ماهی قرمز کوچولو!
«شب چله بود. تهِ دریا ماهی پیر، دوازده هزار تا از بچهها و نوههایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه میگفت». او ماجرای ماهی سیاه کوچولویی را بازگویی کرد که در جویباری میزیست. اما تصمیم گرفت از آنجا برود و دنیا را ببیند. به مخالفتهای مادرش و همسایهها هم توجهی نکرد. با کمک دوستانش فرار کرد و پس از پریدن از آبشار، هر بار با یک ماجرای جالب و خطرناک روبرو شد: مسخره شدن توسط کفچهها و قورباغه، فرار از نیرنگ خرچنگ، دریافت راهنمایی و خنجر از مارمولک، صحبتبا آهوی تیرخورده، رسیدن به رودخانه و دیگر ماهیها، صحبت شبانه با مهتاب، گرفتار شدن در کیسه مرغ سقاء و پاره کردن و فرار کردن از آن، رسیدن به دریا و گرفتار مرغ ماهیخوار شدن و او را کشتن و نجات دادن بقیه ماهیها. قصه که به پایان رسید، «یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی سیاه کوچولو شب بهخیر گفتند و رفتند و خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولویی هرچقدر کرد خوابش نبرد، شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود...».
به جز آن ماهی قرمز کوچولو، یک ماهی قرمز کوچولوی دیگر هم بود که این قصه را شنید و خوابش نبرد. اما او این قصه را از زبان مادری شنید که کنار تختخواب کودکش نشسته بود و داشت آنرا تعریف میکرد. وقتی قصه به پایان رسید، کودک خوابش برده بود. مادر چراغ خواب را خاموش کرد و رفت؛ اما ماهی قرمز کوچولو که حالا توی تنگ شیشهای کوچکی بر سر سفره هفتسین گیر افتاده، فقط با خودش فکر میکرد. چرا او دیروز نتوانست مانند ماهی سیاه کوچولو جلوی مردن دوستش در تنگ آب را بگیرد؟ تا صبح هزار بار آرزو کرد ایکاش او هم ماهی سیاه کوچولو بود؛ نه از آن جهت که صمد بهرنگیای پیدا شود و از دلاوریهایش بنویسد؛ بلکه از آن جهت که ماهی سیاهرنگ را کسی دوست ندارد سر سفره بگذارد و بنابراین آزاد است تا در جویبارها همچنان جست و خیز کند. ماهی سیاه کوچولویی که سرگذشتش را صمد تعریف کرد، خیلی زرنگتر از بقیه ماهی سیاهها بود. اما بقیه ماهی سیاههای تنبل، دستکم در همان جویبار طبیعی خودشان این شانس را داشتند که همچنان جست و خیز کنند. کاش در همان جویباری بود که خرچنگ و قورباغهها میخواستند شکارش کنند. کاش در همان رودخانهای بود که مرغ سقاء آنها را در حلقومش ذخیره میکرد برای وعده بعدی غذایش؛ و کاش در دریایی بود که هر روز با مرغ ماهیخوار روبرو میشد. اما دستکم میفهمید شنا کردن یعنی چه. معنای روز و شب، معنای آفتاب و مهتاب را میفهمید. آنجا دوستان زیادی میتوانست برای خودش انتخاب کند. میتوانست هر شب با قصههای مادربزرگش بخوابد. زیر همان خزهها و لای همان سنگها. میتوانست عاشق شود، بچه بیاورد و بعدها که پیر شد، برای بچهها و نوههایش قصه بگوید. اما حالا چه؟ هر روز نگران است که نکند غذایش را فراموش کنند! نکند یادشان برود آبش را تمیز نگه دارند! نکند بچهها دست بکنند توی تنگ آب و او را اذیت کنند! نکند سردش شود و کسی پتو رویش نیندازد! نکند خوابش بیاید و نور لامپ توی چشمانش باشد! تازه اگر همه اینها هم اتفاق نیفتد، او باید تا آخر عمرش توی همین تنگ شیشهای کوچک بهسر ببرد و به حال ماهیهای سیاه کوچولوی آزاد غبطه بخورد.
این یادداشت را برای ویژهنامه نوروزی انسانشناسی و فرهنگ نوشتهام. اما چون کاربردش برای پیش از نوروز است، اینجا زودتر منتشرش میکنم. شما را به خدا ماهی قرمز نخرید!