اورمیاه: شهر آبها
اورمیاه: شهر آبها+تصاویر تکمیلی
ساعت 5 صبح بیدار شدم. برخلاف اردبیل که هوایش حسابی سرد بود و از پشه خبری نبود، شبهای تابستانی تبریز چندان خنک نیست و در عوض، پشهها هم حسابی ترتیبم را دادند. نمازی به کمرم زدم (ظاهرا برخی از دوستان از بکار بردن این اصطلاح توسط من خوششان نمیآید و در متنی که آنرا در اختیار دیگران قرار دادهاند، به این نکته اشاره داشتند. نماز که برای خداست. کمر هم که مال خودم است و اختیارش را دارم. نمیدانم این دوستان برای چه ناراحت میشوند؟!) و راه افتادم. راه ارومیه را در پیش گرفتم. همانگونه که در مطلب کندوان نوشتم، از خسروشهر باید به سمت چپ بپیچی تا به اسکو و سپس کندوان برسی. اما اگر مستقیم بروی، یعنی همان راه ارومیه، ابتدا به روستای ایلخچی میرسی. خیلی دوست داشتم در ایلخچی توقف کنم و از نزدیک با مردمش آشنا شوم. آخر اهالی این روستا همگی «اهل حق» هستند. تلاش میکنم در آیندهای نزدیک مطلبی جداگانه درباره فرقه اهل حق بنویسم. فعلا در همین حد بسنده میکنم که اهل حق فرقهای است در نواحی غربی کشور که مراکز اصلیشان در شهرستان نورآباد لرستان، کرند و صحنه کرمانشاه است که یا کردند یا لک. ایلخچی و هشترود هم عمدهترین مراکز اهل حق ترکزبان است. در قزوین و همدان و تهران و مازندران هم جمعیت قابل توجهی دارند. این فرقه را عموما با علیاللهی اشتباه میگیرند. از دیگر مراکز تجمع اهل حق از نزدیک بازدید کرده و با بسیاریشان ارتباطات دور و نزدیک داشته و دارم. اما سالهاست آرزو دارم ایلخچیها را هم از نزدیک بشناسم. چه حیف که هنگام عبورم از این شهر، ساعت 6:30 صبح بود و شهر هنوز در خواب. با صد افسوس از ایلخچی گذشتم و به دوراهی رسیدم که یکی به آذرشهر و دیگری به دریاچه ارومیه میرفت. سر دوراهی، سه مسافر ایستاده بودند و دست بلند کردند. ایستادم و سوارشان کردم. مقصدشان ارومیه بود. آنکه جلو نشست، ظاهری مذهبی داشت و آدمی خونگرم بود. سر صحبت باز شد و از هر دری گفتیم و شنیدیم. پاسدار بود و برای ماموریتی به تهران رفته بود. و حالا با قطار برگشته و در این ایستگاه پیاده شده بود. اما به اتوبوس تبریز-ارومیه نرسیده بود. به واسطه زمینه خانوادگی و اینکه الحمدالله خانهمان از این نظر پر برکت است، همیشه خیلی خوب میتوانم با دو قشر پاسدار و روحانی ارتباط برقرار کنم. اطلاعات خوبی درباره مسیر ارومیه بهم داد. اگر اطلاعات وی را با اطلاعات از پیش موجود خودم ترکیب کنم، میتوانم اینها را ارائه دهم: جادهای که من آنرا برگزیده بودم، از روی دریاچه ارومیه میگذشت. به گفته این دوست تازه آشنا،
این مسیر به تاکید آقای احمدینژاد همین چند وقت پیش آماده شد. و الا حالا حالا کارش طول میکشید [البته امیدوارم تسریع در ساخت این جاده باعث نشده باشد چیزی مثل راهاهن شیراز از آب در بیاید]. البته هنوز کار آن بطور کامل تمام نشده است. پیش از این مسافران یا باید دریاچه را دور میزدند، یا آنکه تا پای دریاچه آمده و از آنجا با لنج به آنسو میرفتند. دور زدن دریاچه که مسیر را خیلی طولانی میکرد و استفاده از لنج هم زمان زیادی میطلبید. چه اینکه در ایام تعطیلی و شلوغ، باید کلی انتظار میکشیدی تا نوبتات شود و در ایام خلوت هم باز باید کلی انتظار میکشیدی تا مسافران به حدی برسند که لنج تکمیل شود.
البته برخی ارگانها مانند سپاه، لنجهایی مخصوص خود داشتند که فقط مخصوص کادر خودشان بود. برای پر کردن وسط دریاچه برای زیرسازی جاده، دو کوه که دو طرف دریاچه بود را تراشیدند و سنگهای آنها را داخل دریاچه ریختند. به این ترتیب ارتباط دو طرف دریاچه تقریبا قطع شده و این برای محیط زیست دریاچه زیانآور است. همچنین به واسطه ایجاد سد در مسیر رودخانههایی که به این دریاچه منتهی میشدند، آب دریاچه هر سال کمتر میشود. به گونهای که احتمال خشکی کامل آن وجود دارد. زمینهای اطراف جاده را نشانم میداد که تا همین چند سال پیش زیر آب بودند؛ اما اکنون خشک خشک شدهاند و صدها متر با ساحل دریاچه فاصله دارند. بیشتر طرحهای عمرانی ما اینگونه است. هیچ توجهی به تاثیرات محیطی و اجتماعی آنها نداریم. فقط میخواهیم برای پر کردن کارنامه خودمان، زودتر یک کاری را در دوره خودمان به انجام برسانیم.
جالب است بدانید که ارومیه از شهرهای باستانی ایران است و بواسطه نزدیکی به منابع آبی فراوان و از جمله دریاچه ارومیه، «اورمیاه» نام گرفته است. این واژه برگرفته از زبان تمدنهای بینالنهرینی است که بیشترشان جزو گروه زبانهای سامی-حامی هستند (شاخهای بزرگ از زبانهای دنیا که زبانهایی همچون عربی، عبری [زبان یهودیان]، سواحیلی و... در آن میگنجد). اورمیاه ترکیبی است از دو واژه «اور»+«میاه». اور را برای شهر به کار میبردند. در داستان حضرت ابراهیم با شهری به همین نام بر میخوریم. همچنین اگر داستان «گیل گمش» که آنرا کهنترین داستان دنیا میدانند خوانده باشید، با شهری به نام «اوروک» آشنائید. «میاه» هم به معنای آب است. همان که در زبان عربی به صورت «ماء» درآمده است. امیدوارم این شهر همچنان شهر آبها و آبادانیها بماند. درباره ترکیب قومیتی استان آذربایجان غربی باید گفت که در مناطق شمالی و شرقی این استان، ترکزبانها و در مناطق جنوبی و غربیاش، کردها ساکناند. در خود شهر ارومیه هم ار هر دو گروه قومیتی ساکناند؛ اما غلبه با ترکزبانهاست. این ترکیب جمعیتی گاهی باعث ایجاد درگیریهایی بین طرفین میشود. حتی یادم میآید در نمایشگاه سالانه فرهنگ استانها که در سال 1381 در کوی دانشگاه تهران برگزار شد، درگیری داخلی این دو قوم باعث تعطیلی غرفه استان آذربایجان غربی شد. چرا که آذریها همه غرفه را میخواستند؛ در حالیکه کردها معتقد بودند نیمی از غرفه باید در اختیار آنها باشد.
بهرحال پس از عبور از روی دریاچه،... آها، تا هنوز از روی دریاچه عبور نکردهایم اشاره کنم به اینکه کیوسک ورودی این جاده، 2000 تومان عوارضی دریافت میکند. بنابراین اگر در اینگونه موارد قلبتان مانند من ضعیف است، حتما قرص قلب را از پیش مهیا کنید. به ارومیه رسیدم و مسافران را پیاده کردم. اول رفتم سراغ اداره میراث فرهنگی. ساعت 8:20 بود. خواستم صبحانه بخورم. سازمان میراث فرهنگی نزدیک محلهای گران قیمت قرار داشت و بنابراین مغازههای اطراف هم از آن باکلاسها! وارد یکیشان که شدم، بیشتر مشتریان را میدیدم که هر کدام کلی خرید کردهاند. من هم یک عدد نان، یک عدد کره کوچک و یک مربای تکنفره خریدم. داخل ماشین نشستم و صبحانه را با خیال راحت...، نه. مگر مجنون میگذاشت خیالم راحت باشد. از همان صبح یک ریز زنگ میزد و سراغ میگرفت که کجا هستم. آخر امروز جشن عروسی مجنون بود و من هم به بهانه عروسی او به این سفر آمده بودم. بنده خدا یعنی روز عروسی اش بود، اما همه نگرانی اش این بود که برای من اتفاقی نیفتد. پس از صبحانه، وارد اداره میراث فرهنگی و گردشگری شدم. مسئول راهنمایی مسافران، یک خانم بود. انصافا خیلی خوشبرخورد بود و خیلی هم خوب توضیح داد. بعد هم مسیر سفرم را پرسید و از همه شهرهایی که قرار بود بازدید کنم، نقشه راهنمای گردشگری در اختیارم نهاد. خیلی از این شیوه پاسخگوییاش خوشم آمد. متاسفانه مسئول بخش مردمشناسی اداره هنوز نیامده بود. اگر عوض نشده باشد، از دوستان قدیمی است که در یک طرح مردمنگاری در سال 1384، یک ماه با هم همکاری کرده بودیم. حالا باید انتخاب میکردم کجاها بروم. برخی از جاهای گردشی ارومیه عبارتند از: مسجد جامع، بازار قدیمی، مسجد سردار، مدرسه هدایت، مسجد مناره، کلیسای ننه مریم، ساختمان قدیمی شهرداری، خانه انصاری، بنای سهگنبد، موزه تاریخی ارومیه، کلیسای سیر، تفرجگاه بند، پارک ساحلی، دره قاسملو و... . اما من باید انتخاب میکردم. ارومیه را کمتر از دیگر شهرها در طول این سفر میتوانستم بگردم. باید هرچه زودتر خودم را به روستای مجنون میرساندم. خلاصه، از اداره که بیرون آمدم، ابتدا به میدان [فکر کنم انقلاب] رفتم. میدانی است قدیمی که اطرافش را بناهای قدیمی اما زیبا احاطه کرده است. یک طرفش ساختمان شهرداری است و یک طرفش هم ساختمان نظامی نیروی زمینی ارتش. بنابراین عکسبرداری ممنوع بود.
پس از چند عکسی که گرفتم!، رفتم به طرف بازار. خودرو را در گوشهای پارک کرده و به طرف مسجد جامع رفتم. کوچهای را که نشانم داده بودند، چند بار بالا و پایین رفتم. اما از مسجد جامع خبری نبود. فقط یک تابلوی حوزه علمیه بود.
دست آخر ناچار شدم یواشکی سرک بکشم داخل حوزه و کمکم جلو رفتم تا یک آقاهه با انبوهی از محاسن بر صورت جلویم را گرفت. گفتم دنبال مسجد جامع میگشتم. گفت: «خب پس چرا یواشکی میاومدی؟ این مسجد جامع! برو داخلش را بگرد». تعجب کردم که مسجد جامع یک شهر قدیمی چرا تابلو ندارد و چرا هویتش زیر هویت حوزه علمیه پوشیده مانده است. مسجد در حال مرمت بود. این مسجد هم در آغاز، آتشکدهای بوده که پس از تسلط اعراب، ویران شد و مسجد را بر روی ویرانههایش بنا کردند.
از حیاطش چند عکس گرفتم و از یکی از درهای شبستان، وارد شدم. نگهبان که متوجه ورود من شد، به طرفم آمد و شروع کرد به ترکی غرولند کردن. فقط در همین حد فهمیدم که باید از دری دیگر میآمدم و این در مخصوص بازدیدکنندگان نیست. خواست در را قفل کند تا دیگر کسی از این در وارد نشود. درش آهنی و قدیمی بود و چفت نمیشد. هی در را «دارق» و «دارق» به هم میکوبید. دیدم دستبردار نیست. گفتم: «آقا اشتباه کردم. دیگر کسی از این در نمیآید، بیخیال». اما ولکن ماجرا نبود. چند بازدیدکننده دیگر هم که آنجا بودند اعصابشان به هم ریخت و به من که باعث و بانی این کار شده بودم چپچپ نگاه میکردند. دوباره رو کردم به نگهبان که همچنان مشغول کوبیدن در به هم بود و گفتم: «آقا گه خوردم. جون هر کی دوست داری بیخیال!». همین طور که در را به هم میکویید یک چیزی [احتمالا باز هم به ترکی] گفت که نفهمیدم. اما احتمالا میپرسید «چی؟». دو سه بار تکرار کردم که «گه خوردم». حتی شمرده شمرده و بصورت هجی کردن برایش تکرار کردم. دیدم متوجه نمیشود. گفتم: «گه خوردم که میخواستم گه بخورم. با خودم بودم که یک گهی خوردم. هی در را بزن به هم تا جونت بالا بیاد». وقتی برگشتم دیدم بقیه بازدیدکنندهها دارند به من نگاه میکنند و میخندند.
چند عکس هم از شبستان گرفتم و آمدم بیرون.
بازار قدیمی در کنار مسجد جامع قرار دارد. این ویژگی شهرهای سنتی ایرانی است که عناصر و فضاهایی مانند بازار، مسجد، حمام، تیمچه، قیصریه و... در نزدیکی هم ساخته میشدند.
بازارش هنوز خلوت بود. نمیدانم چرا. چند راسته بازار را گشتم و همینطور هی به تلفنها و تماسهای مجنون پاسخ میدادم.
بالاخره بازدید کوتاهم از ارومیه را به پایان رساندم. دوست داشتم حالا که تا اینجا آمدهام، به خوی هم بروم و بازدیدی هم از مقبره شمس تبریزی داشته باشم. همو که برخی پژوهشگران [با ترس و لرز] میگویند شاهدباز [اصطلاحی معادل همجنسباز در ادب فارسی] بوده و البته شاهدبازی در دروههای گذشته تا همین یکی دو قرن پیش، چندان کراهتی نداشته و قبح آن همانند دختربازی در دوره کنونی بوده است. بهرحال فرصت تنگ بود و برای رفتن به پیرانشهر باید راه اشنویه را در پیش می گرفتم. از ارومیه که به سمت جنوب بروی، بقیه شهرها و روستاهای سر راهت همه کرد هستند. جاده اشنویه کوهستانی بود و البته زیبا. باغهای گیلاس بر سرا راه چشمنوازی میکنند. اشنویه از شهرهایی است که هنوز تعداد قابل توجهی عشایر دارد. از اشنویه هم دوباره از جادهای کوهستانی و پر پیچ و خم، خودم را به شهر مرزی پیرانشهر رساندم. از انجا که روز بعد دوباره به این شهر برگشتم، دربارهاش بعدا مینویسم. تقریبا 20 کیلومتر دیگر به طرف جنوب رفتم تا به سر جاده روستای «هنگ آباد» رسیدم. روستای مجنون آموسی. همو که امروز مراسم عروسیاش برگزار میشود. تجربیاتم در این عروسی خیلی جالب بود. مینویسمشان. به زودی.
ادامه دارد...