ادعای بروکراسی

 

امروز، بعد از نزدیک به یکسال فعالیت پژوهشی در ایسپا (مرکز افکارسنجی دانشجویان ایران)، بالاخره اعلام استعفای رسمی کرده و وسایلم رو جمع کردم و دمم رو گذاشتم رو کولم و اومدم بیرون. توی این مدت، چیزای زیادی یاد گرفتم. بخصوص در حوزه کارهای کمی و آماری. بعلاوه پروپوزال نویسی. و چیزای دیگه. با افراد خوبی هم آشنا شدم. دوستان و همکاران خوبی پیدا کردم. طوری که امروز وقتی داشتم خدافظی می‌کردم، واقعا دلم گرفته بود. بعضی از همکارانم هم همینطور (یا لااقل اینطور وانمود می‌کردن). توی این مدت، با بعضی‌هاشون ارتباط نسبتا خوبی پیدا کرده بودم. فیلم و کتاب رد و بدل می‌کردیم، با هم استخر می‌رفتیم، درد دل می‌کردیم، و… . امروز همه اون خاطرات از جلوی چشمم رد می‌شدن؛ و من همه اونها رو به کناری می‌زدم تا راهم رو ادامه بدهم. اونجا ظاهرا به بن‌بست خورده بودم. البته امروز که رفتم وسایلم رو جمع کنم، معاون مرکز اومد و مثه همیشه دوستانه دستم رو گرفت و برد توی اتاق خودش تا شاید منصرفم کنه. می‌گفت که هنوز به بن‌بست نخوردیم. اما من ترجیح می‌دادم قبل از اینکه به بن‌بست بخورم، برگردم. راستش ماجرا به اونجایی بر می‌گرده که بعد از نزدیک یکسال معلق بودن، هنوز کسی انگار دلش نمی‌خواست قرارداد من رو ببنده. البته منظورم از کسی اونهاییه که از دستشون بر می‌اومد. غیر از اینکه توی این مدت، با خیلی جنبه‌های روش تحقیق آشنا شدم، با خیلی از زوایای بروکراسی (یا ادای اون رو در اوردن) توی کشورمون هم آشنا شدم. معاون مالی-پشتیبانی مرکز که من همه این مسخره‌بازیها را زیر سر اون می‌دونم، خیلی ادعای قانون بازیش می‌شد؛ طوری که اگه قرار بود کمکی به یکی از کارمندها بکنه، یا مشکل یکی رو برطرف کنه، سریع اشاره می‌کرد به یه بند و تبصره و خلاصه قضیه رو می‌پیچوند. زمانی‌که آبدارچی مرکز داشت از درد پا به خودش می‌پیچید و نیاز داشت که بیمه بشه تا بتونه عمل کنه، معاون محترم مالی نپذیرفت و گفت "باید اول دیپلم بگیره. این کار باعث تشویقش به ادامه تحصیل میشه". بدبخت توی اون موقعیت باید احتمالا یکی دو سال درد رو تحمل می‌کرد تا بتونه اول دیپلم بگیره و بعد هم تازه معلوم نبود که معاون محترم می‌خواد چه بهونه‌ای براش بیاره. یکی دیگه از همکارها که حدود دو سال میشه معلق نگهش داشتن، و هم کارهای گرافیکی مرکز رو انجام میده و هم ویراستاری رو، ماهی حدود 100 هزار تومن و گاهی هم کمتر می‌گیره. در حالیکه همین کارها رو اگه بدهند بیرون، حداقل یک میلیون تومن ازشون می‌گیرن. همین کارمند مذکور، واسه شهریه دانشگاهش نیاز به یه مساعده کوچیک داشت؛ و زمانی که با موافقت ریاست مرکز، برای دریافت مساعده به همین معاون کذایی مراجعه کرد، حرفی شنید که شاید اگه زمین دهن باز می‌کرد و می‌بلعیدش، خیلی بهتر بود. معاون محترم (که فکر می‌کنه غیر از خودش هیچکس دیگه‌ای محترم نیست) در نهایتِ … بهش گفته بود که اطمینان نداره که اون پول رو برگردونه. چون حق الساعتیه. یه بار هم که خود من از درد دندون به خودم می‌پیچیدم، شنیدم که درمانگاه تخصصی دندانپزشکی جهاد دانشگاهی، به کارمندای موسسات وابسته به جهاد، خدمات ویژه میده. فقط یه معرفی‌نامه می‌خواد. و همونطور که حدس می‌زنید، این معرفی‌نامه از طرف همون بزرگوار از من دریغ شد. چون من هم حق الساعتی بودم و به گفته خودش از هیچگونه امتیازی در اون مرکز نمی‌تونستم استفاده کنم. و یکی از دلایلی که من و امثال من مدتهای مدید حق الساعتی نگه داشته می‌شدیم همین شخص بود. شخصی که می‌گفت مرکز بودجه نداره؛ و از اون طرف بعد از عقدش، نامه‌ای گرفته بود تا جهاد دانشگاهی بخشی از هزینه ازدواجش رو بده. شخصی که ادعای قانون‌مداری می‌کرد، و از اون طرف، قراردادهای ما رو که زیرش نوشته شده بود: "این قرارداد در سه نسخه تهیه و تنظیم شده است" را تنها در دو نسخه آماده می‌کرد تا مبادا نسخه سومی که می‌بایست دست ما باشه، بعنوان سند جرم علیهش استفاده بشه. و یا به من که بصورت حق الساعتی اونجا کار می‌کردم، ساعتی هزار تومن می‌داد، علیرغم اینکه در قراردادم نوشته بودن کارشناس ارشد. اما واحدهای دیگه وابسته به جهاد دانشگاهی به لیسانسه‌ها ساعتی بین 1200 تا 2000 هزار تومن میدن. و این یعنی روحیه جهادی! خلاصه، بگذریم. دوست ندارم عقده‌های شخصی‌ام رو اینجا خالی کنم. البته اون بنده خدا که همه کارمندها رو عقده‌ای کرده بود. همه از دستش ناراضی بودن. بقول یکی از مسئولین ارشد قدیمی مرکز که از قضا خودش یکی از عوامل رسیدن این آقا به پست معاونت بود، و حالا هم حسابی پشیمونه، میگه "کسی که تازه از روستا به شهر اومده رو نباید یه دفعه گذاشت توی همچین پستی." البته قطعا نه منظور اون شخص از گفتن این حرف اهانت به روستاییها بود و نه منظور من از بازگو کردنش. اما هرکسی یه جنبه‌ای داره.

بالاخره از این وضع خسته شدم. نه حقوق کافی، نه بیمه، نه پاداش و مزایایی که نصیب دیگر همکاران میشه. بهرحال، حال آدم گرفته میشه وقتی می بینه همکارش به مناسبت فلان روز، عیدی میگیره، اما سر تو بی کلاهه. چند روز بود هی قرار می ذاشتن که برام جلسه بذارن و تکلیفم رو مشخص کنن. اما از پشت گوش انداختن ها فهمیدم که ماهی رو وقتی می خوای نگیری، دمش رو می گیری. شنبه همین هفته تصمیمم رو گرفتم. و وقتی از مرکز داشتم می اومدم بیرون، گفتم که من دیگه نمیام. و نرفتم تا امروز که رفتم و وسیله هام رو جمع کردم.

نزدیک یه سال از عمرمون هم اینجا گذشت! یه سال اینجا؛ یه سال اونجا؛ تا آخرش که این یه سال یه سالها رو با هم جمع کنم، که آیا چیزی ازش جمع شده، یا فقط مجموعی از همین یه ساله‌هاس؟!