بحران چهل سالگی
امیر هاشمی مقدم
امروز چهل ساله شدم. چهل سالگی سن کمی نیست. تا یک سده پیش، امید به زندگی انسانها حدود چهل سال بود (اکنون در ایران این رقم حدود 77 سال است). به جز این، چهل سالگی سن ویژه و شاخصی است. در قرآن به سن چهل سالگی اشاره شده و آنرا نشانه بلوغ و کمال جسمانی و عقلانی میداند (سوره احقاف. آیه 15: «حَتّی إذا بَلَغَ اَشُدَّهُ و بَلَغَ أربَعینَ سنَةً»). پیامبر اسلام در چهل سالگی مبعوث شد. ناصرخسرو در چهل سالگی دچار تحول درونی گردید و بسیاری دیگر نیز در چهل سالگی در زمینه تخصصی خودشان، چهرهای درخشان گردیدند.
چهل سالگی اگرچه از یکسو نمادی از پختگی است، اما از سوی دیگر شاخص میانسالی و در واقع بحران میانسالی نیز به شمار میرود. حدود شصت سال پیش بود که روانشناسان، بهویژه پیروان مکتب فروید به بحران میانسالی پرداختند. برخی نیز همچون اریک اریکسون، آنرا «بزرگسالی میانه» نامیدند. بحران میانسالی عموما برای مردان همراه با پرخاشگری بیشتر و برای زنان با افسردگی همراه است. البته این بحران بیشتر به سراغ کسانی میرود که زندگیشان آنگونه که میخواستهاند، پیش نرفته است. به سخن دیگر، نتوانستهاند به آرزوهای دوران جوانیشان برسند.
عموما در جوامعی همچون ایران که محدودیتها (اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی) زیاد است، این حسرتها هم بیشتر است. همین است که از زبان بیشتر ایرانیانی که جوانی را پشت سر گذاشتهاند، جمله «ما جوانی نکردیم» را میتوان شنید؛ حتی با وجودی که به باور ابراهیم نبوی، خیلی از جوانان ایرانی رسما دهان تجربیات جوانی را سرویس کرده و تجربهای نیست که نداشته باشند (این را چند سال پیش در قالب یادداشتی طنزآمیز نوشته بود). با این همه، احساس از دست دادن جوانی، بیآنکه جوانی کرده باشی، همیشه در میان ایرانیان هست. چیزی شبیه امنیت است که اگرچه در ایران میزان امنیت (در زمینههایی همچون دزدی، قتل، تجاوز و...) شبیه کشورهای غربی و حتی گاهی بیشتر از آنهاست، اما احساس امنیت در ایران به مراتب پایینتر از چنین کشورهایی است.
این نارضایتی از «جوانی نکردن» هم میتواند در زمینه محدودیتهای مستقیم در ایران باشد (همچون تفریحات گوناگون، رابطه و عشق جوانی و...) و هم میتواند وابسته به محدودیتهای غیرمستقیمی باشد که از دل محدودیتهای مستقیم به وجود آمده است. همچون ارتباط نداشتن با کشورهای دیگر که تبادل دانش، دانشجو و استاد را محدود کرده است.
حدود سه ماه پیش که زادروز چهل سالگی یکی از دوستانم بود، برای شادباش و تبریک زنگ زدم و کلی در این باره حرف زدیم. آغاز داستان هم از اینجا بود که به او گفتم که به سن پختگی و کمال رسیدی. اما او گلایه داشت که پیشگامان و اندیشمندانی که کارهایشان مرجع و منبع ماست، عموما تا چهل سالگی نظریه اصلیشان را بیان کرده، کتابهای اصلیشان را نوشته و در حال تربیت نسل جوانی بودند که مکتب فکریشان را ترویج کند. این را دوستی میگفت که خودش کارنامه انصافا پر پیمان و سنگینی در حوزه تخصصی خودش دارد و من به نوعی حکم شاگرد را نزدش دارم. با این همه همچنان ناراضی بود. بخشی از نارضایتی او وابسته به همان محدودیتهای مستقیم بود (اینکه اندیشمندان علوم اجتماعی در بیشتر موارد نمیتوانند مسائل و پدیدههای اجتماعی کشور را آنگونه که هستند، واکاوی کنند و گزارش، مقاله یا کتابهایی بدون سانسور بنویسند. آنجا هم که بالاخره با همه اما و اگرها گزارشی تهیه کنند، مورد بیتوجهی مسئولین است) و هم وابسته به محدودیتهای غیرمستقیم است (اینکه با دانشگاهها و اندیشمندان در جهان ارتباط بسیار اندکی داریم و حتی برخی از اندیشمندان ایرانی تنها به جرم ارتباط با مراکز علمی دنیا، انگ جاسوسی بر پیشانیشان نشسته و بعضا مجازاتهای سنگینی دیدهاند). بنابراین اندیشمند ایرانی به دشواری میتواند تواناییهای علمیاش را نشان دهد.
شاید همینها دست به دست هم داده تا شخصا و در زادروز چهل سالگیام، به هیچ وجه نه احساس پختگی علمی داشته باشم و نه پختگی تجربی. اصلا برایم باورپذیر نیست به چنین سنی رسیدهام.