به دو دلیل تصمیم گرفتم از این به بعد مطالب طولانی وبلاگ رو در چند قسمت قرار بدهم. یکی اینکه طولانی بودن مطلب، خارج از حوصله خواننده است و این رو بارها متذکر شدن. و دوم اینکه خودم هم که به بیماری تنبلی دچارم، چون می‌دونم مطالبم همیشه روده‌دراز و خیلی وقت‌گیره، هی این دست و اون دست می‌کنم تا بنویسم. در حالیکه اگه کوتاه بنویسم، توی هر فرصت کوتاهی می‌تونم یه تیکه از مطلب رو نوشته و توی وبلاگ قرار بدهم. با این اوصاف، وبلاگ هم زود به زود به‌روز میشه. بهرحال این مطلب که درباره اردویی است که دانشجوهام رو از آمل برده بودم اصفهان، به‌عنوان اولین آزمایش در این‌باره نوشته شده.

بخش نخست

 ماجرا به تدریس درس مبانی مردم‌شناسی در ترم گذشته بر می‌گرده. زمانی‌که برای دانشجوهام روشهای تحقیق در مردم‌شناسی رو درس می‌دادم. می‌دونستم که از لحاظ نظری کاملا می‌فهمن. اتفاقا خیلی هم ساده بنظر می‌رسید. یه مشت اصطلاح مثه مشاهده مشارکتی، مصاحبه عمیق، شجره‌نامه، و ... . اما می‌دونستم که روش تحقیق مردم‌شناسی رو باید در میدان تجربه کرد و آموخت. زمانی‌که ترم جدید، درس انسان‌شناسی فرهنگی رو با همون دانشجوها داشتم، تصمیم گرفتم چهار جلسه رو مفصلا اختصاص بدهم به روشهای تحقیق. و برای بخش عملی کار هم، یه اردوی علمی یه روزه ببرمشون و ازشون بخوام تا در میدان تحقیق، بطور عملی روشهایی رو که ظاهرا یاد گرفتن به اجرا در بیارن. و خودم هم بالای سرشون نظارت داشته باشم و بتونم کمک‌شون کنم. کم‌کم این فکر به سرم زد که اردوشون دو روز و یه شب باشه. اینطوری بهتر متوجه مشکلات تحقیق میشن. و بخصوص برای دانشجوهای من که عمدتا دختر هستن، تحمل دوری از خانواده و ... هم مطرح میشه. زمانی که این ایده رو با جبار رحمانی در میون گذاشتم، پیشنهاد داد که چون بیشتر دانشجوهام اهل خطه سرسبز مازندران هستن؛ و نگاه مردم‌شناسی هم نگاه خود و دیگریه؛ بهتره این دیگری در یه بعد جغرافیایی و آب و هوایی باشه. و بنابراین بهتره که یه منطقه خشک و کویری رو انتخاب کنم. ایده خوبی بود. اما بعد مسافت، مسائل خاص خودش رو به همراه می‌اورد. اولش نزدیکترین استانی که بنظرم اومد، استان قزوین بود. اما به چند دلیل از این استان صرف نظر کردم. یکی اینکه در خیلی از روستاهای این استان، زبان ترکی رایجه که ارتباط برقرار کردن واسه دانشجوها، سخت و تقریبا غیر ممکنه (هر چند یکی دو تا دانشجوی ترک زبان هم دارم). نکته بعدی هم به معتدل بودن آب و هوای این استان برمی‌گرده. بطوریکه خیلی از مناطقش، زمینهایی شبیه جلگه داره. می‌موند استانهای کرمان، یزد و اصفهان. کرمان هم بعد مسافتش خیلی زیاده، و هم ناامنی‌هایی برای خود اهالیش هم پیش اومده که ریسک بردن دانشجوی غریبه رو خیلی بالا می‌بره. مثه قضیه جاده بم زاهدان که سال گذشته رخ داد. در کنار تمام این مسائل، بحث اسکان دانشجوها، آشنایی کامل خودم (به عنوان استاد راهنما) با منطقه، و ... پیش اومد که نهایتا منجر به انتخاب استان اصفهان شد. چند تا روستا برای این کار در نظر گرفتم .یکیش روستای ابیانه بود. اما از بس پژوهشگر و جهانگرد و .... وارد این روستا شدن، دیگه هیچیک از اهلی تمایلی به صحبت کردن با افراد غیر بومی ندارن. روستای سه (Soh) هم در نزدیکی مورچه‌خورت بود. اما اینجا هم مسئله اسکان مطرح بود. بهترین گزینه، روستای حوض‌‌ماهی (Hoz Mahi) در نزدیکی شهرستان مبارکه بود. خودم تحقیق درس مردم‌شناسی روستایی‌ام رو در دوران دانشجویی درباره همین روستا انجام دادم. این روستا در فاصله حدودا 80 کیلومتری جنوب اصفهان و سر راه بروجن قرار داره. نام این روستا از حوضی گرفته شده که در بالای روستا (جنوب روستا که سمت کوه قرار داره) جای گرفته. این حوض تقریبا ابعاد 10 در 10 و عمق یک متر داره. اما معمولا نیم متر اون پر از آبه. ماهی‌های درشت قرمز و خاکستری در این آب کم‌عمق شنا می‌کنن؛ بدون اینکه کسی با اونها کاری داشته باشه. در واقع دست زدن به این ماهیها و آزار رسوندن به اونها، یکی از بزرگترین تابوهای اهالی این روستا و منطقه است [تابو به عملی میگن که نباید انجام داد. و معمولا انجام اون توسط یک فرد، باعث نازل شدن بلا بر سر جمع میشه]. در کنار این حوض، یه زیارتگاه وجود داره که مردم میان برای برآورده شدن حاجاتشون، به اون دخیل میبندن. این زیارتگاه، به اعتقاد اهلی محل خواب حضرت عزیر (Ozayr) نبی است که داستانش در قرآن هم ذکر شده. میگن اینجا بود که عزیر یکصد سال خوابید. بعد از بیدار شدنش، عصاش رو به زمین زد و چشمه‌ای از اون جوشید تا در اون خودش رو بشوره. آب این حوض، همون چشمه‌اس. به فاصله تقریبا پونصد متر از حوض، یه تپه هست بنام تل یحیی (Tall-e Yahya یا در برخی موارد هم Toll-e Yahya تلفظ میشه) با خاکی به رنگ متمایل به سرخ. میگن دشمنان خدا به تعقیب حضرت یحیی پرداختن تا اینجا که گرفتنش و سرش رو بریدن و انداختن توی چاه. اما خون از داخل چاه جوشید و اومد بالا. برای جلوگیری از جریان خون، چاه رو با خاک پر کردن. اما باز هم افاقه نکرد. و اونقدر خاک ریختن تا این تپه درست شد. حدود یک کیلومتر یا کمی بیشتر هم که از این تپه فاصله بگیریم، به غار کوچکی در کوه بر می‌خوریم که به اشکف (Eshkaf) یا اشکفت (Eshkaft) معروفه. میگن 7 تن از یاران پیغمبر که از دست دشمنان خدا فرار کرده بودن، به این غار پناهنده شده و در اونجا که خوابیدن، از دیده ها هم پنهون شدن. اما هنوز یه مشکل بود، و اونم اینکه برای یه اردو به اصفهان، دو روز هم زمان کمی بود. بیش از 24 ساعت صرف رفت و برگشت می شد. و تاز هزمانی که بچه ها به اصفهان برسن هم نیاز به استراحت دارن. ضمن اینکه نمی شد بچه ها رو به یکی از روستاهای اصفهان برد، و بدون اینکه خود شهر اصفهان رو ببینن برشون گردوند. بویژه اینکه وقتی بهشون گفتم یکی از روستاهای اصفهان رو انتخاب کردم، کلی ذوق زده شدن که می خواهیم بریم اصفهان. با یه حساب سر انگشتی، چهار روز حداقل زمان مورد نیاز بود. کلاسهای دانشجوهام تنها در سه روز هفته تشکیل می شد: دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه. بنابراین می شد چهار روز دیگه هفته رو به اردو اختصاص داد. اما با این کار، هزینه اردو می رفت بالا. اما متاسفانه بودجه کمی برای این اردو داشتیم (از هر دانشجو پانزده هزار تومن گرفتم که پول کرایه شون هم نمی شد؛ دانشگاه هم که قبلا هزینه غذای دانشجوها رو پذیرفته بود، اعلام کرد که منظورشون فقط هزینه ناهار بوده که سرجمع هزینه ناهار چهار روز 30 تا دانشجو را 70هزار تومن حساب کردن. دو تا از بچه ها هم موفق شدن از شورای شهر آمل، 100 هزار تومن کمک بگیرن. با توجه به اینکه چند تا بچه ها در لحظات آخر انصراف دادن، مجموعا حدود 550 هزار تومن برای این اردو پول جمع شد). می دونستم که اگه بخواهیم یه اتوبوس دربست بگیریم، اگه ولوو باشه حداقل روزی 200هزار تومن، و اگه ایران پیما باشه روزی 30-120 هزار تومن می گیره. بنابراین پول مون برای اجاره 4 روز یه اتوبوس نمی رسید. ناچار بودیم مسیر رو تکه تکه بریم. غذا هم خودش معظلی بود. 4 روز؛ روزی سه وعده؛ میشه 12 وعده. ضربدر 30 نفر؛ میشه 360 وعده. که ما بودجه 70هزار تومنی براش گرفته بودیم. یعنی هر وعده غذا 200 تومن. اسکان هم که خودش معظلی بود. به علاوه کمی بودجه که باید برای امور متفرقه و پیش بینی نشده می ذاشتم کنار. اما یه شانس داشتیم. خواهرم ساکن شهرک مجلسی، در 6 کیلومتریه روستای حوض ماهیه، که حکم مرکز خرید و اداری برای این روستا و روستاهای مجاور رو داره. اون مسئول دارالقرآن و مهد کودک مجلسی بود. دامادمون هم روحانی اونجاس. بعد از اینکه باهاشون موضوع رو در میون گذاشتم، قرار شد دارالقرآن رو در اختیارمون بذارن واسه اسکان؛ فقط به‌شرطی که حرمتش نگه داشته بشه. من هم قبل از اردو با بچه‌ها شرط کردم که بخاطر مسائل انسانی که تعهد دادم، از آرایش کردن و مسائلی از این دست در طول اردو بطور جدی پرهیز کنن. البته برای آرایش کردن، دلایل دیگه‌ای هم داشتم؛ مثلا آرایش را از نگاه فمنیستی خودم نفی می‌کنم. چرا که ارزش خانمها را به عنوان یه کالای در معرض نمایش نشون میده. ضمن اینکه آرایش کردن در میدان تحقیق باعث حواس‌پرتی پاسخگو و احتمالا مسائل جانبی میشه. و بالاخره اینکه چون اولین تجربه مدیریت اردوئیم بود، می‌ترسیدم پسرهای غریبه واسه دانشجوهام مشکل درست کنن. برای همین هم تاکید کردم که کسی حق آرایش کردن نداره. بچه‌ها هم قبول کردن و بنا شد که تاریخ حرکت، عصر 18اردیبهشت باشه. بطوریکه دانشجوها از آمل حرکت می‌کردن و من و دو تا از دوستان و همکارانم هم شب در تهران به اونها ملحق می‌شدیم. مجنون آموسی و خانم قزلو دو تن از همکارانم از گروه انسان‌شناسی جهاد دانشگاهی رو دعوت کرده بودم که در طی کارهای تحقیقاتی بچه‌ها، به اونها کمک کنن و در واقع من دست تنها نباشم. آموسی که ارشد انسان شناسیه و خانم قزلو هم کارهای هنری طراحی و عکاسی انجام میده و قرار بود توی اردو هم آموزشهای لازم در زمینه این دو هنر رو به بچه‌ها بده. روز دوشنبه قبل از اردو که من در دانشگاه کلاس داشتم (یعنی دو روز قبل از اردو)، بچه‌های دانشگاه بخاطر یه مسئله‌ای که به اونها هیچ ربطی نداشت (مسائل داخلی دانشگاه و اخراج یکی از کارمندها) تحصن کردن و فضای دانشگاه متشنج شد. سر دسته اونها هم دانشجوهای من بودن. بعد از فیصله دادن ماجرا توسط مسئولین، در برگزاری اردو شبهه ایجاد شد. همه به این فکر می‌کردن که این دانشجوهایی که اینجا اینطوری می‌کنن، توی اردو می‌خوان چیکار کنن؟ روز قبل از اردو از دانشگاه با من تماس گرفتن و گفتن: «اگه خودت می‌آیی آمل و دانشجوها رو تحویل بگیری، که برنامه پابرجاست. اما اگه نمی‌آیی، ما جرات نمی‌کنیم این دانشجوها رو فی‌امان‌الله تا تهران به اختیار خودشون بذاریم». حقیقتش من هم که این چند روزه حسابی از پیگیری امور خسته شده بودم، چندان بدم نمی‌اومد بی‌خیال اردو بشم. اما از طرف دیگه، شور و شوقی که در بین بچه‌ها ایجاد شده بود، اجازه این کار رو بهم نمی‌داد که همینجوری ناامیدشون کنم. اما در هر حال برای من هم غیر ممکن بود که برنامه کارهای خودم رو به هم بریزم و برم تا آمل و برگردم. یعنی حداقل 10 ساعت از کارهام عقب می‌افتادم. 5ساعت تا آمل برم و 5ساعت برگردم. بنابراین من هم نپذیرفتم و سه‌شنبه شب بود که فهمیدم اردو کنسل میشه با این اوضاع. من هم با همکارانی که قرار بود همراهم بیان تماس گرفتم و کنسل شدن رو به اونها هم اطلاع دادم تا اونها هم به کارهاشون برسن. فردا صبح بود که خانم رضایی، مسئول آموزش دانشگاه تماس گرفت تا مگه اینکه چاره‌ای بیندیشیم و امید بچه‌ها به ناامیدی تبدیل نشه. بعد از چند بار تماس تلفنی، بالاخره قرار شد که آقای ستارزاده، استاد جمعیت‌شناسی همراه اونها تا تهران بیاد و مسئولیت تا اونجا به عهده ایشون باشه. و از اونجا به بعد هم بر عهده من. دوباره با دوستان هماهنگ کردم که بیان. بنده‌های خدا اونها هم بلاتکلیف بودن. اون روز، یعنی چهارشنبه، یکی از شلوغترین روزهای عمرم بود. صبح زود یه سر به بنیاد ایرانشناسی و جاهای دیگه زدم و بعضی از کارهام رو انجام دادم. بعدش رفتم نمایشگاه کتاب که با یکی از بچه‌های همدان قرار گذاشته بودیم با هم بریم واسه خرید کتاب. بعد از کلی خرید (و البته سردرگمی در مصلا!) برگشتم خوابگاه. در طی خرید در نمایشگاه هم تلفن پشت تلفن. از دانشگاه، از خونه خواهرم که کارها رو تنظیم می‌کرد، از طرف همکارانی که قرار بود بیان، از طرف شرکت عمران شهر مجلسی که قرار بود اگه می‌تونه به ما سرویس‌دهی کنه. و تماسهایی هم از طرف خودم با اونها، با راننده اتوبوسی که قرار بود بچه‌ها رو از آمل تا اصفهان ببره و... . خلاصه، اون روز حسابی سیستمم هنگ کرده بود. من هم در اینجور مواقع، واقعا به هم می‌ریزم. خلاصه، با همکاران از یه طرف، و با راننده اتوبوس از طرف دیگه قرار گذاشتیم که ساعت 9 شب سه راه تهران پارس سوار اتوبوس بشیم. البته قرار بود من و همکاران ساعت 8 اونجا باشیم تا یه چیزی به‌عنوان شام با هم بخوریم. من که سیستمم قاط زده بود، چند باری مسیر رو اشتباهی رفتم. مثلا در آخرین مسیر، به جای سه‌راه تهران‌پارس، رفتم فلکه سوم تهران‌پارس. اونجا که دیدم همکاران نیستن، باهاشون تماس گرفتم و تازه متوجه شدم چیکار کردم. خلاصه، با همکاران توی یه ساندویچی شام مختصری خوردیم و حوالی ساعت 9:30 شب بود که اتوبوس هم رسید.