
پوسته امنیتی (پاسگاه) که از کنارش داشتیم رد میشدیم، با کاهگل پوشانده و به نظرم زیبا شده بود. برای همین دلم میخواست ازش عکس بگیرم. گوشی موبایلم را یواشکی به طرفش گرفتم. شعیب که همراهم بود گفت: «مشکلی نیست. راحت عکسات رو بگیر». من هم با خیال راحت و در حضور سرباز مسلحی که آنجا ایستاده بود، از پوسته عکس گرفتم. ناگهان سرباز گفت: «بیایید اینجا ببینم. برای چی فرتور (عکس) گرفتی؟». تا آمدیم توضیح بدهیم، گفت همینجا ایستاد شو (بایست) تا برگردم. رفت تا به قومانده (فرمانده)اش خبر بدهد. شعیب همچنان خوشبین بود که مشکلی نیست. اما من نگران شدم و سریع حافظه گوشی را بیرون آورده و گذاشتم توی جورابم. بعد صدایمان زد تا برویم پیش قومانده. تلاشی (بازرسی)مان کرد که اسلحه همراه نداشته باشیم. این پوسته متشکل از یک کانتینر بود که با خشت کاهگل آنرا پوشانده بودند و دور آن هم یک دالان یک متری بود و سپس یک دیوار یک متر و نیمی کاهگلی دیگر کشیده بودند. این کار را برای حفاظت بیشتر در برابر تیراندازی انجام میدهند و حکم نوعی سنگر دارد. دم دربِ کانتینر به قومانده سلام کردیم. حدود 30 سال داشت. داخل نشسته بود. یک سرباز مسلح و یک جوان با لباس افغانی هم کنارش نشسته بودند. گفت بیایید تو. کفشهایمان را در آورده و وارد کانتینر شدیم. کف آن موکت بود و دو تخت خواب دوطبقه هم داشت. بهعلاوه یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید. پرسید که چرا فرتور گرفتیم؟ توضیح دادم که چون کاهگلی است برایم جالب بود. همینطور که دستش را دراز کرده بود به طرفم به این معنی که گوشی را بهش بدهم، گفت که پوسته امنیتی است و نباید ازش عکس گرفته شود. من هم همینطور که گوشی را بهش میدادم، توضیح دادم که کارم اشتباه بود و برای همین عکس را پاک کردم. در واقع پاک نکرده، بلکه حافظهاش را بیرون آورده بودم. صدها عکس روی حافظه داشتم و اگر میخواست یکی یکی آنها را ببیند، چند ساعت معطل بودیم و درباره هر عکس هم باید توضیح میدادم. از طرف دیگر ممکن بود همه عکسها را یکجا پاک کند. البته هر روز عصر که به کافینت میرفتم، عکسها را کپی میکردم روی یک فلش مموری. اما عکسهای امروز را نریخته بودم. بههرحال همینطور که گوشی را چک میکرد، درباره اینکه اهل کدام محلهایم پرسید. من که در ابتدا به آن سرباز نگهبان گفته بودم اهل اسلامقلعه (شهر مرزی) هستم، حالا دیدم دیگر نمیشود و بنابراین گفتم ایرانیام. همهشان به یکباره با دقت نگاهم کردند. سربازی که اسلحه به دست نشسته بود، سریعاً گفت: «جاسوسی؟». این کلمه را گفتن همان و حساب کار به دستم آمدن همان. طی این چند روز از خیلی افغانها شنیده بودم که میگفتند ایران و پاکستان جاسوسان زیادی در افغانستان دارد. خیلی از افغانها باور دارند که این دو کشور همسایه به هیچوجه دوست ندارند افغانستان آرامش داشته باشد و برای همین مرتب در آنجا خرابکاری میکنند. مهم این نیست که چقدر حرفشان درست باشد یا نباشد، مهم این است که چنین تفکری درباره ما دارند. بههرحال همان سرباز شروع کرد به سخنان تند درباره ایرانیها گفتن. من هم ساکت نشسته بودم و چیزی نمیگفتم. در این چند روز حضورم در افغانستان، این نخستین باری بود که یک نفر در حضورم از ایرانیها اینچنین بد میگفت. اما قومانده که گویا فامیلش آخوندزاده بود، برخورد ملایم و خوبی داشت. چند بار پرسید: «خب حالا چکارت کنم؟». من هم که فکر میکردم رشوت (رشوه) میخواهد، گفتم هر کاری که قانون دستور داده است. راستش زیاد هم بدم نمیآمد بازداشتگاهها و امنیههایشان را از نزدیک ببینم. هرچند بعداً به شدت از این تمایلم پشیمان شدم. وقتی دید اینگونه پاسخ میدهم، با موبایلش زنگ زد به مرکز و اطلاع داد که یک ایرانی به همراه یک هراتی را در حین فرتور گرفتن از پوسته بازداشت کردهاند. متآسفانه ویزا و کارت اقامت را هم در هوتل جا گذاشته بودم. قرار شد نگهمان دارند تا موتر (خودرو) پولیس از مرکز برسد. آن سرباز که خیلی داغ کرده بود، اسلحه را به طرفم نشانه گرفت و هی قسم میخورد که اگر قومانده اجازه بدهد، یک مرمی (تیر) حرامم میکند. میگفت: «همین پارسال 13 کَس (نفر) از ما را کشتند. حالا یک نفرشان را هم نباید بکشیم؟!». میدانستم منظروش چیست. اشارهاش به 13 نفری بود که اهالی ولسوالی (شهرستان)های هرات میگفتند برای کار به ایران آمدهاند، اما نیروهای امنیتی ایران آنها را تیرباران کرده و جسدشان را پس از کلی پیگیری تحویل دادند. بههرحال سرباز اسلحهاش را به طرف گرفته بود و من هم نمیدانستم ضامن را کشیده یا نه. دیدم اگر همینجوری پیش برود، ممکن است جدی جدی گذرنامه آن دنیا را بدهد دستم. بنابراین نفهمیدم چه شد که من هم داغ کردم و شروع کردم پاسخش را دادن. «فکر کردی با کی طرفی؟ یک آدم ساده که هیچی حالیاش نیست؟ من روزنامهنگارم. من استاد دانشگاهم. همینجوری هم ازت شکایت میکنم که اسلحه گرفتی به طرفم و تهدیدم کردی. تو فکر کردی جاسوس میآید جلوی سرباز شما دوربینش را در بیاورد و عکس بگیرد؟». همینطور که حرف میزدم، قومانده با دستش نوک اسلحه سرباز را آورد پایین. سرباز هم با تعجب داشت مرا نگاه میکرد که چه زبانی در آورده بودم! قومانده صحبتم را قطع کرد و با خوشرویی دلداریام داد. هی تند و تند میگفت: «مزاج (
mezaj مزاح= شوخی) میکند». کمی آرامم کرد و توضیح داد که شش ماه پیش طالبان به همین پوسته حمله کرده بودند. این هم از شانس من بود که صاف باید از پوستهای فرتور میگرفتم که به دلیل سابقه، حساسیت بالایی دربارهاش بهوجود آمده بود. برایش توضیح دادم که من فقط از سر عشق و علاقهام به افغانستان آمدهام و حق میدهم افغانها از دست ایرانیان شاکی باشند. اما من آن کسی نیستم که باید ازم گلایه داشته باشند. قومانده که داشت شیر با شیرینی میخورد، برای من و شعیب هم دو لیوان شیر ریخت. نخوردم و برایش توضیح دادم که به معدهام نمیسازد. همینطور که حرف میزدیم، صدای ترفهای از توی کوچه آمد. قومانده به سربازش گفت برود و ببیند چه کسی است. سرباز رفت و با یک کودک 12-10 ساله برگشت که یک بسته ترقه توی دستش بود. قومانده بلند شد و با یک دستش دستان آن کودک را گرفت و با دست دیگرش 5-4 چپّاتِ (
chappate= کشیده) محکم زد توی گوشش. اگر من بودم دراز به دراز میخوابیدم روی زمین. اما آن پسربچه فقط بغض کرد و وقتی ولش کردند، دوید و رفت. این صحنه مرا هم ترساند. بالاخره سر و کله موتر پولیس پیدا شد. دو مأمور و یک سرباز آمده بودند. آمدند داخل نشستند و ماجرا را پرسیدند. قومانده آخوندزاده به جای من پاسخ داد که: «این دوستمان ایرانی است و برای چَکَر زدن (گردش) به افغانستان آمده. نمیدانست و از پوسته فرتور گرفت. بعد هم خودش فرتور را پاک کرد». اما پلیسی که آمده بود، قانع نشد و به ما گفت که همراهش برویم. گوشیهایمان را هم گرفت. همینطور که داشتیم پشت تویوتا هایلوکس پولیس سوار میشدیم، آخوندزاده خودش را به من رساند و گفت: «نگران نباش. درست میشود». معلوم بود پشیمان شده که به مافوقش اطلاع داده. شعیب نگاهی از روی دلخوری بهش انداخت و غر و لندی کرد که چرا ما را توی این دردسر انداخته است. ما را بردند در حاشیه جنوبی شهر و وارد حوزه سَمت دهم شدیم. ساختمان این حوزه در میان حیاطی بزرگ واقع شده که 12 موتر پولیس درونش پارک کرده بودند. خود ساختمان هم سه طبقه بود که فقط طبقه اولش را ساخته بودند. بقیه نیمهکاره بود. همان ابتدای کار در کمال ناباوری ما را فرستادند درون بازداشتگاه کنار درب ورودی حوزه. بازداشتگاه که چه عرض کنم؛ یک اتاق کاهگلی 3*2 متر که سقفش یک متر و هفتاد سانت میشد و بنابراین مجبور بودیم سرمان را خم کنیم. دو تا لحاف کهنه و بدبو هم در گوشهای انداخته بود که نشان میداد بازداشتیها را شبها هم همینجا نگه میدارند. دیوارها نمدار و زردرنگ بود که به نظر میآمد ادرار بازداشتیها باشد. بنابراین بوی تند و بدی میپیچید. درش آهنی بود و بالایش نرده داشت که میشد بیرون را دید. شعیب نگران خانوادهاش بود. میگفت مادرش منتظر است و حتماً نگران خواهد شد. حدود یک ساعتی نشسته بودیم روی زمین. گاهی هم بلند میشدیم و از پشت میلهها، بیرون را نگاه کرده و هوای آزاد تنفس میکردیم. قومانده این حوزه، یعنی همان جوانی که آمده بود دنبالمان، خواست با موتر پولیس برود بیرون. شعیب صدایش زد و گفت که تکلیف ما چه میشود؟ پاسخ داد که دارد برای کار ما میرود بیرون و امیدوار است درست شود. حدس زدیم بخواهد برود استخبارات (اطلاعات). آنها رفتند و شعیب دلش مانند سیر و سرکه میجوشید برای خانوادهاش. چند باری سرباز نگهبان درب ورودی را صدا زد تا سر و کلهاش پیدا شد. ازش درخواست کرد گوشی موبایلش را بدهد تا زنگ بزند به خانهشان. اما نداد. وقتی شعیب اصرار کرد و فایدهای نداشت، شروع کرد به غر زدن که «شما اصلاً انگار مسلمان نیستید. روز عید است. مسلمانیتان کجا رفته؟...». سرباز که از غر زدنهای شعیب حسابی کلافه شده بود، پرسید: «چپّاتِ هم بهتان زد؟» و شعیب گفت مگر آدم کشتهایم که چپات بزنند؟ و بعد توضیح داد برای فرتور گرفتن و اینکه من ایرانیام آورده اند اینجا. سرباز بهانهای برای تلافی پیدا کرد و همینکه فهمید من ایرانیام، سریع گفت: «جاسوسی؟ آره، جاسوسی. قیافهات معلومه. ریش گذاشتی و لباس افغانی پوشیدی» و همینطور که از کنارمان دور میشد، هی میگفت: «قیافهاش داد میزند جاسوس است. جاسوس ایرانی». اینکه چقدر باور داشت جاسوس هستم را نمیدانم؛ اما مطمئنم بیشترش برای این بود که حرص شعیب را در بیاورد. وقتی رفت، کلی شعیب را دلداری دادم که با این مأمورها یک و دو نکند. اما شعیب میگفت: «مگر دست خودشان است؟ تو را ایرانی گیر آوردهاند. اما به من که نمیتوانند زور بگویند». یک ساعتی دیگر به همین وضع گذشت و خبری از قومانده حوزه نشد. سرباز نگهبان دوباره آمد. به شعیب گفتم که حرفی نزند که دوباره عصبانیاش کند. از من پرسید از کجای ایرانم؟ و من همین را نشانه یک آغاز خوب به حساب آورده و شروع کردم به صحبت کردن. دو دقیقهای نگذشته بود که نشست روی یک پله کنار درب بازداشتگاه و گرم صحبت شدیم. خودش 14 سال ایران زندگی کرده بود. اهل اسلامقلعه (شهر مرزی با ایران) بود و زیاد به ایران رفت و آمد داشت. فهمیدم اتفاقاً زیاد هم از ایرانیها بدش نمیآید و خاطرات خوب زیادی هم از ایران دارد. آنقدر گرم صحبت شدیم که گویی درب و نردههای بازداشتگاه دیگر محسوس نبودند. و شعیب که تند و تند درخواست میکرد که موبایل سرباز را بگیرد و زنگ بزند. هرچقدر هم سرباز میگفت برایش مسئولیت دارد و اجازه ندارد، ولکن نبود. بالاخره زنگ زد به قومانده حوزه و پرسید که تکلیف ما چیست؟ باز هم دَمَش گرم. گویا بهش پاسخ داده بود که الآن تلفنی پیگیری میکند. عصر شده بود که مردی حدوداً 35 ساله با سایکلت (موتور) وارد حوزه شد. همانند تربتیها دستار به سر بسته بود. نگاهی به درون بازداشتگاه انداخت و به سرباز گفت: «همینهایند؟» و وقتی مطمئن شد خودمان هستیم، از سرباز خواست در را باز کند. درب باز شد و ما آمدیم بیرون. اول از همه کمی کش و قوس رفتم که 5 ساعت آن تو نتوانسته بودم صاف بایستم. بعد از ما درباره علت عکس گرفتن از پوسته پرسید و ما هم همان توضیحات تکراری را بیان کردیم. فهمیدیم وکیل محله است. هر محله در این شهر یک وکیل دارد که حکم نماینده محله است. گویا قومانده حوزه با او تماس گرفته و خواسته بود بیاید از ما پرس و جو کند. شعیب موقعیت را مغتنم شمرد و گوشی موبایلش را گرفت و زنگ زد به خانهشان. بعد هم خود وکیل شماره هوتل موفق را گرفت و وقتی مطمئن شد من مهمان آنجا هستم، از آنها خواست که گذرنامهام را بیاورند حوزه. چند دقیقه بعد دو تن از کارکنان هوتل با سایکلت آمدند و ویزایم را آوردند. کمی هم ایستادند تا کارم درست شود. قومانده هم آمد. وکیل به ما گفت که کارمان درست شده و به زودی میرویم بیرون. بنابراین کارمندان هوتل ماندند تا مرا هم با خودشان ببرند. آنها همگی با هم رفتند توی دفتر قومانده و ما را بیرون توی حیاط نگه داشتند. قومانده آخوندزاده با سایکلت آمد تا سری به ما بزند. باهاش خوش و بشی کردم. اما شعیب کماکان از دستش عصبانی بود. چند دقیقهای کنارمان ایستاد و رفت. پس از چند دقیقه کارمندان هوتل بیرون آمدند و سوار سایکلت شدند. گفتند که قومانده بهشان گفته آنها بروند و هر وقت لازم شد ما را هم آزاد میکند. هوا داشت تاریک و سرد میشد و هنوز صبحانه هم نخورده بودم. سرباز نگهبان قبول کرد شعیب برود و از مغازهای نزدیک، کیک و رانی بخرد. با مسئولیت خودش و بدون اطلاع قومانده. این همان سربازی بود که اول اتهام جاسوسی میزد به من! شعیب با چند کیک و رانی برگشت. یک کیک و رانی دادم به سرباز، یک کیک و رانی خودم خوردم. شعیب اما حوصله و اشتها نداشت و فقط به زور یک قُلُپ از رانی خودم را بهش دادم. یک رانی دیگر هم بود که گذاشتم توی جیبم. وکیل هم بالاخره آمد بیرون. تلاش میکرد نگاهش با نگاهم تلاقی نکند. بنابراین فهمیدم که حالا حالاها باید بمانیم. شعیب را صدا زد و کمی با او پچ پچ کرد. بعد سوار سایکلت شد و رفت. شعیب آمد و برایم توضیح داد که قومانده فیسه (پول) کلان میخواهد. و الّا به دردسر مان میاندازد. وکیل هم به شعیب گفته بود که هرچه تلاش کرد، نتوانست قومانده را راضی کند و بنابراین بهتر است پیش از آنکه برایمان دردسر آفرینی کند، هرچقدر میخواهد فیسه بدهیم و خودمان را آزاد کنیم. من هم بهعنوان یک فعال اجتماعی آرمانخواه و ایدئال، بدون لحظهای درنگ این پیشنهاد را رد کرده و گفتم پای همه چیزش ایستادهام. شعیب هم دیگر چیزی نگفت. خیلی سردم شده بود. بنابراین خودخواسته رفتم توی بازداشتگاه تا باد سرد بهم نخورد. نیم ساعتی توی حیاط بودیم و دیگر شب شده بود. یک جوان با سایکلت وارد حیاط شد و از همان ابتدا، زیرچشمی مراقب ما بود. بعد هم رفت به طرف دفتر قومانده. سرباز نگهبان توضیح داد که او هم وکیل یک محله دیگر است. چند دقیقه بعد سربازی که منشی قومانده بود ما را صدا زد تا برویم اتاقش. روی میز دفتر قومانده پر بود از میوه و شیرینی. احتمالاً اهالی محل یا آشنایان به مناسبت عید آورده بودند. قومانده شروع کرد ازم سوال پرسیدن تا فرم را پر کند و بعد هم به قول خودش ببردمان استخبارات. تازه فهمیدم قومانده پشتون است و بلد نیست خوب فارسی حرف بزند. نام و فامیلم را پرسید. بعد هم پرسشهایی پرسید که باید شعیب و وکیل برایم ترجمه میکردند. البته این واژهها پشتون نبود، اما من نه معنایشان را تا آن موقع میدانستم و نه میدانستم که چه ضرورتی دارد دانستنشان: اینها را هم ازم پرسید: نام کاکا (عمو)، ماما (دایی) و ولدیّت (پدربزرگ). همینطور که داشت اینها را پر میکرد، دوباره از من دلیل عکس گرفتن را پرسید. پیش از آنکه بخواهم پاسخ بدهم، شعیب گفت: «استاد پوهنتون (دانشگاه) است و...» که قومانده پرید وسط حرفش و با عصبانیت شروع کرد به دشنام دادن به شعیب. من فقط دشنام اول و آخر را شنیدم و بقیه را نفهمیدم. شاید به پشتون بود. چون لابلای حرفهایش واژههای پشتون زیادی به کار میبرد که بسیاریشان را شعیب هم نمیفهمید. اول دشنامش به شعیب گفت: «تو لُو مَزَ» (تو لب نزن= زِر نزن) و آخرش هم گفت «بیشرف». شعیب هم سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت. در همین لحظه صدای یک زن توی راهرو آمد که به سرباز منشی داشت میگفت که می خواهد بیاید توی دفتر. بالاخره منشی آمد و به قومانده گفت که مادر شعیب به همراه خواهر کوچکش آمدهاند. فرمانده انتظار اینها را دیگر نداشت. آمدند و کنار شعیب روی صندلیها نشستند. قومانده از مادر شعیب درباره من پرسید و اینکه آیا من به خانهشان هم رفتهام یا نه؟ داشت دنبال سرنخی میگشت که جاسوسی مرا و ارتباط من با این خانواده را پیدا کند. در واقع جهان سوم جایی است که مأموران پلیس و امنیتش به جای حل کردن مسئله، به فکر مسئلهسازیاند. مادر شعیب هم بنده خدا مرا تا حالا ندیده بود و پاسخ منفی میداد. خیلی شرمسار شدم که برای شعیب هم دردسر درست کردهام. قومانده به مادر شعیب گفت که برود و شعیب را هر وقت که شد آزاد میکنند. اما مادرش همانجا نشست و گفت یا با شعیب میرود و یا از آنجا بیرون نخواهد رفت. هی داشت برای قومانده توضیح میداد که شعیب نانآور او و چهار فرزند دیگرش است و بدون شعیب نمیتواند برود. راستش هم خجالت میکشیدم توی صورتش نگاه کنم، و هم از طرف دیگر دلم برای مادرم تنگ شد. لابد اگر مادر من هم این نزدیکیها بود، حالا مرا زیر بال و پرش میگرفت و اجازه نمیداد کسی بهم زور بگوید. منِ 32 ساله در اینگونه موارد برایش فرقی با دوره کودکیام نمیکنم. مادر است دیگر. بههرحال آنقدر نشست و سماجت کرد تا وکیل او را با خود برد بیرون و باهاش حرف زد. بعد هم قومانده را صدا زد رفت بیرون و باهاش حرف زد. بعد آمد نشست کنار من و شروع کرد به حرف زدن که «هر طوری شده قومانده را راضی کن که نَبَرَد شما را به استخبارات. مادر این پسر هم گناه دارد. به فکر اینها باش». ازش خواستم گوشیاش را بدهد تا به دوستم در ایران زنگ بزنم و بگویم چه مشکلی پیش آمده. اما گفت که اگر قومانده بفهمد به ایران زنگ زدهام برای هر دو نفرمان دردسر میشود. بنابراین ازش خواهش کردم بگذارد به آقای سلطانی، آمریت گردشگری هرات زنگ بزنم که مرا میشناسد و بیتردید به یاریام میآید. اما باز هم بهانه آورد. دیگر مطمئن شدم که شریک دزد است و رفیق قافله. فهمیدم کار چاقکن است و آمده تا کمک قومانده کند برای سرکیسه کردن من. از طرفی هم دلم واقعاً برای مادر شعیب میسوخت. بنابراین وکیل را بردم گوشهای و بهش گفتم که مجموعاً چهار هزار و پنجصد (پانصد) افغانی (حدود 250 هزارتومان) دارم. آنها را میدهم و شعیب را آزاد کنید. قبول نکرد. گفت قومانده به کمتر از دوهزار دالر (دلار) راضی نمیشود. خندیدم و گفتم: «من توی عمرم دوهزار دالر ندیدهام. صد دالر دیگر دارم برای برگشتنم به ایران». میدانستم که اگر بگویم بیشتر دارم، به این راحتیها دست از سرم برنمیدارند. بالاخره راضی شدند شعیب را آزاد کنند. وکیل در حضور من به شعیب گفت: «البته این امیر آقا به من قول میدهد که برای من دعوتنامه بفرستد و مرا ببرد ایران با خودش» و این حرف را کاملاً جدی زد. کلاً در افغانستان موارد زیادی پیش میآید که بفهمند بهعنوان یک ایرانی مشکلی داری، کمکات میکنند و انتظار دارند در پاسخ، تو برایشان دعوتنامه بفرستی. شعیب پیش از رفتنش آمد پیش من و گفت هر کاری از دستش بر بیاید برایم انجام میدهد. من هم شماره یکی از دوستانم در ایران را بهش دادم و ازش خواستم همین که از حوزه رفت بیرون، با آن دوستم تماس بگیرد و توضیح بدهد که چرا و کجا بازداشت شدهام. بعد از اینکه قول داد و رفت، کمی خیالم آسودهتر شد. دستکم اینطوری یک نفر خبر داشت و میتوانست پیگیری کند. بنابراین، این بار کمی زبانم درازتر شده بود برای وکیل (هرچند بعداً فهمیدم که شعیب هرگز با آن دوستم تماس نگرفته بود!). وکیل که بهش میآمد همسن و سال خودم باشد، خیلی تلاش کرد متقاعدم کند دوهزار دالر را بدهم و خلاص؛ میگفت اگر ندهم، قومانده ویزایم را پاره میکند و خودم را میبَرد استخبارات و کلی پروندههای مختلف برایم میتراشد تا دستکم چند سالی زندانی بشوم. من هم فقط میگفتم ندارم و اگر میخواهد ببرد استخبارات، همین 4500 افغانی را هم نمیدهم. رفت توی دفتر قومانده. من هم بیرون نشسته بودم. قومانده خودش آمد و بهم گفت که دنبالش بروم. از پلههای نیمهکاره ساختمان بالا رفتیم تا رسیدیم به پشتبام طبقه سوم. خندید و گفت: «اگر از اینجا بندازمت پایین، زنده میمانی؟». پیش خودم گفتم حتماً میخواهد بترساندم. لبخند زورکیای زدم و چیزی نگفتم. وکیل را صدا زد و گفت: «بده» و وکیل هم از توی جیبش کاغذی را درآورد و مقداری حشیش هر کدامشان ریختند توی کاغذ سیگارشان و شروع کردند به کشیدن. دیگر مطمئن شدم که اگر تا الآن تصمیم نداشت بیندازدم پایین، حالا دیگر سیگاریاش (سیگار مخلوط با حشیش) را که بکشد، عقلش پارهسنگ برمیدارد و میاندازدم. موبایل وکیل زنگ خورد و رفت کمی آنسوتر شروع کرد به حرف زدن. قومانده اما شروع کرد باهام درباره دوست دختر ایرانیاش حرف زدن. فکر کنم چاخان میکرد البته. میگفت که خیلی دوستش دارد و اهل شیراز است و برای همین دوست دارد بیاید ایران. از من پرسید که اگر بیاید ایران، من میزبانش میشوم یا نه؟ من هم با کمال میل گفتم که حتماً میشوم. بهتر بود تا اینکه از ساختمان سهطبقه بپرم پایین. بعد هم شروع کردیم به حرف زدن. میگفت این کارها را کرده تا من تجربه کنم پلیس ایران وقتی با مهاجران و کارگران افغان برخورد میکند، چه حس بدی دارد. مدام هم تأکید میکرد که پلیس ایران افغانها را لت و کوب (ضرب و شتم) میکند، در حالیکه آنها به من دست نزدند. وکیل که آمد، قومانده بهش توضیح داد که به تفاهم رسیدهایم و نیازی نیست دیگر هیچ پولی، حتی همان 4500 افغانی را هم بدهم. وکیل شوکه شد از شنیدن این حرف. همینطور که حرف میزدیم، نوری را در زیر یکی از پلهای نزدیک حوزه دیدیم. قومانده با موبایلش زنگ زد به موتر گشت پولیس و آدرس آنجا را داد و گفت که بروند و بیاورندشان. چند دقیقه بعد سه معتاد را آوردند و ما هم رفتیم توی حیاط. بنابراین به جای پرواز، با پلهها آمدم پایین. قومانده خودش در گوشهای ایستاد و وکیل آنها را بازجویی کرد. توی زبالهها به دنبال خرت و پرت میگشتند. گویا هر سه نفرشان سابقه کار در ایران داشتند. وکیل گفت که هر سه نفرشان در ایران معتاد شدهاند و آنها هم حرف وکیل را تأیید کردند. نمیدانم چون سابقهدار بودند و وکیل میشناختشان، از قبل این را دربارهشان میدانست یا اینکه این حرف را توی دهانشان گذاشت. یکیشان چهرهاش جوری بود که به نظر میآمد لبخند به صورت دارد. همین باعث عصبانیت وکیل شد و دو تا چپّات مجکم زد توی صورتش. یکیاش آنچنان محکم بود که شروع کرد به اشک ریختن. وکیل از من پرسید چکارشان کنم؟ گفتم نزنشان. وکیل هم بیخیال کتککاری شد. بعد قومانده و وکیل رفتند به دفتر و من و سرباز منشی ماندیم کنار معتادها. یک رانی که اضافه آمده بود و توی جیبم گذاشته بودم را دادم بهشان تا سه نفری بخورند. که همانجا خوردند. بعد هم سرباز کردشان توی همان بازداشتگاهی که من چند ساعتی آنجا بودم. خوشحال از اینکه دارم آزاد میشوم، رفتم توی دفتر قومانده و پرسیدم که آیا میتوانم بروم. وکیل آمد نزدیکم و گفت که قومانده نظرش عوض شده و میگوید باید دوهزار دالر را بدهد و بعد برود. دیگر کلافه شده بودم از این بازیهایشان. قومانده آمد نزدیکم و تعارف کرد که میوه و شیرینی بخورم. یک شیرینی کوچک برداشتم. اما خودش جعبه را جلویم گرفت و مجبورم کرد 12-10 تا شیرینی بردارم. شیرینیهایش البته نسبتاً کوچک بود. بعد هم برایم چای ریخت و گذاشت جلویم. خودش و وکیل مدام در حال خوردن میوه و شیرینی بودند. با همدیگر حرف میزدند و همینطور که سیگار دود میکردند، قاه قاه میخندیدند. خندههایشان روی اعصابم بود. تعداد زیاد شیرینیها باعث شد حالت تهوع بگیرم. از دفتر آمدم بیرون و توی اتاق تاریک روبروی دفتر نشستم. هوا سرد بود. اما حاضر نبودم دوباره بروم توی دفتر قومانده. بوی سیگار داشت خفهام میکرد. نیم ساعت بعد وکیل آمد بیرون و نشست کنارم. شروع کرد به مثلاً نصیحت کردن. میگفت: «این قومانده اهل هلمند و پشتون است. برایش مهم نیست که چه بلایی سرت بیاید. اما من خون ایرانی دارم. دلم رضا نمیدهد بلایی سرت بیاید. پول را بده و برو. اگر نداری، به خانواده یا دوستانت در ایران بگو با صرافی برایت بفرستند و خودت را خلاص کن». گفتم:«همین 4500 افغانی را هم نمیدهم. مرا ببرید استخبارات. آنجا میگویم که قومانده از من رشوت میخواست و اگر قومانده قبول نکرد، میگویم ازش بپرسند پس چرا از صبح تا الآن مرا بازداشت نگه داشته؟ اگر کار من مربوط به استخبارات است چرا او مرا بازداشت نگه داشته است». وکیل به فکر فرو رفت. وکیل آدم سیاه و سفیدی بود. یعنی هم واقعاً دوست داشت بهعنوان یک ایرانی، آسیبی بهم نرسد، و هم دلش نمیآمد بدون اینکه یک پول قلمبهای داده باشم، از آنجا بیرون بروم. البته به جز پول، مدام یادآوری میکرد که اگر آزاد شدم، باید کمکش کنم که به ایران بیاید. مرا برد نشاندن توی دفتر سرباز منشی. داشتم چرت میزدم. گفت اگر نیاز شد شب نگهت دارند، من میبرمت خانه خودمان و فردا دوباره بَرَت میگردانم. اما گفتم که ترجیح میدهم شب را همانجا بمانم. واقعیتش اطمینان نداشتم که به خانهشان ببردم. خودش دوباره رفت پیش قومانده. هر لحظه منتظر بودم درب دفتر قومانده باز شود و بیاید و حسابی لت و کوبم کند که اینقدر پر رو شدهام. نیم ساعت بعد دوباره وکیل آمد و گفت بلند شو برویم خانه. گفتم نمیآیم. گفت بلند شو برویم. فردا میآیم و باهاش صحبت میکنم که تو را دیگر نیاورم و هر وقت استخبارات احضارت کرد برویم. بارقه امیدی بود. بلند که شدم، آهسته گفت آن 4500 افغانی را بده. گفتم تا پاسپورت و گوشیام را ندهد، پول نمیدهم. دوباره رفت دفتر قومانده و با پاسپورت برگشت. اما گفت گوشی را فعلاً نمیدهد. همین پاسپورت واجبتر بود. بنابراین سوار سایکلتش شدیم و راه افتادیم. رفت توی کوچه پسکوچههایی که خیلیشان سرپوشیده (یا به قول اصفهانیها: سیبه) بودند. هنوز اطمینان نداشتم که مرا به خانه ببرد. اما بالاخره جلوی درب یک خانه ایستاد، در را باز کرد و رفتیم داخل. از پلهها رفتیم بالا و وارد اتاقی شدیم که دورتا دورش آجیل و شیرینی چیده بود. معلوم بود اتاق پذیرایی است و اینها هم برای مهمانان عید است. یک اتاق کوچک دیگر کنارش بود که رفتیم آنجا. رختخواب انداخت و دراز کشیدیم. بعد هم از سرگذشت خودش گفت که فقط 21 سال دارد و پدرش قبلاً وکیل محله بود که به دلیل بدهی به مردم، 8 ماه پیش سکته کرد و مرد. مردم محل هم او را به جای پدرش برگزیدند و حالا باید خرج مادر خودش و زن دیگر پدرش به همراه فرزندانشان را بدهد. انصافاً قیافهاش خیلی پیرتر نشان میداد و اگر راست گفته باشد، روزگار بدجوری شکسته بودش. همینکه سرش را روی بالش گذاشت، خر و پفاش به هوا برخاست. اما من نیم ساعتی طول کشید تا خوابم ببرد.
طبق عادت، ساعت 5 صبح (روز پنجم) بیدار شدم. کمی توی رختخواب این پهلو و آن پهلو شده و بالاخره سر جایم نشستم. خوابم نمیبرد. با خودم فکر کردم بلند شوم و یواشکی بروم استخبارات و خودم را معرفی کنم. بعد هم گزارش این بازداشت غیرقانونی و یشنهاد رشوه را به آنها بدهم. اما نگران بودم درب حیاط را قفل کرده باشند. ضمن آنکه ممکن بود توی این تاریکی گیر سگهای ولگرد، معتادان یا هر کس دیگری بیفتم. آن هم توی آن کوچه پسکوچههای سرپوشیده و تاریک. بلاتکلیف و نگران بودم که نکند دوباره برم گردانند به حوزه. کمکم هوا داشت روشن میشد. ساعت 6:30 بود که وکیل را به زور بیدار کردم و گفتم: «من بروم هوتل؟». همینطور که دوباره لحاف را کشید روی خودش گفت: «صبر کن یک ساعت دیگر صبحانه بخوریم، دوش بگیر و بعد برو». و دوباره خوابید. دل توی دلم نبود که بالاخره چه میشود. نیم ساعت دیگر، گوشی موبایلش زنگ خورد و بیدار شد. از حرف زدنش فهمیدم که از مسجد زنگ زده و گفتهاند که به مناسبت عید، مراسم دارند و زودتر بقیه اهالی محل را هم خبر کند و بروند مسجد. بنابراین بلند شد. از من پرسید که آیا صبر میکنم تا برود مسجد و برگردد. و من هم بیدرنگ پاسخ منفی دادم. بنابراین سوار سایکلتم کرد و از کوچه پسکوچهها گذشتیم تا به یک سرک (خیابان) رسیدیم. جلوی یک سهچرخه که از دوستانش بود را گرفت و گفت که مرا به هوتل برساند و کرایه هم نگیرد. ازش درباره گوشیام پرسیدم. قول داد امروز برود بگیرد و برایم بیاورد. خداحافظی کرده و سوار شدم. باورم نمیشد آزاد شده باشم. جلوی هوتل که رسید، هر طور که بود کرایهاش را دادم و پیاده شدم. نگهبان و کارمندان هوتل هم تازه بیدار شده بودند. آنها هم نگرانم شده بودند. توی اتاقم نشستم و نمیدانستم چکار کنم. دیشب باید به کابل میرفتم و از سفرم باز مانده بودم. ساعت 9 بود که سر و کله شعیب پیدا شد. گویا وکیل بهش زنگ زده و توضیح داده بود که آزاد شدهام. میگفت مادرش هم دیشب خیلی نگرانم بوده. اینها آخر مرام و معرفت بودند. شاید اگر کسی دیگر بود، با آن دردسری که درست شده بود دیگر نمیآمد به سراغم. اما شعیب با موتر پرایدش آمد. دو تا خواهر کوچکش را هم با خودش آورده بود. به ذهنم رسید که بروم کنسول ایران و شکایت کنم. بنابراین سوار شدیم و رفتیم روبروی کنسول. اینجا پر از افغانهایی است که میخواهند ویزای ایران بگیرند. برخیشان ماهها به انتظار مینشینند و آخر سر هم دست خالی برمیگردند. میگوسند کنسول بهانههای مختلفی میآورد و به آنها ویزا نمیدهد، مگر آنکه هزار دالر پول اضافه و غیرقانونی بدهند. این را هم قبلاً شنیده، و هم در سفرنامه امیرخانی خوانده بودم. هر کسی کار دارد باید زنگ بزند و از پشت آیفون صحبت کند. فکر کنم به دلایل امنیتی است. زنگ زده و مشکلم را توضیح دادم. راهنماییام کردند به گیشه شماره 5. رفتم آنجا و جلوی یک پنجره خیلی کوچک (15*15 سانتیمتر) مردی را صدا زدم که آنسوتر نشسته بود. وقتی آمد و مشکلم را توضیح دادم، گفت که باید به دستورالعمل کاغذی که سر مرز بهم داده بودند عمل میکردم و عکس نمیگرفتم. برایش توضیح دادم که هیچ کاغذی سر مرز به من ندادهاند. او هم پافشاری میکرد که بههرحال واکنش پلیس طبیعی بوده و نباید عکس میگرفتم. توضیح دادم که با واکنششان مشکلی ندارم و حقام بوده. اما اینکه مرا غیرقانونی نگه داشته و اجازه نمیدادند با کسی تماس بگیرم و رشوه میخواستند و حالا هم گوشیام را نگه داشتهاند شاکیام کرده است. باز هم میگفت کارشان طبیعی است. نهایتاً گفت: «برو خودت گوشی را بگیر. اگر ندادند بیا بگو تا به دوستان مشترکمان بگوییم یکجوری گوشیات را بگیرند». فهمیدم از چاه اینها آب در نمیآید. یاد سخن دوستم افتادم که میگفت توی کشورهای دیگر به هیچوجه نباید روی کمک سفارت ایران حساب کرد. سرم را انداختم پایین و با شعیب دوباره برگشتم به هوتل. با راهنمایی شعیب در نزدیکی هوتل، چند تا سیدی موسیقی افغانی خریدم. هم سنتی و هم جدید. بعد شعیب را به زور روانه کردم برود خانهشان و عیدش بیشتر از این خراب نشود. خودم به پذیرش هوتل سپردم که اگر وکیل آمد، گوشیام را ازش بگیرند. رفتم به کافینت و اول از همه تمام عکسهایی که این چند روز گرفته بودم را فرستادم برای یکی از دوستان. برای یکی دیگر از دوستانم هم مشکلم را کامل شرح دادم که اگر مشکل ادامه یافت، دستکم در جریان باشد. چون تعداد عکسها زیاد بود، چند ساعتی طول کشید. بعد هم برگشتم به هوتل. هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. با موبایل پذیرش زنگ زدم به وکیل برای گوشیام، اما هر بار پاسخ سربالا میداد. چون روز دوم عید بود، بازار هم تقریباً تعطیل بود. در افغانستان برای عید قربان ادارات و مدارس و بازار برای چند روز تعطیل است. بنابراین نمیتوانستم بروم پیش آمریت گردشگری و از او کمک بخواهم. شمارهاش را هم توی گوشیام ذخیره کرده بودم که الآن دست خودم نبود. ساعت 11:30 شب شعیب دوباره آمد دنبالم و گفت که یکی از فعالان اجتماعی هرات که مشکل را فهمیده، پیگیر ماجرا شده و خواسته که همین الآن برویم خانهاش. لباسم را پوشیدم و راه افتادیم. خانه بزرگی داشت که به تازگی ساخته بود. رفت و آمد به خانهاش زیاد بود. برای اینکه حرفش خریدار داشت. همان نیمهشب زنگ زد به رئیس استخبارات هرات و او را از خواب بیدار کرد. قرار شد فردا برویم استخبارات تا آنها را احضار کند و پول و گوشیام را پس بکیرد و آنها را تنبیه کند. به ما هم مدام توصیه کرد که اصلاً نترسیم و همه چیز را بگوییم. چون او پشتمان خواهد بود و باید با این افراد برخورد شود. خودش چند سالی مشهد مغازهدار بود و میگفت نمیتواند اجازه بدهد با یک مهمان ایرانی در کشورش اینگونه برخورد شود. رفتارش را مقایسه کردم با رفتار کنوسل ایران! البته از دست سیاستهای ایران در قبال افغانستان دلخور بود. بهویژه از کمکهای ایران به اسماعیل خان. چرا که اسماعیل خان اهل سنت بود و او انتظار داشت ایران به شیعیان توجه بیشتری بکند. راستش با این دلیلش موافق نبودم. فهمیدم زیاد دوست ندارد کسی بفهمد با او ارتباط داشتهام. بنابراین نامش را نمیآورم. ضمناً علیرغم آنکه مصمم بودم حتماً با 303 (اتوبوس) به کابل بروم، توصیههای اکید او مرا منصرف کرد. هرچند در این چند روز کسان دیگری هم گفته بودند که به هیچوجه با 303 نروم و خطرناک است، اما همچنان روی حرفم بودم. ولی او دلایلی آورد که نشان میداد در این زمینه آگاهی کافی دارد. میگفت احتمال اینکه توی راه اختطافات کنند (گروگانگیری) نزدیک به صدفیصد (100%) است. خداحافظی کرده و به هوتل برگشتم. شعیب هم به خانهاش رفت.
روز ششم صبح زود بیدار شده و یادداشتهایم از سفر را تکمیل کردم. بعد دوش گرفته و منتظر شعیب شدم. آمد و قرار شد با هم برویم استخبارات. اما وکیل شستش خبردار شده بود و هی زنگ میزد به شعیب که گوشی را برایمان میآورد. یکی از خویشان نزدیک وکیل هم دوست نزدیک شعیب از آب در آمد و بنابراین شعیب هم کمی دچار تردید شده بود. با شعیب رفتیم خانه یکی از دوستانش برای عید دیدنی. دور تا دور دیوارهای اتاق را تشک میچینند و جلوی تشک، سفره بزرگی میاندازند که بقیه اتاق را میپوشاند. روی آن هم آجیل و شیرینی میگذارند. وکیل زنگ زد به شعیب که گوشی را گرفته و فیسه (پول) را هم میگیرد و میآورد. بنابراین به توصیه شعیب قرار شد دیگر نرویم به استخبارات. تا ظهر معطل شدیم و خبری نشد. شعیب رفت خانهشان. در همین میان گویا وکیل زنگ میزند به شعیب که با هم بروند حوزه و پول را بگیرند. شعیب هم بدون هماهنگی با من میرود. آنجا گویا حسابی تهدیدش کردند که «این دوستت ایرانی است و میرود. اما تو میمانی و ما. آن فعال اجتماعی هم همیشه در کنار تو نخواهد بود و...» و از اینجور حرفها. فقط گوشی را بهش میدهند و پول را نمیدهند. من که بیش از دو ساعت بود از شعیب بیخبر بودم، رفتم خانه همان فعال اجتماعی. خیلی عصبانی بود و میگفت از استخبارات زنگ زدهاند که چرا اینها نیامدند. چند باری هم زنگ زد به شعیب، اما تلفنش را جواب نداد. بالاخره یکبار جواب داد و گفت که گوشی را گرفته. آمد خانه همان فعال و گفت که پول را ندادهاند. بیش از 100 افغانی از شارژ موبایلم را هم استفاده کرده بودند. فعال هرچند خیلی ناراحت بود، اما دوباره توصیه کرد که برویم استخبارات. شعیب هم قبول کرد. اما همین که آمدیم بیرون، فهمیدم ماجرا از چه قرار است. صحبتهای من هم باهاش بیفایده بود. البته حق هم داشت، بالاخره من به جای او نبودم. نهایتاً بهم فهماند که اگر بخواهم شکایت کنم، خودم تنهایی باید این کار را بکنم. من هم در حالی که نارحت شده بودم، بیخیال شکایت شدم. با او خداحافظی کرده، صورتش را برای مهماننوازیهای چندروزهاش بوسیده و از موترش پیاده شدم. پیاده راه افتادم به طرف هوتل. در چاوک (چهارراه) گلها که هوتلم بود، مرکز آژانسهای هواپیمایی است. با وجود تعطیلی، برخیشان باز بودند. بنابراین سراغ تِکِت (بلیط) هواپیما برای کابل را گرفتم. بهطور اتفاقی فهمیدم که عصرها هم پرواز دارند. یعنی از هرات هم صبح پرواز دارد به کابل و هم عصر. تکت عصر را گرفتم. رفتم هوتل وسایلم را برداشته و تسویه حساب کردم. ناهار را در رستورانتی در همان چاوک خورده و به طرف کافینت رفتم. یعنی همانی که توی خیابان خانه اسماعیل خان بود. گویا اسماعیل خان خودش از کابل آمده و مردم هرات برای دیدنش دسته دسته به خانهاش میرفتند. البته پس از تلاشی (بازرسی) دقیق توسط نگهبانان. از سوی دیگر تعداد زیادی گدا در کنارههای سَرَک (خیابان)ها ایستاده بودند. خیلی از افرادی که گاو یا گوسفند قربانی داشتند، گوشت را در بخشهای کوچک بستهبندی کرده و همینطور که با موتر توی سرکها میرفتند، بستههای گوشت را به گداهایی که آنجا منتظر ایستاده بودند میدادند. ایمیلم را چک کرده و مطمئن شدم که دوستی که میزبانیام در کابل را پذیرفته، همچنان نامبر (شماره) موبایلش را نگذاشته و بنابراین شب در کابل هم باید به هوتل بروم.
با یک تاکسی دربست به فرودگاه رفتم. برخلاف تصورم که از سفرنامه امیرخانی بود، سالن فرودگاه هرات شیک و بزرگ و تمیز بود. در سالن انتظار در کنار یک افسر نظامی افغان نشستم. اهل ایالت کاپیسا (در شمال کابل) بود و برای دیدنش خانوادهاش میرفت. چند سالی هم در شیراز کار کرده بود و به قول خودش صاحب کارگاهی که در آن کار میکرد، پیشنهاد داده بود که با دخترش ازدواج کند. اما او چون به دختر عمویش قول داده بود و او را دوست میداشت، قبول نکرد و برگشت به افغانستان. میگفت نظامیگری در افغانستان شغل خوبی نیست و ما دشمن درجه یک طالبان به شمار میآییم. بنابراین جانمان بسیار در خطر است؛ در حالیکه حقوقمان مناسب نیست. وقتی فهمید چه بلایی این دو روزه به سرم آمده، بلند شد و دست مرا هم گرفت که برویم سراغ قومانده حوزه. میگفت: «با هواپیمای فردا به کابل میرویم؛ اما بگذار نشان این آدم عوضی بدهیم که با یک مهمان نباید اینطوری برخورد کرد». فکر نمیکردم اینقدر عصبانی بشود. به هزار مکافات راضیاش کردم که بیخیال شود و خلاصه آرامش کردم. سوار هواپیما که شدیم، از مهماندار خواستم اجازه بدهد کنار همین افسر بنشینم. راستی مهمانداران هواپیماهای افغانستان عموماً خارجیاند. از دو خانم مهماندار این هواپیما، یکیشان هندی بود و دیگری اروپایی. هر دو هم به انگلیسی حرف زده و فارسی بلد نبودند. خلاصه هواپیما از زمین بلند شد و من هرات را با آن همه زیبایی و تاریخ و فرهنگ ایرانیاش، ترک گفتم تا بار دیگر که به این شهر باز گردم. هرات آنچنان مرا شیفته خودش کرده بود که این تجربه تلخ آخر، فقط برایم تجربه بود و بس.
ادامه دارد...
دیگر بخشهای این سفرنامه:
بخش نخست: چرا افغانستان
بخش دوم: ورود به هرات، یا کلیاتی درباره افغانستان
بخش سوم: هرات و افغانستان در گذرگاه تاریخ
بخش چهارم: بادبادکبازهای افغانستان
بخش پنجم: فضای باز اجتماعی افغانستان
بخش ششم: هرات، شهر عارفان
بخش هفتم: بازار و خرید شب عید
بخش هشتم: یک شبانهروز بازداشت به جرم جاسویی
بخش نهم: بامیان: بوداگرایی دیروز، تحجرگرایی امروز و گردشگری فردا
بخش دهم: غلغلههای خاموششده بامیان
بخش یازدهم: در محاصره طالبان
بخش دوازدهم: کابل، پایتخی باستانی
بخش سیزدهم: کابل، شهر گورکانیان
بخش چهاردهم: مزار شریف، نماد همبستگی شیعه و سنی
بخش پانزدهم: بلخ، مرکز تمدنهای زردشتی، بودایی و اسلامی
بخش شانزدهم: خدانگهدار سرزمین رویایی!