اردبیل: شهر زیبارویان

بالاخره ساعت 1 نیمه­شب به رختخواب رفتم. اما هرچه زور زدم، خوابم نبرد. چند ماهی می­شود که خوابم خیلی بی­نظم شده. دیر خوابم می­برد، چندین بار بیدار می­شوم، با کوچکترین صدا از جا بلند می­شوم، و صبح هم ساعت 5 نشده دیگر خوابم نمی­برد. اما در طول روز خسته­ام. بهرحال نمی­دانم چقدر چرت زدم. ساعت 3 بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. یک دوش گرفتم، نمازم را خواندم!، چند لقمه­ای صبحانه خوردم و ساعت 5 صبح راه افتادم. از بابل به آمل دو نفر مسافر سر راهم بود که سوارشان کردم و این شد اولین دشت سفر. آمل به سراغ دوست و همکارم رفته، از رختخواب بیرونش کشیدم و دوربینش را به امانت گرفته و دوباره به راه افتادم. ساعت هنوز به 7 نرسیده بود که به نور رسیدم. یکی از دانشجویانم را اول صبح دیدم که با یک فروند آقا پسر ناشناس در حال خوش و بش بود. لابد برای در امان بودن از گشت ارشاد چنین ساعتی را انتخاب کرده­اند. نوشهر باک بنزین را پر کردم و ادامه سفر. پیرمردی را در راه سوار کردم که می­خواست به رامسر برود. جلو نشست. دندان نداشت، اما تا دل­تان بخواهد انگیزه و انرژی داشت برای حرف زدن؛ ان هم با چه هیجانی. صورتش را می­آورد نزدیک صورتم. هی تند تند بازوی مرا می­گرفت و تکان می­داد تا نگاهش کنم. و ادامه می­داد. با هر کلمه، کلی آب دهانش روی صورتم می­پاشید. به ویژه وقتی در دفاع از آقای احمدی­نژاد، با شدت تمام به رفسنجانی فحش می­داد. فاجعه آنجا بود که وقتی فهمید تا رشت می­روم، گفت که اتفاقا مقصد نهایی او هم رشت است. خلاصه پس از عبور از رامسر، رودسر، لاهیجان، لنگرود، آستانه اشرفیه و کوچصفهان (که مرا به یاد اصفهان می­انداخت)، به رشت رسیدیم. پس از پیاده کردن پیرمرد و دیگر مسافران، کنار یک پارک بزرگ (گمانم نامش پارک ملت بود) توقف کردم تا کمی استراحت کنم. چشمانم شدیدا سوز می­داد؛ اما می­دانستم که خوابم نخواهد برد. یک چای از فلاکس ریختم و خوردم. بعد که می­خواستم راه بیفتم، متوجه کلبه­ای بزرگ و چوبی شدم در نزدیکی همان پارک. یادم افتاد به یکی از دانشجویانم که قبلا عکسهایش را نشانم داده و توضیحاتی هم ارائه کرده بود. سازمان میراث فرهنگی چند سال پیش به سبک کلبه­های قدیمی درستش کرده و حالا به فروشگاه صنایع دستی تبدیل شده و البته اگر کسی مایل باشد، می­تواند لباس محلی گیلکی اجاره کرده و عکس بگیرد.

 

بعد راه انزلی را در پیش گرفتم. ساعت حدود 12 ظهر بود که به انزلی رسیدم.

یاد فیلم «مرثیه گمشده» خسرو سینایی افتادم. فیلم مستندی که ساختش دوازده سال طول کشید و ماجرای لهستانی­هایی را به تصویر می­کشد که در جریان جنگ جهانی دوم، از وطن­شان آواره شدند و حدود سیصد هزار نفرشان از طریق بندر انزلی وارد ایران شده و برای مدتی مهمان هموطنان­مان بودند. و البته هنوز تعداد اندکی­شان در تهران باقی مانده­اند.

چه ترافیکی داشت انزلی. کلی طول کشید تا خودم را از شر ترافیک خلاص کردم. بعد هم از جاده هشتپر، به آستارا رفتم. حدود ساعت 3 بود که به آستارا رسیدم. ماشین را نزدیک بازار ساحلی پارک کردم و سری به بازار زدم. ظاهرا زمانی این شهر و بازار، مرکز فروش اجناس روسی بود. اما آنچه من در این بازار دیدم، یکسره لوازم چینی بود. حالا چه فرقی می­کند؛ چین یا روس. الحمدلله روابط خارجی و تجاری ما با این دو کشور روز به روز در حال گسترش است. کیفیت اجناس چینی را که همه­مان دیده­ایم. بامبول­بازی در آوردن روسها هم در قضیه راه­اندازی نیروگاه هسته­ای بوشهر، برای سرکیسه کردمن­مان، سالهاست نقل محافل شده. بعد از بازار، به ساحل رفتم. چادرهای زیادی در کنار ساحل برپا شده بود و مردان فقط با یک شرت، و زنان با روسری و مانتو و شلوار و سایر مخلفات، در آب دریا در حال بازی و تفریح بودند.

دوباره برگشتم پیش ماشین و یک کنسرو ماهی و نان از صندوق عقب بیرون آوردم و پس از باز کردن درب کنسرو، مشغول خوردن شدم. در آن گرمای هوا، کنسرو چرب خوردن هم نشان­دهنده میزان عقل و خرد طرف است. خواستم از یک مغازه، دلستر خانوادگی بخرم. هشتصد تومان بهش دادم، گفت: "می­شود هزار تومان". با وجودی که قیمتش را می­دانستم، باز هم برای اطمینان نگاهی روی درش انداختم. نوشته بود 6500 ریال. گفتم: "نوشته 650 تومان". گفت: "هزار تومان است. نمی­خواهی، پولت را بگیر و برو". پولم را گرفتم و رفتم کمی آن­طرف­تر از یک دستفروش، یک نوشابه کوچک خریدم. بهرحال پس از خوردن ناهار، بدون معطلی راه افتادم به طرف اردبیل. از آستارا که بیرون می­روی، جنگل است در نهایت انبوهی. انبوه­تر از جنگلهای مازندران. با وجودی که از رشت تا اینجا هم جنگل بود، اما جنگلهای اینجا خیلی پر پشت بود. حیف که اجازه عکاسی نمی­دادند. آخر آنجا مرز ایران و آذربایجان است و قدم به قدم، پادگان نظامی است و سرباز. البته آنها که می­خواستند، عکس می­گرفتند.

کمی که از آستارا دور می­شوی، به گردنه معروف «حیران» می­رسی. اگرچه شخصا گردنه­های بسیار زیباتری هم در جاهای دیگر دیده­ام که اینقدر معروف نیستند. در اطراف جاده، یا عسل­فروشی می­بینی،

یا مردان و کودکانی که تمشکهای وحشی را چیده­اند و در کاسه­های یک­بار مصرف می­فروشند.

از شهر «نمین» با حس نه­چندان جالبی گذشتم. می­دانستم به خاطر «عباس سلیمی نمین» است. کسی که اکنون پرچمدار تحریف تاریخ ایران باستان شده است. کسی که به قول خودش تا سال 1380 که یک دفعه شد رییس مرکز مطالعات تاریخ ایران معاصر، هیچ مطالعه جدی­ای درباره تاریخ نداشته. اما جالب­تر اینکه وی رییس مرکز مطالعات تاریخ ایران «معاصر» شده بود، در حالیکه درباره تاریخ ایران باستان نظریه از خودش ساطع می­کند. و همین شد که چندی بعد، کلمه معاصر از نام این مرکز گم شد! ضمن آنکه گل بود، به سبزه هم آراسته شد. چرا که چند وقتی است آقای ناصر پورپیرار را هم که در تخریب تاریخ ایران باستان، یدی طولا دارد، معاون خودش کرده است. بهرحال ساعت نزدیک 5 عصر بود که به اردبیل رسیدم. ورودی شهر، کیوسک راهنمای مسافران به چشم می­خورد. وقتی رفتم تا نقشه راهنمای شهر را بگیرم، فهمیدم باید پولش را پرداخت کرد. همه جا چنین خدماتی را به رایگان به مسافران می­دهند، اما اینجا ظاهرا وابسته به بخش خصوصی است. من هم دست از پا درازتر آمدم بیرون. اگر بخواهم از این پولها بدهم، همان روز اول 30 هزار تومانم تمام می­شود. ضمن آنکه مناطق گردگشری همه شهرهای مسیر سفرم را از اینترنت جستجو کرده بودم و دیگر نیاز چندانی به این نقشه­ها نداشتم. وارد شهر که شدم، ابتدا سراغ مقبره شیخ صفی را گرفتم. گنبد الله­الله­اش معروف است. اما برای اینکه معروفتر شود، اجازه دادم یک عکس در کنارم بگیرد.

 

داخلش مقبره شیخ صفی و برخی از دیگر پادشاهان صفوی است. پیش از مرگ شیخ صفی، خانقاه­شان بوده که بنابر وصیت خود شیخ، آنجا دفنش کردند.

 

در همان نزدیکی، موزه مردم­شناسی شهر قرار دارد. سری هم به موزه زدم. تفنگهای سرپر قدیمی، تپانچه، زیور آلات و برخی وسایل زندگی روزمره، بخشی از دارایی­های موزه بود.

همچنین صحنه­هایی از حمام­های قدیمی را بازسازی کرده بودند.

 

اگر اجازه می­دادند، ترجیح می­دادم من هم برهنه شوم و با یک لنگ عکس بگیرم تا طبیعی­تر جلوه دهد.

از موزه خارج شدم. برخی مغازه­ها حلوای سیاه می­فروختند. سوغات اردبیل است. با پرداخت 300 تومان، یک ظرف کوچک از این سوغات خریدم تا مزه­اش را بچشم. خیلی شیرین بود و نتوانستم همه­اش را بخورم. سراغ دفتر امام جمعه شهر و نماینده ولی فقیه در استان را گرفتم. آیت­الله عاملی. سالها پیش که بیش از حالا در مسجد فعالیت می­کردم، ایشان ساکن قم بود. برای ایام فاطمیه دعوتش کرده بودیم به مسجد محله­مان. چند شبی مهمان­مان بود. روزها هم با هم می­رفتیم به دیدن اماکن مذهبی و تاریخی و بعضا طبیعی. در تخت فولاد که قبرستان تاریخی اصفهان است، آنقدر اطلاعات تاریخی درباره قبرها و نشانه­شناسی آنها و ویژگیهای هر مرده با توجه به نوع سنگ قبر برایش سخن گفتم تا خودم را در دلش جا کردم و دوستی­مان پا گرفت. بعد هم یک شب رفتم قم خانه­شان. و از سال 1381تاکنون ندیده بودمش. فقط یکی دوبار تلفنی با هم حرف زدیم. بهرحال پس از پرس و جو فهمیدم شبها در مسجد جامع نماز می­خواند. هنوز تا اذان فرصت باقی بود. دریاچه شورابیل را پرسان پرسان پیدا کردم. در نزدیکی شهر قرار دارد. پارکی بزرگ در کنارش درست کرده­اند و قایق­سواری، یکی از عمده تفریحاتش است. لنجی هم دارد که با بلیط دو هزار تومان، افراد را سوار می­کند. اما تا بیاید راه بیفتد، جان مسافران را بالا می­آورد. بعد از سوار شدن مسافران، دست کم نیم ساعت طول می­کشد تا راه بیفتد. تایتانیک هم اینقدر دنگ و فنگ نداشت.

 

خلاصه گشتی هم آن اطراف زدم و به طرف مسجد جامع به راه افتادم. ترجیح دادم بدون آنکه تلفنی خبرش کنم، ببینمش. نماز مغرب و عشاء را به جماعت در همان مسجد خواندم و بعد از نماز، به همراه تعداد بسیاری از نمازگزاران که هر کدام پی حاجتی به دنبالش راه افتاده بودند، من هم خودم را نزدیکش رساندم و بدون رعایت حق تقدم گفتم: «ببخشید، من مسافرم و باید زودتر بروم. می­خواستم چند لحظه وقت­تان را بگیرم». برگشت و نگاهم کرد. با کنجکاوی در چهره­ام به دنبال کسی یا چیزی می­گشت. آخرین باری که دیده بودم، ریش پر پشت و بسیجی­وار داشتم. و حالا ریش لنگری. گفتم: «سید امیر تخت فولادی هستم». سریع شناخت و دستم را گرفت و صورت همدیگر را بوسیدیم یا به قول خودشان مصافحه کردیم. سراغ دیگر دوستان را گرفت و کمی حال و احوال کردیم. کتابی که درباره تخت فولاد برایش خریده بودم را پیشکش کردم و اجازه مرخصی گرفته، خداحافظی کردم و بیرون آمدم. حالا معنویت­ام بالا زده بود. باید تعادل را برقرار می­کردم. راه افتادم داخل بازار. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، دختران زیباروی اردبیل بود. تا حالا این همه دختر زیبا یک جا ندیده بودم. حتی آنها که آفتاب صورت­شان را سوزانده بود و نشان از روستایی بودن­شان می­داد هم زیبا بودند. می­گویند اگر یک نظر نگاه کنی ایراد ندارد. اما به نظرم دختران اردبیل را هر کس یک نظر نگاه کند دیگر نمی­تواند از ایشان چشم بردارد. مطمئنم اگر چند روزی در اردبیل می­ماندم، حتما از شدت خوشی، رو دل می­کردم. اصلا حافظ بیخودی مدام حرف از "آن ترک شیرازی" نمی­زند. دختران ترک همه­شان زیبایند. عادت کرده­ام هر دختر زیبایی که می­بینم، اولین حدسم این باشد که ترک است. جالب آنکه بیشتر دختران اردبیل با مادران­شان بودند. مادران تقریبا همگی چادری و دختران عمدتا مانتویی. اما برعکس بسیاری جاهای دیگر که دختران خودشان را یکی دو قدم از مادران­شان جلو می­اندازند تا مادران­شان مایه شرمندگی­شان نشوند (و چه نفرتی دارم از دیدن چنین صحنه­هایی!)، اینجا دختران و مادران را قدم به قدم و پهلو به پهلوی هم می­بینی. واقعا از دیدن این چنین صحنه­ها لذت می­بردم. اما هم شهر رو به تعطیلی بود و هم من از شدت بی­خوابی و خستگی، روی پایم بند نبودم. اما نکته جالب دیگری که در این شهر نظرم را جلب کرد، قوانین عجیب رانندگی و ترافیک سنگین آن بود. رانندگان اصلا به رنگ چراغ راهنما توجه نمی­کردند. سر همه چهار راهها و میدانها افسر ایستاده بود. اما تقریبا آنها هم کاری از دست­شان بر نمی­آمد. ماشینها به طرز عجیبی سر چهار راهها به هم گره خورده بودند. تاکنون هیچ شهری ندیده­ام که رانندگی­شان اینگونه بی­نظم باشد. خلاصه ساعت 11 شب خودم را به دریاچه شورابیل رساندم. اصلی­ترین محل اسکان و چادر زدن مسافرین است. ماشین را در گوشه­ای پارک کردم، صندلی را خواباندم و دراز کشیدم. خیلی شلوغ بود و با وجود بالا بودن شیشه­های ماشین، باز هم سر و صدا می­آمد. گمانم حدود ساعت 12 بود که خوابم برد. اما طولی نکشید که از شدت سرما بیدار شدم. کیسه خواب را از صندوق عقب در آوردم و خودم را در آن جا دادم و دوباره روی صندلی خوابیدم. سردی هوا اصلا قابل مقایسه با شبهای گرم و شرجی مازندران نبود.

ادامه دارد...

 

همچنان از خوانندگان گرامی که در بحث نظرات نوشته پیشین مشارکت نکردند خواهشمندم به خاطر مفید واقع شدن این وبلاگ، در بخش نظرات (همین مطلب یا مطلب پیشین) پیشنهاد و راهکار بدهند که یک دختر یا خانم چگونه می تواند به مسافرت (فردی یا گروهی، پر خرج یا کم هزینه، یک روزه یا چند روزه) برود؛ در حالیکه مشکلات جنسیتی- فرهنگی گریبانش را نگیرد. امیدوارم پس از گردآوری تعداد مناسبی از نظرات، یتوانیم یک جمع بندی از راهکارها ارائه دهیم تا شاید گام مثبتی باشد برای تسهیل مسافرت خانمها.