بهرام که گور می گرفتی همه عمر (بخش سوم و پایانی)
بهرام که گور می گرفتی همه عمر (بخش سوم و پایانی)
روز چهارم:
صبح، دوباره همان دانشجوی سحرخیز بیدارم کرد تا نمازی به کمر بزنم و کارهای لازم را انجام دهم. پس از نماز، آماده شدم برای رفتن به نانوایی که این بار دیگر به من اجازه این کار را نداد و خودش برای خرید نان رفت. روزهای قبل هم هرجا که میفهمید، خودش کارها را از من میگرفت و انجام میداد. دیروز از ورزنه به تعداد نصف دانشجوها (15 عدد برای 30 دانشجو)، سمسوری خریده بودم. برای صبحانه، نان بود و پنیر و هر دو نفر، یک سمسوری. اما برایم و برایشان جالب بود این تفاوت فرهنگی در خوراک. با تعجب میگفتند: «برای صبحانه، سمسوری و پنیر بخوریم؟». انگار آنها بیشترشان این غذای حاضری را برای شام میخوردند. اما در اصفهان، خوردن نان و پنیر به همراه میوهای همچون سمسوری، گرمک، خربزه، هندوانه، انگور و... حسابی دلچسب است. خلاصه به هر زوری که بود وادارشان کردم این وعده خوراک را هم مانند اصفهانیها تجربه کنند. صبحانه را که خوردیم، مشغول مرتب کردن مدرسه و به حالت اول در آوردنش شدیم. هنوز ساعت هشت نشده بود که از آقای باقری، مدیر مدرسه که در این چند روز حسابی مزاحمش شده بودیم، و یک آقای باقری دیگر که عضو شورای روستا بود و او هم پذیرای ما در این چند روزه بود، خداحافظی کرده و سوار همان اتوبوس دیروزی شدیم و به طرف اصفهان به راه افتادیم. میدانستم که بیشتر بچهها، انگیزه اصلیشان از آمدن به اردو، همین گردش در شهر اصفهان بود. بنابراین باید حسابی بهشان خوش میگذشت. برنامهریزی کرده بودم که باید چکار کرد و چگونه پیش رفت. در طول راه، برخیشان یکی یک «اس» آخر کلمات میچسباندند و به گمانشان، اصفهانی حرف میزدند. و چه سوهان روحی است برای یک اصفهانی، شنیدن این تقلیدِ نشدنی. که آهنگ کلمات و جملات در لهجه اصفهانی، مهمتر است تا آن «اس» معروف. به اصفهان که رسیدیم، یک راست به پایانه کاوه رفتیم تا اتوبوسِ برگشت به آمل را مهیا کنیم و بچهها هم وسایلشان را در انبار آنجا بگذارند تا دستگیرشان نشود. بعد هم با اتوبوس واحد، رفتیم تا دروازه دولت (که امروزه میدان امام حسینش مینامند و البته پیرمردهایی مانند پدرم، قبولشان نیست و باید همان دروازه دولت بخوانندش و البته بسیاری جوانان هم. و چه زشت است وقتی میخواهی سوار تاکسی شوی، داد میزنی: «امام حسین!». و چه زشتتر میشود .وقتی خیابانها بدین نام باشند و تو باید داد بزنی: «سرِ امام حسین» و یا «تهِ امام حسین» و برخی هم وسطاش را بیشتر میپسندند. خوشا به حال خرد کسانی که گمان کردهاند با اینگونه کارها، میتوانند حرمت یک بزرگ را نگه دارند. و مصدق که دستور داده بود نامش را بر هیچ خیابان و میدانی نگذارند –و البته در دورهای پس از مرگش گذاشتند و در دوره بعد از انقلاب، نامش را برداشتند- اگرچه قصدش از این ممانعت، چیز دیگری بود، اما سود رهایی از این بیحرمتی هم نصیبش شد). خیابان سپه را از دروازه دولت تا میدان شاه پیاده رفتیم و در همان آغاز، دانشجوها را سوار بر کالسکه کردم تا هر سه نفر، با یک کالسکه، دوری در میدان بزنند.
بعد از میان بازار سر پوشیده کنار عالی قاپو، تا مسجد شاه رفتیم و بلیط برای دانشجوها گرفته و وارد شدیم. ورودی مسجد، اگر تشریف آورده و دیده باشید، سنگابی بزرگ است. داشتم برای دانشجوها درباره کارکرد آن در گذشته توضیح میدادم که یک خانم گردشگر به طرفم آمد و به انگلیسی پرسید که آیا این، مکا (Mekka: محراب) است؟ برایش توضیح دادم که چیست و گفتم محراب را هم برای دانشجویان توضیح میدهم. اگر مایل است، میتواند همراهمان بیاید. هر جایی که برای دانشجویان توضیح میدادم که مثلا «اینجا و زیر گنبد اصلی مسجد، صدا بازتاب چندبارهای دارد و اگر دست بزنی یا پایت را بر زمین بکوبی، چندین بار صدا انعکاس پیدا میکند و آنجا، آن سنگی است که شیخ بهایی طراحی کرد و در هر روزی از سال که باشی، موقع ظهر شرعی، سایهاش صفر میشود. خواه تابستان باشد و خواه زمستان. و اینجا شبستان است و در زمستان گرم و در تابستان خنک است و آنجا، آن بالا برای موذن بوده و ...»، برای آن خانم که همراه آقایی بود، دست و پا شکسته انگلیسی هم چیزهایی بلغور میکردم. دانشجویان شنیده بودند که با هیجان، مرا به آن آقا نشان داده بود و گفته بود: «پروفسور»، که منظورش همان استاد بوده. از من رشتهام را پرسید و اینکه دانشجویان را از کجا آوردهام. و من هم از ملیتاش پرسیدم. وقتی فهمیدم فرانسوی است، چند جملهای فرانسوی تحویلش دادم که چشمانش برق زد و با شادی هر چه تمام شروع کرد به فرانسوی حرف زدن. و من که فرانسویام در حد همان چند جمله بود، هاج و واج نگاهش میکردم. برای با خنده توضیح دادم که فرانسویام تمام شده است. آقایی که همراهش بود و قیافهاش به ایرانیها شبیهتر بود تا فرانسویها، یکباره شروع کرد به فارسی حرف زدن و تشکر کردن از توضیحات من به زبان انگلیسی! فهمیدم هندی است که فارسی را هم در حد نسبتا خوبی بلد است و با آن خانم، در ترکمنستان زندگی میکند. ظاهرا پارتنر (زوجی که با هم دوست هستند و زندگی میکنند، بدون طی کردن مراحل قانونی و ثبت ازدواج) بودند. و حالا هم برای گردش به ایران آمدهاند. به فرانسوی با هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. بچهها را از در پشتی مسجد، به طرف کوچههای پشت مسجد راهنمایی کردم تا یکی از زیباترین «سیبه»های اصفهان که به لطف و همت شهرداری، بازسازی شده است را ببینند. سیبه (sibe) در لهجه اصفهانی، به کوچههای سرپوشیده میگویند. از آنجا هم به طرف چهارسوق مقصود رفتیم تا برای بچهها، فرنی خوشمزهای بگیرم که خودم همیشه از همان مغازه میخرم.
و بعد هم دوباره وارد میدان اصلی شدیم. ساعت 12 ظهر بود. بر خلاف سال گذشته که بچهها را وادار کردم همه با هم باشند و با هم خرید کنند، این بار قرار گذاشتیم هر کسی برای خودش برود خرید و گردش و البته حتما تا ساعت 2، روبروی سر در بازار قیصریه باشد. خودم هم همراه عدهای از بچهها شدم و گفتم هر کسی میخواهد، همراهم بیاید تا برخی از مغازههای سوغاتی فروشی خوب و مناسب قیمت را نشانشان دهم. همین که به اولین مغازه پارچه قلمکار (نوعی پارچه ضخیم که روی آن با قالبهای کوچک چوبی، طرحهای مختلفی و البته بیشتر، بته جقه رنگی در میآورند) که کارگاهش هم همانجا بود رسیدیم، متوجه شدم یکی از دانشجوها که عینکش دو روز پیش در روستا شکسته بود، چشمانش دارد اشک میریزد. میگفت سرش به شدت درد گرفته است. ندانستم اشک ریختنش از سر درد است و یا چشمانش بطور غیر ارادی اشک میریزد. همانی بود که پدرش موقع حرکت از آمل، سفارشش را کرده بود. عینکش را گرفتم و با عجله خودم را به چهارباغ رساندم و یکراست رفتم سراغ یک عینکسازی. ظهر بود و میخواست تعطیل کند. میگفت برای بعدازظهر میتواند آمادهاش کند. کلی خواهش و تمنا کردم تا قبول زحمت فرمودند. کمتر از یک ساعت طول کشید تا درست شد. تا خودم را به میدان رساندم، ساعت یک و نیم شده بود و هنوز نیم ساعت فرصت بود. گشتی در میدان و بازار زدم تا مگر پیدایش کنم و عینکش را بر چشمانش بزند تا بهتر ببیند و بیشتر لذت ببرد. اما مگر در میدان و بازار به این بزرگی میتوان کسی را به این راحتی پیدا کرد. سوزن است در کاهدان. ساعت دو که خودم را به سر در بازار قیصریه رساندم، فهمیدم که چند دقیقهای زودتر از من به آنجا رسیده و چقدر خوشحال شد از دیدن عینک درست شدهاش. چند دقیقهای طول کشید تا همه بچهها جمع شدند. اما هنوز چند نفری نیامده بودند. عصبانی شده بودم. که میدانستم هر چه بیشتر معطل کنند، از آن طرف کمتر میتوانند به دیگر جاها بروند. راه افتادیم و رفتیم به طرف بریانی گلستان در کوچه تلفنخانه در نزدیکی میدان. بریانی مرتب و تمیزی است و همیشه خودم و مهمانان را به آنجا میبرم تا غذای مخصوص و سنتی اصفهان را بچشند. چه چرب است و عجب با دوغهای خانگی (راست و دروغش گردن خودشان. اما انصافا خوشمزه است) میچسبد. غذا را که خوردند، با تاکسی به طرف سی و سه پل راه افتادیم. از ورودی شمالی، به طرف ورودی جنوبیاش رفتیم و روی پلههای پارک نشستیم. با یکی از سکوهای قایقسواری صحبت کردم و بچهها دو نفر دو نفر یا چهار نفر چهار نفر سوار قایقهای پدالویی با همین گنجایش مسافر شدند و شروع کردند به پا زدن. دو سه نفری هم سوار نشدند. همانها که سوار کالسکه هم نشده بودند. چند خانم نسبتا گوشهگیر. سر به سرشان میگذاشتم که خوشم میآید حسابی کمخرجاند. خودم هم روی سکو ایستاده بودم و مراقبشان بودم تا مشکلی پیش نیاید.
یکی دو باری شروع کردند به آببازی و پاشیدن آب به دوستانشان که سوار قایقهای دیگر بودند. و من هم شروع کردم به سوت زدن و عربده کشیدن تا مگر صدایم بهشان برسد و از این کار، جلوگیری کنم. سال گذشته دقیقا سر همین موضوع آببازی و خیس کردن صندلیهای قایقها، نزدیک بود دانشجوها با مسئولان سکو درگیر شوند. اما این بار به حکم تجربه و عبرت، اجازه این کار را بهشان ندادم. میدانم که برخیشان از این ممانعت ناراحت شدند. اما بهتر بود از درگیری و ناراحتی آخر کار. اما جالب، چهار خانمی بودند که سوار بر یک قایق، همان ابتدا موافق جریان آب رودخانه رفتند و وقتی میخواستند برگردند به سکو، دیگر جان و توان پا زدن نداشتند که خلاف جریان آب بیایند. هی پا میزدند و تا نزدیکی سکو میآمدند و دوباره جریان آب بر آنها غلبه میکرد و با خود، میبردشان. بهر زحمتی بود، خود را به سکو رساندند.
چند دقیقهای که بچهها استراحت کردند، دوباره از روی پل گذشتیم و سوار تاکسی، به پایانه کاوه رفتیم. اتوبوس منتظرمان بود. وسیلهها را در جعبه کنار چیدیم و سوار شدیم. همین که اتوبوس راه افتاد، با بچهها صحبت کردم و توضیح دادم که در آخرین جلسه کلاس، باید هر نفر یک سفرنامه ارائه بدهد و هر گروه، یک گزارش کار به همراه یک متن پژوهش. و تفاوت گزارش کار و متن پژوهش را دوباره برایشان بازگو کردم. ضمن اینکه بابت کوتاهیهای پیشآمده در اردو، از همهشان پوزش خواستم. و آنها هم بابت به قول خودشان زحماتی که کشیده بودم، تشکر کردند. میدانستم بهشان خوش گذشته. واقعا تا حد توانم برایشان مایه گذاشته بودم. و البته خستگی جسمی چندانی برایم نداشت. که به اینگونه تلاشها و کارها عادت دارم. اما خستگی روحی و روانی تا دلتان بخواهد. که نگرانیها و احساس مسئولیتها و مراقبتها و حرصخوردنها و عصبانی شدنها و...، خیلی فشار وارد میکند. رانندههای اتوبوس، چندان با حال نبودند و نه تلویزیون ماشین روشن میشد و نه ضبطش درست کار میکرد. خواهش کردم برای شام، جلوی یک رستوران مرتب بایستد، اما روبروی ساندویچی (که گمانم طرف حسابشان بود) ایستاد. هر چه تلاش کرد به بچهها ساندویچ بدهم، نپذیرفتم. ناچار قول دادند روبروی یک رستوران بایستند، اما این کار را نکردند. موکول کردند به رسیدن به تهران. اما جالب اینجا بود که در تهران، راه را گم کردند و بیش از یک ساعت بیهوده و سردر گم، در رودههای غولی به نام تهران دور میزدیم. آخر سر ناچار شدیم روبروی یک ساندویچی در سه راه تهران پارس بایستیم و برای همه، ژامبون مرغ بگیرم. و البته تعدادی هم شیر کاکائو و کیک گرفتم برای آنها که میلی به خوردن ساندویچ نداشتند. اگرچه کمی هم غر به راننده زدم، اما نمیشد جلوی بچهها زیادهروی کرد. که میدانستم پسرها حسابی از دستشان عصبانی بودند و این کار من میتوانست جرقهای باشد بر بنزین آنها و شاید کار به درگیری بکشد. بیخیال شدم. پدر و مادر یکی از دانشجویان تهرانی هم که با پسرشان هماهنگ کرده بودند، روبروی ساندویچی به ما رسیدند و ظاهرا دیداری با پسرشان تازه کردند و در کنارش، دختری را هم که پسرشان پسندیده بود، دیدند. بعد هم راه افتادیم به طرف آمل. مرتیکه انگار وصف جاده هراز را نشنیده بود. با چه سرعتی سر پیچها میپیچید. هر بار دلم هری میریخت که نکند اتوبوس با این سرعت، کنترلش از دست برود و ته درهای سقوط کرده و یا تصادف بکند و بعد هم تیتر اخبار و روزنامهها بشود که: «یک اتوبوس که حامل تعدادی دانشجو بود...» و هی با این افکار پریشان، سر و کله میزدم. بالاخره به یاری خدا همگی سالم به آمل رسیدند و تعدادی بنا به خواست خودشان، میدان هزار سنگر پیاده شدند و تعدادی هم با من به دانشگاه آمدند. ایستادم تا تکتکشان با ماشینهایی که از طرف خانواده به دنبالشان میامد، رفتند و آنگاه با خیال آسوده، رفتم تا یک ساعت پیش از آغاز کلاسها را در آشپزخانه دانشگاه، بخوابم. ضمن اینکه کلاس درس انسانشناسی فرهنگی که متشکل از همین دانشجوهای اردو رفته بود، به علت خستگی دانشجویان! تعطیل اعلام شد.
اما راستش برای من هم از این اردوها یادگاری هایی می ماند. سال گذشته که دانشجویان را به اردوی اصفهان بردمُ حس نمی کردم این همه خاطره برای خودم بماند. حالا هر وقت از روی سی و سه پل می گذرم و یا کنار سکوهای قایق پدالو می روم، یاد آن اردو می افتم. و حالا می دانم خاطرات این یکی اردو هم به آنها اضافه می شود.