سفرنامه افغانستان (14) مزارشریف: نماد اتحاد شیعه و سنی
این سفرنامه پیش از این در وبسایت انسانشناسی و فرهنگ منتشر شده بود.
برای دیدن تصاویر این بخش از سفرنامه، اینجا را کلیک کنید.
ترمینال مزار بیرون شهر قرار دارد. بنابراین من و چند مسافر دیگر با یک تاکسی رفتیم تا مرکز شهر که همان روضهشریف یا زیارتگاه حضرت علی است. این زیارتگاه بهصورت یک میدان مستطیلشکل بسیار بزرگ در مرکز شهر قرار گرفته و دور تا دور آن را سرک (خیابان)های اصلی فرا گرفتهاند. ساعت هنوز 4 صبح نشده و بنابراین درهای روضه شریف هنوز بسته بود. من و یکی دو نفر دیگر از مسافران همانجا توی سرک قدم میزدیم و منتظر اذان صبح و باز شدن درها بودیم. از جمله پیرمردی اهل تخار (ولایتی در شمال شرق افغانستان) هم برای زیارت آمده و منتطر باز شدن درها بود. هوا به شدت سرد بود. پتویم را دور خودم پیچیده بودم. با وجودی که هنوز نیمهشب بود و شهر خلوت، هیچ احساس ناامنی نمیکردم. تا اذان صبح را بگویند و دروازههای روضه شریف باز شود، کمی وقت داریم. بنابراین در این فرصت با مزارشریف بیشتر آشنا شویم. مزارشریف که به اختصار، مزار هم نامیده میشود، مرکز ولایت بلخ باستان است و در 15 کیلومتری شرق شهر بلخ قرار دارد. درباره این شهر در میان کتابهایی که خریده بودم و وبسایتهایی که جستجو کردم، مطلب زیادی نتوانستم پیدا کنم. فقط درباره روضه شریف اطلاعاتی هست که آنها هم همگی از سفرنامه سلطان حسین تابنده گرفته شده. وی از مشایخ گنابادی بود که در سال 1339 به این شهر سفر کرد و سفرنامه کوتاه و پربارش، مأخذ دیگر نوشتهها شد (این چند سطر زیر، خلاصهای است از نقل قول ویکیپدیا از این سفرنامه؛ ذیلواژه «مسجد کبود مزارشریف»). بهطور خلاصه او به روایات و داستانهایی اشاره میکند که بر اساس آنها زمانی که ابومسلم خراسانی در حال شکست دادن بنیامیه بود، نامهای به امام صادق مینویسد و دعوت میکند از او برای خلافت. امام صادق این پیشنهاد را نمیپذیرد، اما درخواست میکند که جسد جدّش علی (ع) را که همچنان تا آن زمان مخفی بود، برای دور ماندن از دست بنیامیه به بلخ ببرد تا پس از خوابیدن جنگ، آنرا به مدینه برده و در آنجا به خاک بسپارد. ابومسلم هم این درخواست را اجابت کرده و تابوت را از کوفه به بلخ میبرد و در روستای «خواجه خیران» در نزدیکی بلخ بهطور مخفیانه به خاک میسپارد. اما بعدها بهواسطه کشته شدن خود ابومسلم، جسد همینجا میماند. در زمان سلطان سنجر سلجوقی در اواخر سده پنجم، وی به دفتر معاملات ابومسلم دست یافته و نسبت به این قبر آگاه میشود. بهطور همزمان چهارصد نفر از سادات منطقه هم خواب حضرت علی را در همانجا که دفن بود و به نام «تل علی» شناخته میشد، میبینند. بنابراین به دستور سلطان سنجر آنجا را میشکافند که با جسد تازه حضرت علی روبرو میشوند. بنابراین اتاقی خشتی رویش میسازند، اما پیش از آنکه بارگاه باشکوهی جایگزین آن اتاق شود، سلطان سنجر هم میمیرد. در هنگام حمله مغول، مردم شهر که نگران بیحرمتی مغولها به آنجا بودند، همان اتاق خشتی را هم ویران میکنند تا اثری از وی نباشد. در سده نهم و هنگام حکومت سلطان حسین بایقرا از پادشاهان تیموری، دوباره سندی به دست میآید از دوره سلطان سنجر که به این آرامگاه اشاره شده است. بنابراین دوباره دستور کندوکاو تل علی صادر شد که باز به جسد تازه برخورد کردند و مورد تأیید امیرعلیشیر نوایی، ویزر دانشمند تیموریان هم قرار گرفت. بنابراین بارگاهی برایش ساختند و چندین نهر به این منطقه کشیدند و افراد بسیاری به آنجا آمده و «مزارشریف» آباد گردید. گویا گوهرشادآغا همسر شاهرخ تیموری هم در این آبادانی نقش مهمی داشته است. بسیاری از شاهان بعدی این سرزمین که همگی سنی بودند نیز، هر کدام به شیوهای در آبادانی این شهر و روضه شریفش کوشیدند.
بالاخره دروازههای روضه باز شد و وارد شدیم. به اینجا مسجد کبود هم میگویند که به دلیل کاشیکاریهای آبیرنگش است. شیوه معماریاش بین معماری مساجد اصفهان و گلدستهها و گنبدهای تاجمحل هند است. هم شیعیان و هم اهل سنت به این زیارتگاه باور راسخ دارند و حتی بر دروازه ورودی آن نوشته شده: «آرامگاه خلیفه چهارم اسلام حضرت علی ابن ابیطالب» و یا بالای یکی از دروازههای دیگر بسیار بزرگ نوشتهاند: «آرامگاه حضرت علی رض» و میدانیم که «رض» مخفف رضیالله را اهل سنت برای بزرگان دین به کار میبرند. در کنار پلکان دروازه شرقی دو کتیبه جدید بر روی چند تخته سنگ مرمر سفید نوشته شده است. هر کدام از کتیبهها حدود 4 متر پهنا و 1.5 متر درازا دارند. یکی مربوط به سال 1375 خورشیدی که خدمات ژنرال عبدالرشید دوستم (معاون فعلی اشرف غنی احمدزی در رقابتهای انتخاباتی) در بازسازی بخشهای مختلف روضه را تشریح کرده و دیگری در 1388 خورشیدی که خدمات عطا محمد، والی کنونی بلخ را در این راه توصیف کرده است. هر دو کتیبه با اشارات تاریخی و ادبی درباره این زیارتگاه آغاز شده و سپس به شرح خدمات این دو نفر میپردازند. در گوشه هر کتیبه هم تصویر آن فرد کندهکاری شده است.
در آن سرما وضو گرفتن کار سختی بود. بعد هم به مسجدش رفتیم. هر 5 متر به 5 متر، ستونهای کاشیکاری شده با قطر 40 سانتیمتر نصب شده بود. حدوداً 80 متر پهنا و 15 متر درازا داشت. بنابراین صفها تعدادشان اندک، اما بسیار طولانی بودند (مجموعاً سه صف تشکیل شد). امام جماعت نماز را نیمساعت پس از اذان، آن هم بسیار طولانی خواند. برای آغاز سوره دوم در قیام، بدون بسمالله میخواند. پس از نماز دو نفر با بلندگو رو به صحن نشسته و شروع کردند به خواندن زیارت و دعا و مردم هم کنارشان نشسته بودند. راه افتادم به سوی ضریح. بین مسجد و ضریح یک حیاط یا صحن هست که باید مانند دیگر مکانهای مقدس در این کشور، بدون کفش بروی. بنابراین یا کفشهایت را باید دستت بگیری و یا به کفشداریها تحویل بدهی. برخی هم یش از نماز کنار درب ورودی مسجد نشسته و کفشهای نمازگزاران را به امانت میگیرند تا پس از پایان نماز، پولی (5 افغانی =275 تومان) بگیرند. کف همه صحنها البته تمیز بوده و با سنگ مرمر سفید پوشانده شده است. چند سرباز مسلح هم دیده میشوند که البته با توجه به تعداد اندکشان به نظر میآید روضه شریف هم مانند شهری که درونش قرار گرفته، امنیت خوبی داشته باشد. ضمن آنکه به دیوارها اعلانهایی چسبانده بودند که عکسبرداری را ممنوع اعلام میکرد. اما همه حتی در حضور سربازها عکس میگرفتند و کسی کاری نداشت. بالای یکی از دروازهها اعلانیهای درباره حجاب بانوان نصب شده بود:
«اطلاعیه ریاست روضه مبارک
بتاسی از هدایت مقام محترم وزارت ارشاد، حج اوقاف ج.ا.ا و مقام محترم ولایت بلخ از عموم خواهران مسلمان تقاضا و خواهش به عمل میاید که عین زیارت با حجاب شرعی بوده و دارای اخلاق حسنه باشند و بدون حجاب شرعی داخل حرم و صحن روضه شریف نشوند.
در صورت مغایرت با روحیه متن اطلاعیه هذا اجازه ورود و دخول به زیارت داده نمیشود و معذرت ما را بپذیرید.
حراس حرمت هیت رهبری ریاست روضه شریف».
البته گویا منظور لزوماً چادر نیست. چرا که زنان مانتویی هم در روضه دیدم. اگرچه بیشترشان چادری بودند. بر بالای یکی از رواقها، شعر معروف عبدالرحمان جامی را نوشتهاند:
گویند که مرتضی علی در نجف است / در بلخ بیا ببین چه بیتالشرف است
جامی نه عـدن گوی نه بینالجبـلیـن / خورشید یکی و نور او هر طـرف است
ضریح درون یکی از رواقها قرار گرفته. همین که وارد میشوی، یک کاسه مسی بسیار بزرگ دربدار به قطر دو متر و بلندی 1.5 متر بر روی چهارپایهای قرار گرفته که مردم آنرا هم زیارت میکنند. مطمئن نیستم کاربریاش چه باشد. بعد وارد رواقی میشوی که ضریح درونش قرار گرفته است. دیوارهای این بخش با نقشهای اسلیمی تزئین شده که رنگ غالبشان سرخ و آبی است. چند پنکه هم به دیوارها نصب شده تا در مواقع شلوغ یا گرم، بهعنوان تهویه کار کند. ضریح دارای ابعاد 5*7 متر است و هر چهارطرف آن توضیحاتی نوشته شده است. در ضلع جنوبی ضریح نوشته شده:
«به نام خدا. این ضریح مطهر به هزینه و مصرف شخصی جناب کمال نبیزاده یک تن از تجار ملی افغانستان بالای مرقد علی علیهالسلام در مزارشریف توسط ضریحسازان اصفهان احمد و عباس پرورش در سال 1390 ه ش ساخته شد. قلمزنی: عبدالحسین و امیرحسین دهقانی- نجاری حیدرزاده».
در ضلع شرقی (که درب ضریح هم در همین ضلع قرار دارد) نوشته:
«بنام خدا. این ضریح مبارک بر آرامگاه مطهر شاه ولایتمآب حضرت علی کرمالله وجهه به هدایت جناب محترم ستر جنرال عطامحمد نوره والی بلخ و به هزینه تاجر با احساس ملی محترم الحاج کمال نبیزاده رئیس بنیاد خیریه نبیزاده در پیوند با جشن ملی و جهانی نوروز 1391 هجری خورشیدی برابر با 5691 آریایی جمشیدی ساخته و نصب گردیده است».
بنابراین مشخص است که ضریح را در سال 1390 در اصفهان ساخته و پس از انتقال به این شهر، در نوروز 1391 بر روی آرامگاه نصب کردهاند. جالب است که برخلاف تاریخ رسمی ما، تضادی بین تاریخ پیش از اسلام و پس از اسلامشان نمیبینند. افغانستان همانگونه که پیش از این نوشتهام، به شدت به تاریخ آریایی خود میبالد و در دین اسلام هم که نیازی به بازگو کردن نیست. در ایام نوروز بسیاری از افغانستانیها از سراسر کشور به این شهر میآیند. مراسم باشکوهی در 40 روز نخست سال در آنجا برگزار میشود و تا دهم ثور (اردیبهشت) برپاست (این جشن به نام جشن گل سرخ هم معروف است و برافراشتن پرچم متبرک روضه، نماد آن است). درون ضریح قبری با درازای 5 متر، پهنای 3 متر و بلندای 1.5 متر قرار گرفته و رویش را با پارچه مخمل پوشاندهاند. درونش پول چندانی نبود. پنجرههای فولادیای به درازای 4 متر عمود بر اضلاع شرقی و غربی ضریح نصب شده بود تا در مواقع شلوغ، مردان و زنان از یکدیگر حدا باشند. اما در سایر مواقع که خلوتتر است، میتوان کل ضریح را زیارت کرد. تقریباً 50-40 نفر دیگر به جز من بودند. 12-10 نفری هم آنجا قرآن به دست نشستهاند که هر کسی وارد میشود، به او اصرار میکنند تا نزدشان برود تا تکه پارچه سبز متبرکی به او داده و دعایش بکنند و پولی بگیرند. زنان گاهی با صدای بلند گریه و زاری میکردند. اما برخی مردان که درویش به نظر میآمدند نیز همینطور که دو زانو روبروی ضریح مینشستند و گریه و زاری میکردند، گاهی نعره صوفیانه کوتاهی میزدند و دوباره به نجواهایشان ادامه میدادند. جوانی با ظاهر طالبان (لباس و دستار سفید، ریش بلند و چشمان سرمه کشیده) در گوشهای نشسته و قرآن میخواند. نظر همه زائران به او جلب میشد.
در ضلع شرقی ضریح اتاقی قرار دارد که آرامگاه میرسید تاجالدین، نخستین تولیت اینجا در سده نهم هجری که توسط سلطان حسین بایقرا تعیین شده بود، قرار دارد و مردم آنرا نیز زیارت میکنند. در حیاط و صحنها نیز چندین قبر قرار دارد. موزه و خانقاه نیز در روضه وجود دارد که در ادامه دریارهشان خواهم نوشت. همینطور که داشتم توی صحن قدم میزدم (و البته از سرمای سنگهای کف حیاط، کف پاهایم بیحس شده بود) یادم آمد که امروز عید غدیرخم است و من بهطور کاملاً اتفاقی این روز را کنار زیارتگاه منسوب به حضرت علی بودهام. شخصاً خیلی آرزو دارم که ایکاش ثابت میشد زیارتگاه حضرت علی واقعاً اینجاست و بنابراین خیل زائران ایرانی پایشان به اینجا هم باز میشد تا مانند عراق که پس از هشت سال جنگ خانمانبرانداز، اکنون روابطمان عادی و دوستانه شده، با مردم افغانستان (که هیچ جنگی با هم نداشتهایم) هم روابطمان عادی و دوستانهتر میشد. من کف پایم یخ زده بود، اما دو مرد ژندهپوش و به گمانم فلج، روی زمین نشسته بودند و داشتند با دقت، تکههای نان خشک را ریز میکردند برای کبوتران روضه و کبوترها هم کنارشان مشغول خوردن بودند. خیلی صحنه زیبایی بود برایم. اینکه خودت محتاج لقمهنانی باشی، اما سیر کردن حیوانات را فراموش نکنی. البته در ضلع جنوبی روضه، چند گندمفروشی وجود دارد که زائران از آنجا گندم خریده و به کبوترها میدهند تا نذرشان برآورده شود. کبوترهای سفید هم آنجا تجمع کرده و با خاطر آسوده در میان مردمی که با لذت تماشایشان میکنند، مشغول دانه خوردن هستند. روی برخی از درختان اطراف هم آنقدر کبوتر سفید مینشیند که گاهی به نظر میآید در میان برگهای سبز، میوه سفید داده است. نکته جالب اینکه خودشان باور دارند کبوترهایی که به روضه شریف بیاوری یا خودشان بیایند، رنگشان هرچه که باشد پس از مدتی سفید میشود. راستش من حتی یک کبوتر غیرسفید هم آنجا ندیدم.
بخشی از محوطه اطراف روضه، پارک و فضای سبز است. آفتاب تازه نیش زده بود که رفتم و روی چوکی (صندلی)های آنجا نشستم. کودکان زیادی یا با جعبه واکس میآیند و درخواست میکنند که کفشهایت را رنگ (واکس) بزنند؛ یا با فلاکس میآیند تا چای بفروشند. یک لیوان چای و یک شکلات کوچک خریدم به 3 افغانی (165 تومان) تا دستکم با نوشیدنش کمی گرم شوم. ساعت نزدیک 7:30 صبح بود که زنگ زدم به آقای موسوی. مانند بیشتر مردم این شهر، تاجیک بود. البته پشتون و هزاره و ترکمن و ازبک (بهواسطه نزدیکی با مرز این دو کشور) هم در شهر هست. شماره او را دیشب آقا حسن (میزبان بامیانیام) داده و هماهنگ کرده بود که بروم نزد ایشان. خودش را رساند به روضه و در آنجا با هم دیدار کردیم. البته در همان ابتدا فهمیدم که علیرغم تعارف، گویا شرایط میزبان شدن را ندارد و بنابراین من هم تشکر کردم و گفتم همین که دیدمش ارزشمند است. استاد اصلاح ژنتیک در دپارتمانت فلاحت دانشگاه بلخ است. با هم رفتیم به یکی از هوتلهای درب و داغون و چای نوشیدیم و حرف زدیم. وقتی مطمئن شد ترجیح میدهم در هوتل بمانم، چند جایی را همراهم آمد تا بالاخره در هوتل آمو که روبروی دروازه شرقی روضه و سر نبش خیابان رابعه بلخی قرار داشت، رحل اقامت افکندم (دیشب ضمیر، یعنی همان کسی که ابتدا در اینترنت پذیرفته بود میزبانم باشد و بعد پیچاند، هم همینجا را معرفی کرده بود). محیط این به اصطلاح هوتل بسیار کثیف، نامرتب و تقریباً نیمهویران بود. با این وجود مجبور شدم با کلی منّت، شبی 500 افغانی (27.500 تومان) بپردازم. یعنی به اندازه اجاره هوتل موفق در هرات. دستشوییهایش بسیار کثیف و معمولاً لولههای فاضلابش گیر کرده بود. یک لوله بدون سردوشی در یکی از دستشوییها بود برای شاور (حمام) کردن. آقای موسوی باید میرفت به دانشگاه و کلاسهایش، بنابراین با یکدیگر خداحافظی کرده و جدا شدیم. من هم کمی اطراف روضه و خیابانها قدم زدم. برخی کودکان داشتند در پارکهای اطراف روضه، بادبادکبازی و برخی دیگر فوتبال بازی میکردند. گاهی هم بینشان دعوا میشد و حسابی همدیگر را مشت و مال میدادند. خیابانها و چهارراههای مزار عموماً به نام چهرههای ادبی و تاریخی نامگذاری شده است: خیابان رابعه بلخی، خیابان مولانا جلالالدین محمد بلخی، چهارراه مولانا جلالالدین محمد بلخی، چهارراه ابومسلم خراسانی و... .بر سر برخی خیابانها (همچون رابعه بلخی و مولانا) بناهای بادبود بزرگی نصب شده (به نام «یادگاد» که نمیدانم چرا املایش اینگونه است) و توضیحاتی درباره آن شخصیت نوشتهاند. کار جالبی است. در حین قدم زدن اطراف روضه، حسن آقا (دوست کابلیام) زنگ زد و از حال و روزم پرسید. وقتی فهمید رفتهام هوتل، شماره دوستش محمدعلی در مزارشریف را بهم داد و گفت هرچند قرار بوده که امروز به کابل برود، اما اگر هنوز نرفته باشد، پذیرایم خواهد بود. گویا بلافاصله به او زنگ زد و مرا معرفی کرد. محمدعلی هم خیلی سریع زنگ زد و آدرس مغازهاش در خیابان مولوی و نزدیک روضه شریف را داد و گفت که منتظرم است. خودم را به مغازهاش رساندم. لوازم آرایشی داشت. جوانی همسن و سال خودم بود (بین 30 تا 35 سال) و علیرغم اینکه میبایست به کابل میرفت و تا روز شنبه برنمیگشت، منتظر ایستاد تا کار مرا درست کند. ابتدا پیشنهاد داد که بروم به خانهاش. چون خودش خانه نبود، صلاح ندیدم. بعد پیشنهاد داد در اتاق بالای مغازهاش بمانم که همه امکانات دارد. این هم مستلزم این بود که اگر مثلاً من شب دیر میآمدم، درب مغازهاش را باید باز میکردم و میرفتم داخل. بنابراین نپذیرفتم پیشنهادش را. نهایتاً قرار شد هماهنگ کند با یک راننده که فردا مرا به بلخ ببرد برای گشت و گذار. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. من هم راه افتادم به طرف دانشگاه بلخ تا ببینم از علوم اجتماعیاش چه خبر. گویا رشته ژورنالیسم در دپارتمانت پالیسی (سیاست) عامه دارد که کمی دورتر از دانشگاه اصلی و کنار یک تانک تیل (پمپ بنزین) است. البته پشت تانک تیل بود و برای همین بار اول از کنارش رد شدم. بعد دوباره آدرس پرسیده و برگشتم و با کمال تعجب دیدم باید وارد تانک تیل بشوی و در واقع در بخشی از تانک تیل، دپارتمانت پالیسی عامه است. از شانس من کلاسها تعطیل بود و فقط توانستم با ریاست تدریس آنجا صحبت کنم (ریاست تدریس، یکی از مسئولیتهای آموزشی است که وظیفه نظارت بر حضور و غیاب استادان و برنامههای آنها را بر عهده دارد). خیلی استقبال کرد و کلی با هم گپ و گفت کردیم. خودش اهل سمنگان بود و اصرار کرد که بمانم تا شنبه مرا ببرد سمنگان و آن ولایت باستانی را هم نشانم بدهد. تشکر کرده و توضیح دادم که شنبه باید از مرز بروم تاجیکستان. برایم توضیح داد که دانشجویان ژورنالیسم این دپارتمانت یک رادیوی محلی هم دارند که اخبار و برنامههایی را تهیه کرده و روی آنتن میفرستند. به نظرم کار جالبی است که چنین تمرینی را از دوره دانشجویی آغاز میکنند. کاش محدودیتها در ایران مانع چنین برنامههای کارآمدی نمیشد. ایمیلم را گرفت تا با هم در ارتباط باشیم. مانند همه دانشگاههای دیگر، از او هم دیگر هیچ خبری نشد. راستش در افغانستان به هر شهری که رفتم، به دانشگاهش هم سرکشی کرده و تلاش کردم ارتباط برقرار کنم. آنها هم شدیداً استقبال کردند. اما نمیدانم کجای کار میلنگد که هیچکدامشان تاکنون پاسخی ندادهاند. اگر یک مورد یا دو مورد بود، میشد طرف مقابل را متهم کرد؛ اما هیچ پاسخی از چهار دانشگاهی که رفتم، دریافت نکردم و این نشان میدهد که یک انسانشناس، گاهی خودش در فهم عدم شکلگیری ارتباطاتش ضعف دارد.
از دپارتمانت بیرون رفته و پیاده راه افتادم به سوی مرکز شهر. سر راه کنسولگری ترکمنستان را دیدم. ولایت بلخ با سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان مرز مشترک دارد (به جز این ولایت، بدخشان هم با سه کشور تاجیکستان، چین و پاکستان مرز دارد). از یکی از مسئولینش پرسیدم که آیا من میتوانم برای گرفتن ویزای ترانزیتی ترکمنستان اقدام کنم تا از تاجیکستان به ازبکستان، از آنجا به ترکمنستان و نهایتاً ایران بروم. توضیح داد که اگر این کار را در تاجیکستان یا ازبکستان انجام بدهم خیلی زودتر به نتیجه میرسم. بنابراین راهم را دادمه دادم تا در شهر یک کافینت پیدا کرده و عکسهایی که گرفته بودم را ایمیل کردم. تصویری از خودم که در روضه شریف گرفته بودم را هم در صفحه شبکه اجتماعیام منتشر کردم.
از کافینت بیرون آمده و زنگ زدم به ضمیر که قول داده بود پنجشنبه بعدازظهر و جمعه را کامل بهعنوان راهنما همراهم باشد. جواب نداد. برایش پیامک فرستادم و پاسخ فرستاد که فعلاً نمیتواند حرف بزند و شب خودش تماس خواهد گرفت. راهم را ادامه دادم. از میان یک خیابان که میگذشتم، آرامگاهی در پیادهرو که رویش ضریح آهنی کوچکی ساخته بودند، نظرم را به خودش جلب کرد. درست نتوانستم روی سنگ قبر را بخوانم که نامش «خواجه میرزا...» چیست. فقط فهمیدم که در سال 1307 به شهادت رسیده است و آن هم نمیدانم به دست چه کسی. به مرکز شهر که رسیدم، چند رستورانت را به دنبال «داشی» گشتم. داشی مزارشریف خیلی معروف است (همانگونه که در بخشهای پیشین شرح دادم، گوشت سرخشده با بادمجان رومی (گوجه) و پیاز سرخ و شیرین شده است). عموماً تمام کرده بودند. بهطور اتفاقی در میان آن همه رستورانت قدیمی و نه چندان تمیز، چشمم به یک رستورانت واقعاً تمیز و شلوغ افتاد. معلوم بود خیلی کارش درست است. داشی سفارش داده و خوردم. برایم در همان حد چشیدن بود و نه غذایی که واقعاً دوست داشته باشم. بعد هم رفتم به اتاقم در هوتل و یکی دو ساعتی خوابیدم. عصر بیدار شده و رفتم به بازار و دنبال صرافیها گشتم. پولم کمکم داشت ته میکشید و بهویژه برای تاجیکستان دیگر چندان پولی نداشتم. گردشگران خارجی میتوانند از کارتهای بانکی بینالمللی استفاده کنند؛ در حالیکه گردشگران ایرانی به دلیل تحریمهای کاغذپاره، باید هرچقدر پول که در کل سفر نیاز دارند، بگذارند توی جیبشان. صرافیهای مزارشریف در یک زیرزمین متمرکز شدهاند که نگهبانان مسلح مراقب امنیتش هستند. در همه شهرهای بزرگ افغانستان شما میتوانید صرافهایی را پیدا کنید که با یک یا چند صرافی در ایران طرف معامله هستند. به سراغ یک صرافی رفته و شماره طرف معاملهاش در ایران را گرفتم تا هماهنگ کنم یکی از دوستان که کارت بانکیام را به همین دلیل نزدش گذاشته بودم، برایم پول واریز کند. وقتی با صرافی ایران تماس گرفتم متوجه شدم که در شهر دوشنبه تاجیکستان هم طرف معامله دارد و بنابراین خیالم آسوده شد که این کار را میتوانم در همانجا انجام دهم. بعد رفتم به کتابفروشی حاجی عبدالقیوم که یک کتابفروشی بسیار بزرگ در مرکز شهر است. این کتابفروشی تشکیل شده از یک سالن خیلی بزرگ که دور تا دور آن قفسه کتاب چیده شده و در وسطش هم کتابها را به ارتفاع نیممتر بر روی هم روی زمین چیدهاند و از میانشان راه باز گذاشتهاند برای رفت و آمد. مرد پا به سن گذاشتهای در میان مشتریان قدم میزد و هر کسی کتاب میخواست، راهنماییاش میکرد. همینطوری یک کتاب درباره مشاهیر افغانستان خریدم تا ساعات بیکاریام را پر کنم. در واقع در شهر مزارشریف به جز روضه، جای دیدنی چندان چشمگیری دیگری ندارد. در اطراف آن اما میتوانید به روستاها و مناطق خوشآب و هوا بروید که البته امنیت در خود مزارشریف بسیار بیشتر از اطرافش است. بنابراین چنانچه کسی میخواهد به این ولایت برود و وقت کافی ندارد، روز جمعه را توصیه میکنم. صبح برود بلخ و عصر هم زیارت روضه شریف. فردا هم برگردد. مگر اینکه خودش دوست داشته باشد بیشتر بماند. از کتابفروشی رفتم به روضه. بلندگوی خانقاه روشن بود و مرا به خودش جلب کرد. بالای درب خانقاه، کلمه الله را با فلز جوش داده بودند و زیرش تابلویی بود که یک گوشه آن تصویر کعبه و گوشه دیگرش تصویر مدینه بود. در وسط هم نوشته شده بود:
«جمهوری اسلامی افغانستان
وزارت ارشد حج و اوقاف
ریاست روضه مبارک
مدیریت فرهنگی
خانقاه ذاکرین سلطان اولیا».
برایم جالب بود که به جای ممانعت، دراویش را مدیریت میکنند و مشکلی هم برایشان پیش نمیآید. درب خانقاه باز بود و مردمی که بیرون ایستاده بودند، نشان از ازدحام درون داشت. به هر ترتیبی که بود با انواع لطایفالحیل خودم را به داخل رساندم. اتاقی نسبتاً بزرگ با سقفی بلند که عده زیادی تنگ هم نشسته و مشغول شعرخوانی در ثنای حضرت علی بودند. مردم هم ازشان عکس و فیلم میگرفتند. من اواخر مراسم بود که رسیدم و یا نمیدانم به خاطر پا قدم من بود که مراسم به پایان رسید. بالاخره هم نفهمیدم جزو کدام فرقه تصوف بودند. داشت اذان مغرب را میگفت که رفتم به موزه که در گوشهای از صحن روضه بود. کلاً یک اتاق با مساحتی حدود 30 متری بود که درونش چند ویترین نهاده بودند و سکهها، اسکناسهای مختلف پول، ظروف سفالی، چاقو و... گذاشته بودند. به دیوارها هم تعدادی شمشیر و عصا و... آویزان بود. بسیاری از اینها را افراد مختلف به موزه روضه اهدا کرده بودند. به ازای پرداخت 10 افغانی میتوانستی یک عکس از موزه بگیری؛ آن هم به شرط اینکه خودت هم در عکس باشی! به دلیل نور کم و فلاش ضعیف گوشی من، خوب از آب در نیامد.
پیش از برگشتن به هوتل، یک هوتل تمیز و نسبتاً مرتب در ضلع جنوبی روضه پیدا کردم. در حد یک مهمانپذیر تمیز بود. میگفت شبی 3.000 افغانی (165.000 تومان) که برای چنین هوتلی مبلغ کلانی به حساب میآمد. البته معلوم بود یک چیزی همینطور پرانده و وقتی دید نمیخواهم، تا 1500 افغانی هم آمد. اما واقعاً خوشم نیامد از این رفتارش و برگشتم به هوتل آموی داغون خودم. میخواستم زود بخوابم. اما هنوز ضمیر زنگ نزده بود. فردا واقعاً نیاز داشتم تا در بلخ یک نفر راهنمایم باشد. ابتدا در سایت Couchsurfing عصمت را پیدا کرده بودم که قول میزبانی و راهنمایی را داده بود. اما بعد پیچاند و دیگر پاسخم را نداد. بعد ضمیر را پیدا کردم که او هم ابتدا قول راهنمایی را داد. بعد پیچاند. بالاخره دل را زدم به دریا و برایش پیامک فرستادم که اگر وقت ندارد، شرایطش را درک میکنم و مشکلی نیست. فقط بهتر است به من اطلاع بدهد. پاسخ داد که متأسفانه کار دارد و نمیتواند بیاید. اما اگر سوالی داشتم میتوانم ازش بپرسم. با یک پیامک دیگر تشکر و خداحافظی کردم. لابد اگر سوالی هم داشتم، مانند امروز ظهر که پاسخم را نداد، میخواست راهنماییام کند. زنگ زدم به محمدعلی (همان فروشنده لوازم آرایشی) و هماهنگ کردم برای راننده تاکسیای که فردا بیاید دنبالم. بعد هم خوابیدم.
ادامه دارد...
برای دیدن تصاویر این بخش از سفرنامه، اینجا را کلیک کنید.
دیگر بخشهای این سفرنامه:
بخش دوم: ورود به هرات، یا کلیاتی درباره افغانستان
بخش سوم: هرات و افغانستان در گذرگاه تاریخ
بخش چهارم: بادبادکبازهای افغانستان
بخش پنجم: فضای باز اجتماعی افغانستان
بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسویی
بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز و گردشگری فردا
بخش دهم: غلغلههای خاموششده بامیان
بخش دوازدهم: کابل، پایتخی باستانی
بخش سیزدهم: کابل، شهر گورکانیان
بخش چهاردهم: مزار شریف، نماد همبستگی شیعه و سنی
بخش پانزدهم: بلخ، مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی
بخش شانزدهم: خدانگهدار سرزمین رویایی!