اولین تجربه مدیریت اردو (بخش پایانی)
اولین تجربه مدیریت اردو (بخش پایانی)
در بخش اول این گزارش، چگونگی تدارک اردوی اصفهان برای دانشجویانم را بیان کردم. در این پست ادامه اون رو بطور مختصر خواهم نوشت.
... بهرحال سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت اصفهان. صبح زود به اصفهان رسیدیم. نماز صبح را در یکی از مساجد شهر خوندیم و راه افتادیم سمت شهرک مجلسی. حدود ساعت 6 صبح رسیدیم به دارالقرآن و مستقر شدیم. هال که بزرگتر بود در اختیار خانمها قرار گرفت. و یه اتاق در اختیار آقایون. کمی استراحت کردیم و راه افتادیم سمت روستای حوض ماهی. راستی تا یادم نرفته بگم مشکلی که از همون اول خودش رو نشون داد، کمبود دستشویی بود. یه دستشویی واسه سی نفر. خانمها هم که هر کدوم کلی طول میکشید تا خودشون رو توی دستشویی مرتب!!! کنن. ساعت 9 رفتیم به روستا. اول رفتیم سر حوضی که قبلا توصیف کردم. اعضای شورای روستا و معتمدین محلی هم اومدن و توضیحاتی درباره روستا و قدمت اون ارائه کردن. بعد از صرف ناهار، خوندن نماز، و کمی استراحت، بچهها رو به داخل روستا هدایت کردم واسه شروع مرحله اصلی تحقیق. چیزی که همون اول خودش رو نشون میداد این بود که بچهها نمیدونستن چیکار باید بکنن. چی باید بپرسن. از کی باید بپرسن. به حرف کی باید اعتماد کنن. و... .برام جالب بود. آخه اصحاب علوم اجتماعی به مردمنگاری به چشم یه تفریح نگاه میکنن که هر کسی از پس انجامش بر میاد. با وجودیکه دانشجویان رو قبلا طی چندین جلسه راهنمایی کرده بودم، اما باز هم سر در گم بودن. تا ساعت شش توی روستا بودیم و بعد سرویسی که صبح تدارک دیده بودم اومد دنبالمون. از راه روستای لاو (Law) برگشتیم و بچهها تونستن چرخی در قلعههای قدیمی اون روستا بزنن. شب یه گزارش اولیه از بچهها خواستم. اما اونقدر خسته بودن که حالی واسه حرف زدن نداشتن.
روز دوم بچهها رو با پای پیاده از سر حوض بردم تا تل یحیی. چون مسیر بیابونی بود، کمی اذیت شدن. اما وقتی فهمیدن که باید تا اشکف که در کوه قرار داشت بیان، حالشون گرفته شد. البته یه گروه 5-4 تاییشون بودن که خیلی خوب راه میرفتن و همیشه جلودار بودن. اما دو نفر هم وسط راه موندن و بناچار همونجا نشستن تا ما رفتیم و برگشتیم. بقیه هم از رمق افتادن. داخل اشکف خیلی خنکتر از بیرون بود و همین باعث شادابی بچهها شد. اما آب واسه خوردن خیلی کم داشتیم و به طرز فجیعی اون رو جیرهبندی کردیم. بعد از نیم ساعت استراحت، برگشتیم سر حوض. ناهار، نماز، استراحت و دوباره ورود به روستا. البته یه خونواده اصفهانی هم اومده بودن واسه تفریح و زیارت که یه دیگ آش رشته هم درست کردن و به همه دانشجوها دادن. ضمن اینکه اهالی روستا هم مدام از دانشجوها پذیرایی میکردن. اونها رو به خونه دعوت کرده و با میوه، شیرین، چای و... رسم مهموننوازی رو بجا میاوردن. این باعث تغییر نگرش و در واقع پیشفرض دانشجوها نسبت به اصفهانیها شد. شب که به دارالقرآن برگشتیم، آموسی گفت که باید برگرده تهران. من باید تا یه جایی راهنماییش میکردم که ماشین تهران گیرش بیاد. خانم قزلو هم برای بدرقه آموسی همراهمون شد. خواهرم وقتی ماجرا رو فهمید، به اصرار، ما رو با ماشینش تا زرینشهر رسوند. آموسی اونجا سوار ماشین شد و ما هم یه سر به خونه و پدر و مادرم زدیم. بندههای خدا با وجودیکه خوابشون رو به هم زده بودیم، کلی خوشحال شدن. و بعد هم برگشتیم به شهرک مجلسی.
روز سوم، چون شنبه بود، از بچهها خواستم که سری به اداره بهداشت روستا و همینطور مدرسه مختلط اونجا بزنن و تا ظهر همه مطالب رو جمعبندی کنن. ظهر با سرویس اونها رو به یه جای تفرحی بر سر راه مجلسی به بروجن بردم به نام «گردنه دزون» که همون گردنه دزدان است. کنار یه چشمه پر آب. هندونههایی که دیشب خریده بودم رو گذاشتیم توی چشمه. ناهار رو که خوردیم، ترتیب هندونهها رو دادیم. بچهها کلی اونجا بازی و آبپاشی کردن. بعضیهاشون سراپا خیس شدن. اما خیلی بهشون خوش گذشت. ساعت حدود سه بود که برگشتیم به دارالقرآن. یه استراحت کوتاه و حدود یک ساعت و نیم بعد راه افتادیم تا یه چرخی هم توی شهرک بزنیم. به پارک قایقسواریاش رفتیم و بیشتر بچهها به خرج پولی که دست من بود سوار شدن. بعد هم یه بازدید کوتاه از برج کبوتر و توضیحاتی که درباره اهمیت برج کبوتر برای کشاورزان مناطق کویری داره بهشون دادم. شب که به دارالقرآن برگشتیم، بعد از شام از دامادمون خواستم تا بیاد و با بچهها جلسه پرسش و پاسخ داشته باشه. به بچهها هم گفتم که هر سوال و نقد دینی و شرعی که دارن بپرسن. از اطلاعات دامادمون و سعهصدری که در این زمینه داره مطمئن بودم. شب که اومد، بچهها از هر دری پرسیدن و به خصوص به مباحثی چون حجاب و... گیر دادن. دامادمون هم در حد وقتی که داشتیم بهشون پاسخ داد که البته خیلیهاشون قانع نشدن. اما چارهای نبود. زمان اجازه بحث بیشتر نمیداد. شب رو بچهها به امید فردا خوابیدن.
روز چهارم، صبح زود بیدار شدیم و تا اومد وسایل رو جمع کنیم و راه بیفتیم، شد ساعت هشت و نیم. از آقای عاملی که چند روز در دارالقرآن کارهامون رو ردیف کرده بود خداحافظی کرده و راه افتادیم سمت اصفهان. بچهها هدف اصلیشون از اومدن به این اردو، دیدن اصفهان و گشتن در اون بود. اول به ترمینال مسافربری کاوه رفتیم؛ بلیط خریدم و بچهها هم وسایل رو تحویل انبار دادن. بعد هم با اتوبوس واحد به سمت دروازه دولت (میدون امام حسین) راه افتادیم. شلوغبازی بچهها در اتوبوس، باعث جلب توجه مسافرها میشد. بهرحال از دروازه دولت هم پیاده راه افتادیم به سمت میدون شاه. بچهها خیلی ذوقزده بودن. کالسکهها رو که دیدن، متوجه شدم که دلشون میخواد سوار بشن. بنابراین هزینهاش رو پرداختم و بچهها با کالسکه دوری در میدون زدن. بعد هم یه دیدار کوتاه از مسجد شاه، کوچههای قدیمی پشت مسجد، بازار قیصریه، خرید بچهها و نهایتا ناهار رو در یه بریونی (بریانی: غذای سنتی اصفهان) خوردیم. ظاهرا که خوششون اومده بود. بعد هم رفتیم به سمت زایندهرود. از روی سیو سهپل که گذشتیم، بچهها خیلی عکس گرفتن. کنار سیو سهپل توی پارک نشستیم. یه عده از بچهها رفتن قایقسواری. اما اونقدر آببازی کردن و قایقها رو به هم کوبیدن که نزدیک بود با مسئول قایقها دعواشون بشه. اما به خیر گذشت. بعد هم با تاکسی به ترمینال اومده و سوار اتوبوس شدیم. من واسه اینکه بچهها راحت باشن، همه صندلیهای اتوبوس رو خریده بودم. اما قبل از راه افتادن متوجه شدم که راننده میخواد روی بوفه اتوبوس هم مسافر سوار کنه. با هم جر و بحثمون شد و کار به دفتر ترمینال کشید. اونها هم تلویحا از راننده طرفداری میکردن. من هم تهدید کردم که اگه مسافر سوار کنه، اولین پلیس راه پیاده میشم و شکایت میکنم. چون سوار کردن مسافر روی بوفه اتوبوس خلاف مقرراته. راننده هم کوتاه اومد. اما به بچهها اخطار کردم که ممکنه راننده دنبال بهونه بگرده، و بنابراین مراقب رفتارشون باشن. با این حال وقتی اتوبوس راه افتاد، یه پاکت گز بعلاوه پنج هزار تومن دیگه به راننده دادم که راضی بشه و بچهها رو اذیت نکنه. اما ظاهرا آتیشاش داغتر از این حرفها بود. بچهها عقب اتوبوس با هم ورقبازی میکردن که راننده دادش رفت به هوا که: «ای وای! اتوبوس من رو کردین قمارخونه! حالا اولین پلیس راه که خواستی وای میسیم تا تکلیفم رو روشن کنم». چارهای نبود. هیچی نگفتم. بچهها هم از اینکه من به خاطر اونها جلوی راننده کوتاه امدم خیلی شرمنده شدن. اما من هم دیگه حرفش رو نزدم و به روی خودم نیوردم. راننده هم که کمی عقدهاش رو خالی کرده بود، دیگه پیگیر ماجرا نشد. هرجوری بود ساعت 12 رسیدیم به تهران. من و خانم قزلو پیاده شدیم و بچه ها هم به امید خدا راه افتادن سمت آمل.
(متأسفانه به خاطر رعایت ایجاز، از ذکر خیلی از امور و اتفاقات چشمپوشی کردم).