های­شان برایم خنده­دار بود. شاید هم فضای شادی­بخش آنجا تأثیر را دو چندان می­کرد. کیک را که خوردم، خانمها خواستند یواشکی صدایم کنند که باهاشان بدون حضور پسرها عکس بگیرم. اما هنوز من بلند نشده بودم که پسرها آماده عکس گرفتن بودند. باید تحمل­شان می­کردیم. یعنی می­دانید، چاره­ای دیگر نبود. در همین حین، یکی از خانمهای دانشجو که سالهاست ازدواج کرده و بچه دارد هم رسید. گویا اشتباهی رفته بود به یک هتل دیگر. تولد چهارده سالگی پسر او هم بود. بچه­ها برای پسر او هم کیک و شمع خریده بودند. دوباره عکس گرفتن کنار کیک و فوت کردن شمعها برای او هم تکرار شد. و صورت آن طفلک که بچه­ها برایش خامه­مالی کردند. زیاد هم دست می­زدند. همین شد که مهماندار آمد و اخطار کرد که زیاد سر و صدا نکنیم. من هم راستش خیلی در این زمینه اضطراب داشتم. بیشتر جوانی­ام را در همین اضطراب­ها گذرانده­ام. نوبت به کادو رسید. یکی از خانمها کادوی کوچکی آورد و ازم خواست که حدس بزنم چیست. چون جعبه­اش مکعب تقریبا ده سانت در ده سانت بود، حدس زدم اودکلن باشد. اما حدس اولم اشتباه از آب در آمد. اما بچه­ها یاری­ام کردند. یکی از خانمها از آن پشت هی واژه «ساعت» را لب­خوانی می­کرد. یکی از پسرها هم که کنارم ایستاده بود، ساعتش را باز کرده بود و دور دستش می­چرخاند. بقیه هم به شیوه­های مختلف فهماندند که هدیه چیست. و من هم با تقلب گفتم ساعت! بله، یک ساعت «اسپریت» نفیس مردانه با یک عالمه عقربه که باید بروم ساعت­فروشی یک دوره آموزش استفاده از آنرا بگذرانم. که البته بندش هم باید یکی دو بار دور مچم پیچانده شود تا بایستد. تاکنون در عمرم ساعت روی مچم نبسته­ام. آن موقع­ها هم که تلفن همراه رایج نشده بود، ساعت جیبی داشتم. از آنهایی که زنجیرش را به جاکمربندی شلوار آویزان می­کنند. اما حالا باید این کار را بکنم. هدیه­ای است بس ارزشمند. ساعت مچی داشتن در کلاس درس، می­تواند مرا از عذاب همراه داشتن گوشی تلفن همراه، برهاند. دیگر گوشی را با خود به کلاس نخواهم برد. یک کارت هدیه در ابعاد آ4 هم دادند که روی آن امضاها و جملات دانشجویانی که به جشن آمده بودند و حتی برخی از آنها که نیامده بودند، نوشته شده بود. این یکی برایم خاطره­آفرین­تر است. البته خیلی از امضاها و دستخط­ها کار یکی از دانشجویان بود که تلفنی، جملات قصار را از دوستانش می­پرسید و به نام همانها می­نوشت و امضا می­کرد. دانشجوها، یکی از دوستان­شان که گیتار می­نواخت را دعوت کرده بودند تا بنوازد. یکی دو آهنگ نواخت. بچه­ها هم صُمٌ بُکم نشسته بودند و نگاه می­کردند. بعضی­ها هم با دو انگشت، دست می­زدند. مهماندار توصیه کرده بود سر و صدا نکنیم. آخر سر، یکی از دانشجویان پسر، گیتار را دستش گرفت و شروع کرد به نواختن و همراهش خواندن. هم قشنگ می­نواخت و هم قشنگ می­خواند. چه حیف که کوتاه. مهماندار آمد و خواهش کرد که دیگر تشریف­مان را ببریم! محترمانه! می­گفت اگر اماکن بیاید، نمی­تواند پاسخگو باشد. ضدحال اساسی بود برای بچه­ها. اما راستش من بدم نمی­آمد جشن را پایان دهیم. دست­کم از اضطراب در می­آمدم. اگر مامورین می­آمدند و گیر می­دادند، صورت خوشی نداشت. به­ویژه آنکه ممکن بود پای دانشگاه هم وسط کشیده شود. جوانی یعنی این! یادم می­آید چند سال پیش مقاله­ای از امید مهرگان در روزنامه شرق می­خواندم. در آنجا درباره رابطه بین نبود شادی­های اجتماعی با گسترش افسردگی و بیماری­های روانی در سطح جامعه سخن گفته بود. همچنان معتقدم و تکرار می­کنم که اگر دست زدن در چنین جشنهایی گناه دارد و ضداخلاقی است، پس صد البته که باید جلوی آن عزاداری­هایی که برهنه می­شوند و شلپ و شلپ به سینه خودشان می­زنند هم گرفته شود. مگر نه آنکه در همان مجالسی که به نام سیدالشهداء تمام می­شود، همزمان با نوحه­سرایی­هایی که عمدتا آهنگشان را از روی آهنگهای لس­آنجلسی تقلید کرده­اند، عزادارن هم حرکات ریتمیک انجام می­دهند؟ با شناختی که من از اسلام و شخصیت اباعبدالله دارم، به خود اباعبدالله سوگند می­خورم که آن بزرگوار، با دست زدن و شادی­هایی اینچنین بیشتر خوشنود است تا آنچنان بدعتها و تحریفهایی به نام دین. بهرحال همان بهتر که می­رفتیم. ایستادم تا دانشجوها رفتند. تنها چند نفری که با خانواده­شان آمده بودند، باقی ماندند. چند نفرشان را هم خودم رساندم. و البته باز هم با ترس و لرز. که اگر خودرو گشت جلوی­مان را گرفت که این وقت شب با هم کجا می­روید، حالا آب بیار و حوض پر کن. البته می­دانم که در این زمینه بیش از حد ترس و اضطراب بر من چیره است. اما خب، جمله همیشگی من اینست که: «از حاشیه گریزانم».

با همه اینها، دیشب و بطور کلی هفته گذشته یکی از بهترین اوقات زندگی­ام بود. خیلی هم خوش گذشت. «از همه دوستان و آشنایانی که از راههای دور و نزدیک قدم رنجه فرموده و مجلس ما را مزین کردند، سپاسگزاری می­کنیم. اجرتان با خدا». آنچنان شرمنده­ام کرده و دست و پایم را بسته­اند که احتمالا در این نیمسال نمی­توانم از هر کلاس، بیشتر از ده نفرشان را مردود کنم.