گشت و گذاری در همدان
بخش اول
ساعت يازده و نيم شب، پس از پنج ساعت داخل اتوبوس نشستن، به همدان رسيدم. از يک راننده تاکسی خواستم که مرا به خيابان فرهنگ ببرد. جلوی در مهمانسرای دانشگاه پياده شدم. قبلا هماهنگی شده بود و بنابر اين يک سوئيت در اختيارم گذاشتند. سوئيت من يکی از پنج سوئيتی بود که مجموعا يک ساختمان ويلايی را تشکيل ميداد و در وسط باغچه ای قرار داشت. سوئيت از دو اتاق تشکيل می شد: اولی که در ورودی به آن راه داشت، دو تخت يکنفره، تلويزيون، يخچال و ميز و صندلی را در خود جای داده بود و از طريق راه پله به اتاق بالايی وصل می شد. اتاق بالا هم يک تخت دو نفره (با ديدن تخت دو نفره، دلم يه جوری شد؛ يعنی يه جورايی قولی وولی شد) داشت با حمام و دستشويی که در آن وان و انواع سنگ توالت (منظورم ايرانی و فرنگيه) قرار داشت. محيط اتاق کمی سرد بود و همين باعث شد بروم زير پتو و يکراست بخوابم تا فردا صبح.
ساعت ۹ صبح با چند مسير تاکسی، به دانشگاه بوعلی رسيدم. نشانی امور فرهنگی را پرسيدم و به آنجا رفتم. هنگاميکه وارد شدم مسئول دفتر گفت: بفرما. و من هم فقط پاسخ دادم: هاشمی مقدم هستم. سريع از جايش بلند شد آمد جلو، دست داد و حسابی احوالپرسی کرد. بعد هم مرا به همکارش معرفی کرد که: آقای هاشمی مقدم بازرس{!} وزارتخانه هستند. و همکارش هم بلند شد و سلام کرد. من هم با کج کردن گردنم (که در ظاهر نشانه فروتنی و در واقع حکايت خود بزرگ بينی است) استدعا کردم که بنشينند. تا ساعت ۲ بعد از ظهر با مدير امور فرهنگی مصاحبه کردم و بعد به شهر رفتم. مرکز شهر، ميدانی است که شش خيابان اصلی به آنجا منتهی می شوند و بين تقاطع هر دو خيابان با هم، يک ساختمان قرار دارد که مجموع اين شش ساختمان، متحدالشکلند که ساخت آنها به زمان قاجار برمی گردد. بعد از حکومت قاجار، به ميدان پهلوی مشهور شد و پس از انقلاب، يکروز صبح که مردم از خواب بيدار شدند، متوجه تغيير نام آن به ميدان امام خمينی گشتند. خيابان ابن سينا را پياده رفتم تا به ميدان ابن سينا رسيدم؛ ميدانی بزرگ که آرامگاه پزشک و حکيم بزرگ ايراني، ابو علی سينا در آنجا قرار دارد. از ورودی بليط تهيه کردم و وارد شدم. آرامگاه در دل ساختمانی قرار داشت که بيرون در ورودی آن، قبر شاعر و موسيقيدان ملي، عارف قزوينی قرار دارد. درون ساختمان و اطراف مقبره، موزه کوچکی است که هدايای نفيسی که به آرامگاه اهدا شده و اکثرا دارای نقش برجسته ابن سينا است (همچون قالي، سينی نقره، چوب منبت شده و ...) و همچنين تعدادی ظروف قديمی کشف شده مخصوص داروها، نگهداری می شود. بر روی سقف اين ساختمان، گنبد کوچکی روی هشت پايه بلند قرار داردکه نماد مقبره ابن سينا، همين گنبد و پايه هاست (برای دیدن عکس اینجا +را کلیک کنید) (و البته نماد شهرداری همدان نيز، همين گنبد و پايه هاست که زير آن، گل هشت پر قرار دارد که تصوير اخير نيز، در حجاريهای هخامنشی به وفور يافت می شود). کوه هميشه سربلند الوند نيز از کنار اين ساختمان به خوبی نمايان است.
بعد به طرف شير سنگی به راه افتادم؛ آن نيز در وسط ميدان بزرگی به نام شير سنگی قرار داشت که اطرافش را فضای سبز تشکيل می داد. شير پير و فرتوتی که به امان خدا رها شده و ديگر توان حفاظت از خود را هم ندارد. ظاهرا بدنش از نيمه جدا شده و توسط پيچ و مهره به هم متصل است. يک طرفش، بزرگ با رنگ سفيد نوشته شده: عشق. و البته هموطنانمان که ذاتا حکاک و حجارند نيز، سطح باقيمانده بدن آنرا مزين به نام و نشان خود کرده اند. (برای دیدن عکس اینجا+را کلیک کنید) واقعا عجيب است که هيچ حصاری ميان اين شير که عمری دراز را به پاسبانی از ما و سرزمينمان، سرد و گرم روزگار را چشيده، و ما که اکنون خود را بی نياز از او می دانيم و به جرم آنهمه خدمت، با ميخ و کليد و چاقو به جانش افتاده ايم، وجود ندارد. بی وفا نبودم؛ بلکه به اميد رساندن آخرين ناله های اين شير رو به خاموشی به گوش ديگران، او را بوسيده و دل از او کنده و رهسپار شدم. به ميدان مرکزی شهر بازگشتم و از گوشه ای از آن وارد بازار شدم؛ بازاری که مگر چند بخش آن که سرپوشيده بود، ديگر نشانی از بازارهای سنتی نداشت. از مدخل بازار در خيابان بابا طاهر خارج شده و به آرامگاه بابا طاهر رفتم. ديوارهای آرامگاه مزين به دوبيتيهای معروف بابا طاهر بود. دو پيرمرد که به نظر می امد بومی همدان باشند، آنجا ايستاده بودند و يکی به زيبايی هر چه تمام نی می نواخت و ديگری هم دو بيتی می خواند، البته نه به زيبايی نوازنده نی. از آنجا هم پياده به طرف شهر باستانی هگمتانه راه افتادم. خوشبختانه دور آنرا حصار گرفته بودند، اما ايرانی زرنگتر از اين حرفهاست. يکی از ميله ها را کنده بودند و يک راه ميانبر به طرف ديگر باز کرده بودند که عبور و مرور اهالی محل از آنجا صورت می گرفت. مردم فقط از اين راه استفاده می کردند و وارد بخشهای ديگر آن نمی شدند. وارد خرابه ها شدم و محو تماشای آنها بودم که ناگهان متوجه يک عموهه شدم که فارغ از دنيا، در گوشه ای مشغول جيش کردن بود (آثار اينگونه جنايات، در جای جای خرابه ها ديده می شد). بخشی از اين فضای درون حصار، يکبار ديگر حصارکشی شده بود. با يک نرده نوردي، به درون اين فضا راه يافتم. دو بخش بزرگ از اين قسمت، حفاری شده و ساختمانهای منظم و متناسبی از دل آن بيرون آمده بود. مشغول و محو تماشای زيباترين غروبی بودم که در تمام زندگی ديده ام؛ (برای دیدن عکس اینجا+را کلیک کنید) از روی هگمتانه،خورشيد را می ديدم که پشت کوه هميشه سرافراز الوند، پناه می گرفت. خورشيد در پشت الوند آرميده بود و من هنوز رد پايش را نگاه می کردم که متوجه نزديک شدن چيزی شدم؛ يکی از سربازهای نگهبان محوطه بود. گفت که ورود به محوطه ممنوع است و ساعت بازديد از ۸ صبح تا ۶ بعد از ظهر می باشد. واقعا نمی دانستم؛ بنابر اين پوزش خواستم و از در محوطه خارج شدم. ديگر رمق پياده رفتن نداشتم، تاکسی گرفتم و به مهمانسرای دانشگاه رفتم.
ساعت ۹ صبح با چند مسير تاکسی، به دانشگاه بوعلی رسيدم. نشانی امور فرهنگی را پرسيدم و به آنجا رفتم. هنگاميکه وارد شدم مسئول دفتر گفت: بفرما. و من هم فقط پاسخ دادم: هاشمی مقدم هستم. سريع از جايش بلند شد آمد جلو، دست داد و حسابی احوالپرسی کرد. بعد هم مرا به همکارش معرفی کرد که: آقای هاشمی مقدم بازرس{!} وزارتخانه هستند. و همکارش هم بلند شد و سلام کرد. من هم با کج کردن گردنم (که در ظاهر نشانه فروتنی و در واقع حکايت خود بزرگ بينی است) استدعا کردم که بنشينند. تا ساعت ۲ بعد از ظهر با مدير امور فرهنگی مصاحبه کردم و بعد به شهر رفتم. مرکز شهر، ميدانی است که شش خيابان اصلی به آنجا منتهی می شوند و بين تقاطع هر دو خيابان با هم، يک ساختمان قرار دارد که مجموع اين شش ساختمان، متحدالشکلند که ساخت آنها به زمان قاجار برمی گردد. بعد از حکومت قاجار، به ميدان پهلوی مشهور شد و پس از انقلاب، يکروز صبح که مردم از خواب بيدار شدند، متوجه تغيير نام آن به ميدان امام خمينی گشتند. خيابان ابن سينا را پياده رفتم تا به ميدان ابن سينا رسيدم؛ ميدانی بزرگ که آرامگاه پزشک و حکيم بزرگ ايراني، ابو علی سينا در آنجا قرار دارد. از ورودی بليط تهيه کردم و وارد شدم. آرامگاه در دل ساختمانی قرار داشت که بيرون در ورودی آن، قبر شاعر و موسيقيدان ملي، عارف قزوينی قرار دارد. درون ساختمان و اطراف مقبره، موزه کوچکی است که هدايای نفيسی که به آرامگاه اهدا شده و اکثرا دارای نقش برجسته ابن سينا است (همچون قالي، سينی نقره، چوب منبت شده و ...) و همچنين تعدادی ظروف قديمی کشف شده مخصوص داروها، نگهداری می شود. بر روی سقف اين ساختمان، گنبد کوچکی روی هشت پايه بلند قرار داردکه نماد مقبره ابن سينا، همين گنبد و پايه هاست (برای دیدن عکس اینجا +را کلیک کنید) (و البته نماد شهرداری همدان نيز، همين گنبد و پايه هاست که زير آن، گل هشت پر قرار دارد که تصوير اخير نيز، در حجاريهای هخامنشی به وفور يافت می شود). کوه هميشه سربلند الوند نيز از کنار اين ساختمان به خوبی نمايان است.
بعد به طرف شير سنگی به راه افتادم؛ آن نيز در وسط ميدان بزرگی به نام شير سنگی قرار داشت که اطرافش را فضای سبز تشکيل می داد. شير پير و فرتوتی که به امان خدا رها شده و ديگر توان حفاظت از خود را هم ندارد. ظاهرا بدنش از نيمه جدا شده و توسط پيچ و مهره به هم متصل است. يک طرفش، بزرگ با رنگ سفيد نوشته شده: عشق. و البته هموطنانمان که ذاتا حکاک و حجارند نيز، سطح باقيمانده بدن آنرا مزين به نام و نشان خود کرده اند. (برای دیدن عکس اینجا+را کلیک کنید) واقعا عجيب است که هيچ حصاری ميان اين شير که عمری دراز را به پاسبانی از ما و سرزمينمان، سرد و گرم روزگار را چشيده، و ما که اکنون خود را بی نياز از او می دانيم و به جرم آنهمه خدمت، با ميخ و کليد و چاقو به جانش افتاده ايم، وجود ندارد. بی وفا نبودم؛ بلکه به اميد رساندن آخرين ناله های اين شير رو به خاموشی به گوش ديگران، او را بوسيده و دل از او کنده و رهسپار شدم. به ميدان مرکزی شهر بازگشتم و از گوشه ای از آن وارد بازار شدم؛ بازاری که مگر چند بخش آن که سرپوشيده بود، ديگر نشانی از بازارهای سنتی نداشت. از مدخل بازار در خيابان بابا طاهر خارج شده و به آرامگاه بابا طاهر رفتم. ديوارهای آرامگاه مزين به دوبيتيهای معروف بابا طاهر بود. دو پيرمرد که به نظر می امد بومی همدان باشند، آنجا ايستاده بودند و يکی به زيبايی هر چه تمام نی می نواخت و ديگری هم دو بيتی می خواند، البته نه به زيبايی نوازنده نی. از آنجا هم پياده به طرف شهر باستانی هگمتانه راه افتادم. خوشبختانه دور آنرا حصار گرفته بودند، اما ايرانی زرنگتر از اين حرفهاست. يکی از ميله ها را کنده بودند و يک راه ميانبر به طرف ديگر باز کرده بودند که عبور و مرور اهالی محل از آنجا صورت می گرفت. مردم فقط از اين راه استفاده می کردند و وارد بخشهای ديگر آن نمی شدند. وارد خرابه ها شدم و محو تماشای آنها بودم که ناگهان متوجه يک عموهه شدم که فارغ از دنيا، در گوشه ای مشغول جيش کردن بود (آثار اينگونه جنايات، در جای جای خرابه ها ديده می شد). بخشی از اين فضای درون حصار، يکبار ديگر حصارکشی شده بود. با يک نرده نوردي، به درون اين فضا راه يافتم. دو بخش بزرگ از اين قسمت، حفاری شده و ساختمانهای منظم و متناسبی از دل آن بيرون آمده بود. مشغول و محو تماشای زيباترين غروبی بودم که در تمام زندگی ديده ام؛ (برای دیدن عکس اینجا+را کلیک کنید) از روی هگمتانه،خورشيد را می ديدم که پشت کوه هميشه سرافراز الوند، پناه می گرفت. خورشيد در پشت الوند آرميده بود و من هنوز رد پايش را نگاه می کردم که متوجه نزديک شدن چيزی شدم؛ يکی از سربازهای نگهبان محوطه بود. گفت که ورود به محوطه ممنوع است و ساعت بازديد از ۸ صبح تا ۶ بعد از ظهر می باشد. واقعا نمی دانستم؛ بنابر اين پوزش خواستم و از در محوطه خارج شدم. ديگر رمق پياده رفتن نداشتم، تاکسی گرفتم و به مهمانسرای دانشگاه رفتم.
بخش دوم
ساعت 8 صبح روز دوم به طرف هگمتانه به راه افتادم. این دفعه از در وارد شدم. در آغاز به موزه رفتم. تعداد اشیاء در معرض نمایش, چندان قابل توجه نبود, ولی همانطور که انتظار می رفت, بیشترشان مربوط به پیش از اسلام بود. برخی از آنها برایم جالبتر بود: قسمتهایی از ستونهای سنگی دوره هخامنشی, خمره های بزرگ اشکانی, یک اسکلت کامل انسان مربوط به حدودا سه هزار سال پیش که به صورت چمباتمه و به همراه ظروف پر از خوراک دفن شده بود, و بدل کتیبه های گنج نامه که در همان شکل و اندازه ساخته شده بودند. با آشنایی ای که با خط میخی پیدا کرده ام, قادر بودم تمام متن را بخوانم و این کار را کردم: "بَگَ وَزَرکَ ائورَ مزدا..."(baga vazaraka aura mazda) و البته ترجمه متن فارسی را روی یک صفحه, کنار کتیبه ها نوشته بودند:
"خدای بزرگ اس. اهوا مزدا که این زمین را آفری.د که آن آسمان را آفری.د که مردم را آفرید. که شادی را برای مردم آفرید. که داریوش را شاه کرد، شاهی از بسیاری، فرمانروایی از بسیاری. منم دایوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمینها که نژادهای گوناگون دارند، شاه سرزمین دور و دراز، پسر ویشتاسب هخامنشي".
از در موزه که خارج شدم, یک گودال بسیار بزرگ جلویم بود, به وسعت چند صد متر و به عمق 6_5 متر که به گودال شتر یا گودال فرانسویها معروف است. در اوایل قرن بیستم, یک هیئت فرانسوی آنرا حفاری کرده, اما به هیچ وجه گزارشی از حفاریهایش ارائه نداده و معلوم نیست چه چیزهایی کشف کرده, فقط می گویند جای یک مجسمه شتر خوابیده, در گودال باقیمانده بود. این گودال که هنوز هم ارزش بررسی بیشتر دارد, توسط مسئولین موزه, سبزی و صیفی کاری شده است. در ضلع شمال غربی موزه, محوطه ای چند صد متری حفاری شده که در عمق 2 تا 5 متری, ساختمانهای منظمی به دست امده است. و محوطه بزرگ دیگری که در ضلع غربی موزه حفاری شده نیز, ساختمانهای منظمی البته در عمق کمتر به دست آمده و با خشت و مصالح دیگر ترمیم شده است. و چند حفاری کوچک دیگر در جای جای تپه.
ساعت 11 از آنجا خارج و آدرس گنبد علویان را از چند نفر همدانی پرسیدم. جالب اینکه هیچکدام حتی نامش را هم نشنیده بودند. بالاخره یک نفر آدرس مدرسه راهنمایی دخترانه ای به همین نام را داد و گفت که همانجاست. مدرسه را پیدا کردم و زمانی که از یک خانم که به نظر می آمد مدیر یا ناظم مدرسه باشد و دم در مدرسه ایستاده بود سراغ گنبد علویان را گرفتم, گفت: "بیا داخل". برای یک لحظه n تا فکر به ذهنم خطور کرد تا اینکه دوباره گفت: "مگه گنبد علویان رو نمی خوای ببینی؟ داخل حیاط مدرسه است. در اتاق روبرویی اش را بزن و بلیط تهیه کن." وارد حیاط مدرسه که شدم, آنقدر دختر ایستاده بود که نه عقل ماند و نه هوش. یادم رفت برای چه آمده ام. اما با دیدن ساختمانی قدیمی که در گوشه ای از حیاط مدرسه قرار داشت, دوباره خودم را جمع و جور کردم و به طرف اتاقی که روبروی گنبد و آنطرف حیاط قرار داشت رفتم. درش بسته بود و پس از چند ضربه ای که به آن وارد کردم, خانمی آنرا باز کرد و فهمید برای بازدید امده ام. بلیط تهیه کردم و به همراه آن خانم, از چند پله بالا رفتیم و وارد فضای درونی ساختمان شدیم که تقریبا مربع شکل بود و فکر کنم حدودا صد متر مربع وسعت داشت. آن خانم هم شروع کرد به توضیح دادن که "بنای ساختمان به دوره سلجوقیان باز می گردد و بویژه پس از آن, برای فرقه های دراویش مورد استفاده قرار می گرفته است. سردابی در زیر گنبد وجود دارد که قبلا مخفی بوده و از کفپوش محراب وارد آن می شدند که اکنون امکان بازدید از آن فراهم است. گچ بریهای ساختمان بسیار زیبا و مربوط به زمان ساخت آن است که البته در برخی از قسمتها از بین رفته اند. سرداب که فضای کوچکتری داشت تقریبا با دیوار به سه قسمت تقسیم شده بود که به هم راه داشت و در اتاق میانی, مقبره دو تن از دراویش بود.
پس از بازدید از آنجا به دانشگاه بوعلی رفتم و تا ساعت 5 به مصاحبه با دبیران کانونهای فرهنگی دانشگاه مشغول بودم.
سپس سوار تاکسی شدم و پس از حدود بیست دقیقه عبور از جاده ای زیبا و سرسبز, به نزدیکی گنجنامه رسیدم. محیط تفریحی دلنشینی در اطراف آن ساخته بودند. مسیری حدودا دویست متری تا خود کتیبه ها پیاده باید رفت. کتیبه هایی که در کنار راه شاهی زمان هخامنشیان ساخته شده اند. چه شکوهی! و من ناتوان از هر حرکتی. خدایا در برابرش چه کنم؟ بر خاک بیفتم؟ فریاد بزنم؛ آنچنان که رمقی برایم نماند؟ شاید گریه بهترین راه باشد که "گریه بر هر درد بی درمان دواست". دست خودم نبود؛ اشکانم سرازیر شده بود و من آنها را به اختیار خودشان گذاشته بودم. دچار تضاد شده بودم؛ از یکسو افتخار می کردم که فرزند داریوش و خشایارشا هستم و از دیگر سو مانده بودم که تا به کی باید فقط به داریوش ببالیم و داریوشی دیگر نداشته باشیم؟ چه بودیم و چه شدیم. در گوشه ای از کتیبه داریوش, آنجا که کلمه بَگَ (baga) آمده, پرستویی در پناه بغ, لانه ساخته تا از گزند اهریمنان در امان باشد. سمت راست کتیبه داریوش و البته نیم متر پایینتر, کتیبه فرزندش خشایارشا بود با تقریبا همان متن. (برای دیدن عکسها اینجا+را کلیک کنید). این کتیبه ها را از آنرو گنجنامه می نامند که مردم از روی ناآگاهی و ناتوانی در خواندن متن آن, گمان می بردند که راه دستیابی به گنج بر آن حک شده است و نیک می دانیم که کشف رمز خط میخی, با این کتیبه ها آغاز شده است.
در فاصله حدودا صد متری کتیبه ها, آبشار گنجنامه قرار گرفته که منظره ای بسیار دلکش دارد و شور و حرارت دیدن کتیبه ها را با رفتن در آب آن, فروکش کردم.
به شهر باز گشتم و با آقای عزیز مینایی (که از بچه های کارشناسی ارشد مردم شناسی دانشگاه همدان است و در دوران کارشناسی در بابلسر با هم بودیم) تماس گرفتم. آدرس خوابگاهشان را داد و من هم از خدا خواسته به آنجا رفتم. خوابگاه و محیط دانشجویی را همیشه به مهمانسرا و... ترجیح می دهم.
بخش سوم
صبح زود، براي رفتن به غار عليصدر، با عزيز از خوابگاه خارج شديم. او هم هنوز به آنجا نرفته بود. به ترمينال ميني بوسها رفتيم. براي خود روستاي عليصدر هم ميني بوس بود، اما مسافرش كم بود و ما به ناچار سوار ميني بوس گل تپه شده و پس از حدود يكساعت عبور از دشتها و تپه هاي سرسبز، به گل تپه رسيديم و از آنجا هم با سواري، مسير 10 دقيقه اي بين گل تپه تا عليصدر را پيموديم و وارد مجموعه تفريحي عليصدر شديم. سه هزار تومان بهاي بليط براي هر نفر و مانند ديگر اماكن ديدني همدان، ارائه كارت دانشجويي نمي توانست باعث تخفيف گرفتن شود. از يك سالن بزرگ انتظار، وارد دهانه غار شديم كه نمی دانم چرا عكس آیت الله خميني و آيت الله خامنه اي را در ابعاد بزرگ در داخل غار نصب كرده بودند. (برای دیدن عکسهای غار اینجا +را کلیک کنید) حدود سي متري داخل غار، در يكي از شكافهاي سمت راست، رستوران غار قرار داشت و با پيمودن چند متر ديگر، به محوطه آبي رسيديم. از نظر ارتفاع، سطح آب غار 12 متر پايينتر از دهانه ورودي غار است. در زمان صفويان، از اين غار به عنوان آب انبار كشاورزي استفاده مي كردند و در زمان حمله روسها نيز، همچون پناهگاهي براي اهالي محل بوده است. در اوايل دهه 40 شمسي، هيئت كوهنوردي همدان آغاز به اكتشاف آن كرد كه تا كنون بيش از سيزده كيلومتر ان كشف شده است و هنوز هم ادامه دارد. غار عليصدر، بزرگترين غار قابل قايقراني جهان است. از ابتداي محوطه آبي، سوار قايق شديم. يك قايق پدالو كه راهنما سوار آن شد و سه قايق ديگر را يدك مي كشيد كه هر كدام 5_4 سرنشين داشتند. عمق آب بين نيم تا چهارده متر متفاوت است كه به فاصله هر چند متر، تابلوهاي كوچكي كه به ديواره هاي غار نصب شده، عمق آب را نشان مي دهد و آب آنقدر زلال است كه تا عمق هشت متري را در آن تاريكي به راحتي مي توان ديد. غير قابل آشاميدن است و حيات جانوري را درون خود راه نداده مگر پلانگتونها كه آنهم در اثر نور پروژكتورها بوجود امده اند. ظاهرا قبلا تعداد پروژكتورها و در نتيجه نور درون غار بيشتر بوده كه چون باعث رشد جلبك و آسيب رساندن به جداره هاي غار مي شده، آنرا كاهش داده اند. جنس سنگها آهکی است كه به اشكال و رنگهاي گوناگون در آمده اند. راهنما بر اساس تشابه آنها، در طول مسير، نام بسياري از آنها را مي گفت: "مجسمه آزادي امريكا، تنديس حضرت مريم، قايق وارونه، سوسمار، كبوتر آزادي و...". مسير قايقها در برخي قسمتها فراخ و در برخي ديگر تنگ بود. در انتهاي مسير، روي بخشي كه خشكي بود پياده شديم كه يك عكاس عكس مي گرفت و زود تحويل مي داد. از تعدادي پله بالا رفتيم تا به يك محوطه تالار مانند با سقف بسيار بلند رسيديم كه فروشگاه مواد خوراكي اي هم در آنجا داير بود. پس از يك توقف كوتاه، از تعدادي پله ديگر پايين رفتيم كه مجموع پله هاي بالا رفتن و پايين آمدن سيصد عدد بود و پس از عبور از يك دالان خشكي كه كفپوش موزاييك داشت، دوباره به محوطه آبي رسيديم كه بايد سوار قايق مي شديم و برمي گشتيم، اما اينبار از مسيري ديگر. راهنما مي گفت: "طول مسير رفت و برگشت با قايق، سه كيلومتر است"، اما من فكر مي كنم خيلي كمتر از اين بود. دماي هواي داخل غار، زمستان و تابستان 16 درجه سانتيگراد است و اكسيژن درون آن، از ورودي غار، از منافذ سقف كه بسيار ريز و غير قابل ديدن هستند و نيز اكسيژن همراه قطرات آب كه از سقف چكه مي كند، تامين مي شود. پس از رسيدن به خشكي، از غار خارج شديم و گشتي در محوطه تفريحي اطراف غار زديم؛ بازارچه، مسجد، فضاي سبز و سه قفس بزرگ كه درون يكي، تعدادي خرگوش، درون ديگري يك جفت طاووس و چند مرغ و خروس و درون آخري هم دو ميمون كوچك وجود داشت. ساعت دو و نيم از عليصدر به طرف همدان حركت كرديم و جلوي ترمينال اتوبوسهاي همدان پياده شديم. پس از خداحافظي از عزيز، سوار اتوبوس ساعت چهار تهران شدم و حركت كردم. اما دلم را در آنجا (يا آن، جا) گذاشتم؛ اما نه به اختيار. به جرات مي گويم كه تعلق خاطري كه به اين شهر پيدا كردم، در تمام عمرم بي سابقه بود؛ به جايي كه الوند پاسباني اش مي كند، داريوش در دل كوههايش اهورا مزدا را ستوده و آرامگاه مشهورترين پزشك جهان.
ساعت 8 صبح روز دوم به طرف هگمتانه به راه افتادم. این دفعه از در وارد شدم. در آغاز به موزه رفتم. تعداد اشیاء در معرض نمایش, چندان قابل توجه نبود, ولی همانطور که انتظار می رفت, بیشترشان مربوط به پیش از اسلام بود. برخی از آنها برایم جالبتر بود: قسمتهایی از ستونهای سنگی دوره هخامنشی, خمره های بزرگ اشکانی, یک اسکلت کامل انسان مربوط به حدودا سه هزار سال پیش که به صورت چمباتمه و به همراه ظروف پر از خوراک دفن شده بود, و بدل کتیبه های گنج نامه که در همان شکل و اندازه ساخته شده بودند. با آشنایی ای که با خط میخی پیدا کرده ام, قادر بودم تمام متن را بخوانم و این کار را کردم: "بَگَ وَزَرکَ ائورَ مزدا..."(baga vazaraka aura mazda) و البته ترجمه متن فارسی را روی یک صفحه, کنار کتیبه ها نوشته بودند:
"خدای بزرگ اس. اهوا مزدا که این زمین را آفری.د که آن آسمان را آفری.د که مردم را آفرید. که شادی را برای مردم آفرید. که داریوش را شاه کرد، شاهی از بسیاری، فرمانروایی از بسیاری. منم دایوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمینها که نژادهای گوناگون دارند، شاه سرزمین دور و دراز، پسر ویشتاسب هخامنشي".
از در موزه که خارج شدم, یک گودال بسیار بزرگ جلویم بود, به وسعت چند صد متر و به عمق 6_5 متر که به گودال شتر یا گودال فرانسویها معروف است. در اوایل قرن بیستم, یک هیئت فرانسوی آنرا حفاری کرده, اما به هیچ وجه گزارشی از حفاریهایش ارائه نداده و معلوم نیست چه چیزهایی کشف کرده, فقط می گویند جای یک مجسمه شتر خوابیده, در گودال باقیمانده بود. این گودال که هنوز هم ارزش بررسی بیشتر دارد, توسط مسئولین موزه, سبزی و صیفی کاری شده است. در ضلع شمال غربی موزه, محوطه ای چند صد متری حفاری شده که در عمق 2 تا 5 متری, ساختمانهای منظمی به دست امده است. و محوطه بزرگ دیگری که در ضلع غربی موزه حفاری شده نیز, ساختمانهای منظمی البته در عمق کمتر به دست آمده و با خشت و مصالح دیگر ترمیم شده است. و چند حفاری کوچک دیگر در جای جای تپه.
ساعت 11 از آنجا خارج و آدرس گنبد علویان را از چند نفر همدانی پرسیدم. جالب اینکه هیچکدام حتی نامش را هم نشنیده بودند. بالاخره یک نفر آدرس مدرسه راهنمایی دخترانه ای به همین نام را داد و گفت که همانجاست. مدرسه را پیدا کردم و زمانی که از یک خانم که به نظر می آمد مدیر یا ناظم مدرسه باشد و دم در مدرسه ایستاده بود سراغ گنبد علویان را گرفتم, گفت: "بیا داخل". برای یک لحظه n تا فکر به ذهنم خطور کرد تا اینکه دوباره گفت: "مگه گنبد علویان رو نمی خوای ببینی؟ داخل حیاط مدرسه است. در اتاق روبرویی اش را بزن و بلیط تهیه کن." وارد حیاط مدرسه که شدم, آنقدر دختر ایستاده بود که نه عقل ماند و نه هوش. یادم رفت برای چه آمده ام. اما با دیدن ساختمانی قدیمی که در گوشه ای از حیاط مدرسه قرار داشت, دوباره خودم را جمع و جور کردم و به طرف اتاقی که روبروی گنبد و آنطرف حیاط قرار داشت رفتم. درش بسته بود و پس از چند ضربه ای که به آن وارد کردم, خانمی آنرا باز کرد و فهمید برای بازدید امده ام. بلیط تهیه کردم و به همراه آن خانم, از چند پله بالا رفتیم و وارد فضای درونی ساختمان شدیم که تقریبا مربع شکل بود و فکر کنم حدودا صد متر مربع وسعت داشت. آن خانم هم شروع کرد به توضیح دادن که "بنای ساختمان به دوره سلجوقیان باز می گردد و بویژه پس از آن, برای فرقه های دراویش مورد استفاده قرار می گرفته است. سردابی در زیر گنبد وجود دارد که قبلا مخفی بوده و از کفپوش محراب وارد آن می شدند که اکنون امکان بازدید از آن فراهم است. گچ بریهای ساختمان بسیار زیبا و مربوط به زمان ساخت آن است که البته در برخی از قسمتها از بین رفته اند. سرداب که فضای کوچکتری داشت تقریبا با دیوار به سه قسمت تقسیم شده بود که به هم راه داشت و در اتاق میانی, مقبره دو تن از دراویش بود.
پس از بازدید از آنجا به دانشگاه بوعلی رفتم و تا ساعت 5 به مصاحبه با دبیران کانونهای فرهنگی دانشگاه مشغول بودم.
سپس سوار تاکسی شدم و پس از حدود بیست دقیقه عبور از جاده ای زیبا و سرسبز, به نزدیکی گنجنامه رسیدم. محیط تفریحی دلنشینی در اطراف آن ساخته بودند. مسیری حدودا دویست متری تا خود کتیبه ها پیاده باید رفت. کتیبه هایی که در کنار راه شاهی زمان هخامنشیان ساخته شده اند. چه شکوهی! و من ناتوان از هر حرکتی. خدایا در برابرش چه کنم؟ بر خاک بیفتم؟ فریاد بزنم؛ آنچنان که رمقی برایم نماند؟ شاید گریه بهترین راه باشد که "گریه بر هر درد بی درمان دواست". دست خودم نبود؛ اشکانم سرازیر شده بود و من آنها را به اختیار خودشان گذاشته بودم. دچار تضاد شده بودم؛ از یکسو افتخار می کردم که فرزند داریوش و خشایارشا هستم و از دیگر سو مانده بودم که تا به کی باید فقط به داریوش ببالیم و داریوشی دیگر نداشته باشیم؟ چه بودیم و چه شدیم. در گوشه ای از کتیبه داریوش, آنجا که کلمه بَگَ (baga) آمده, پرستویی در پناه بغ, لانه ساخته تا از گزند اهریمنان در امان باشد. سمت راست کتیبه داریوش و البته نیم متر پایینتر, کتیبه فرزندش خشایارشا بود با تقریبا همان متن. (برای دیدن عکسها اینجا+را کلیک کنید). این کتیبه ها را از آنرو گنجنامه می نامند که مردم از روی ناآگاهی و ناتوانی در خواندن متن آن, گمان می بردند که راه دستیابی به گنج بر آن حک شده است و نیک می دانیم که کشف رمز خط میخی, با این کتیبه ها آغاز شده است.
در فاصله حدودا صد متری کتیبه ها, آبشار گنجنامه قرار گرفته که منظره ای بسیار دلکش دارد و شور و حرارت دیدن کتیبه ها را با رفتن در آب آن, فروکش کردم.
به شهر باز گشتم و با آقای عزیز مینایی (که از بچه های کارشناسی ارشد مردم شناسی دانشگاه همدان است و در دوران کارشناسی در بابلسر با هم بودیم) تماس گرفتم. آدرس خوابگاهشان را داد و من هم از خدا خواسته به آنجا رفتم. خوابگاه و محیط دانشجویی را همیشه به مهمانسرا و... ترجیح می دهم.
بخش سوم
صبح زود، براي رفتن به غار عليصدر، با عزيز از خوابگاه خارج شديم. او هم هنوز به آنجا نرفته بود. به ترمينال ميني بوسها رفتيم. براي خود روستاي عليصدر هم ميني بوس بود، اما مسافرش كم بود و ما به ناچار سوار ميني بوس گل تپه شده و پس از حدود يكساعت عبور از دشتها و تپه هاي سرسبز، به گل تپه رسيديم و از آنجا هم با سواري، مسير 10 دقيقه اي بين گل تپه تا عليصدر را پيموديم و وارد مجموعه تفريحي عليصدر شديم. سه هزار تومان بهاي بليط براي هر نفر و مانند ديگر اماكن ديدني همدان، ارائه كارت دانشجويي نمي توانست باعث تخفيف گرفتن شود. از يك سالن بزرگ انتظار، وارد دهانه غار شديم كه نمی دانم چرا عكس آیت الله خميني و آيت الله خامنه اي را در ابعاد بزرگ در داخل غار نصب كرده بودند. (برای دیدن عکسهای غار اینجا +را کلیک کنید) حدود سي متري داخل غار، در يكي از شكافهاي سمت راست، رستوران غار قرار داشت و با پيمودن چند متر ديگر، به محوطه آبي رسيديم. از نظر ارتفاع، سطح آب غار 12 متر پايينتر از دهانه ورودي غار است. در زمان صفويان، از اين غار به عنوان آب انبار كشاورزي استفاده مي كردند و در زمان حمله روسها نيز، همچون پناهگاهي براي اهالي محل بوده است. در اوايل دهه 40 شمسي، هيئت كوهنوردي همدان آغاز به اكتشاف آن كرد كه تا كنون بيش از سيزده كيلومتر ان كشف شده است و هنوز هم ادامه دارد. غار عليصدر، بزرگترين غار قابل قايقراني جهان است. از ابتداي محوطه آبي، سوار قايق شديم. يك قايق پدالو كه راهنما سوار آن شد و سه قايق ديگر را يدك مي كشيد كه هر كدام 5_4 سرنشين داشتند. عمق آب بين نيم تا چهارده متر متفاوت است كه به فاصله هر چند متر، تابلوهاي كوچكي كه به ديواره هاي غار نصب شده، عمق آب را نشان مي دهد و آب آنقدر زلال است كه تا عمق هشت متري را در آن تاريكي به راحتي مي توان ديد. غير قابل آشاميدن است و حيات جانوري را درون خود راه نداده مگر پلانگتونها كه آنهم در اثر نور پروژكتورها بوجود امده اند. ظاهرا قبلا تعداد پروژكتورها و در نتيجه نور درون غار بيشتر بوده كه چون باعث رشد جلبك و آسيب رساندن به جداره هاي غار مي شده، آنرا كاهش داده اند. جنس سنگها آهکی است كه به اشكال و رنگهاي گوناگون در آمده اند. راهنما بر اساس تشابه آنها، در طول مسير، نام بسياري از آنها را مي گفت: "مجسمه آزادي امريكا، تنديس حضرت مريم، قايق وارونه، سوسمار، كبوتر آزادي و...". مسير قايقها در برخي قسمتها فراخ و در برخي ديگر تنگ بود. در انتهاي مسير، روي بخشي كه خشكي بود پياده شديم كه يك عكاس عكس مي گرفت و زود تحويل مي داد. از تعدادي پله بالا رفتيم تا به يك محوطه تالار مانند با سقف بسيار بلند رسيديم كه فروشگاه مواد خوراكي اي هم در آنجا داير بود. پس از يك توقف كوتاه، از تعدادي پله ديگر پايين رفتيم كه مجموع پله هاي بالا رفتن و پايين آمدن سيصد عدد بود و پس از عبور از يك دالان خشكي كه كفپوش موزاييك داشت، دوباره به محوطه آبي رسيديم كه بايد سوار قايق مي شديم و برمي گشتيم، اما اينبار از مسيري ديگر. راهنما مي گفت: "طول مسير رفت و برگشت با قايق، سه كيلومتر است"، اما من فكر مي كنم خيلي كمتر از اين بود. دماي هواي داخل غار، زمستان و تابستان 16 درجه سانتيگراد است و اكسيژن درون آن، از ورودي غار، از منافذ سقف كه بسيار ريز و غير قابل ديدن هستند و نيز اكسيژن همراه قطرات آب كه از سقف چكه مي كند، تامين مي شود. پس از رسيدن به خشكي، از غار خارج شديم و گشتي در محوطه تفريحي اطراف غار زديم؛ بازارچه، مسجد، فضاي سبز و سه قفس بزرگ كه درون يكي، تعدادي خرگوش، درون ديگري يك جفت طاووس و چند مرغ و خروس و درون آخري هم دو ميمون كوچك وجود داشت. ساعت دو و نيم از عليصدر به طرف همدان حركت كرديم و جلوي ترمينال اتوبوسهاي همدان پياده شديم. پس از خداحافظي از عزيز، سوار اتوبوس ساعت چهار تهران شدم و حركت كردم. اما دلم را در آنجا (يا آن، جا) گذاشتم؛ اما نه به اختيار. به جرات مي گويم كه تعلق خاطري كه به اين شهر پيدا كردم، در تمام عمرم بي سابقه بود؛ به جايي كه الوند پاسباني اش مي كند، داريوش در دل كوههايش اهورا مزدا را ستوده و آرامگاه مشهورترين پزشك جهان.
برای دیدن عکسهای این سفر، اینجا+را کلیک کنید.
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۸۴ ساعت 18:37 توسط امیر هاشمی مقدم
|