28-27-26-25

 اینها رو از صدای دستگاه ثانیه شمار زندگی من می¬شنوید. امروز 25ام فروردینه و من 26 سال دارم؛ فردا 26ام و من 27 سال دارم؛ و به قول ننه¬ام وارد 28 سالگی میشم. همین! به همین سادگی. مثه ثانیه شمار ساعت که وقتی به سی میرسه، نیمه رو نشون میده، من هم دارم به سی نزدیک میشم. و دیگه چیزی از جوونی توی وجودم حس نمی¬کنم. جوونی نیاز به فرصت داره. و من فرصتی برای جوونی واسه خودم باقی نذاشته¬ام. هیچ کاری هم نمی¬کنم. و هیچ خروجی¬ای هم ندارم. فقط وقت تلف کردنه. به اینها ور میرم تا بعدها اگه یکی بهم گفت عرضه جوونی کردن رو نداشتی، جواب بدم که عرضه¬اش رو داشتم، اما وقت نداشتم. کارهای مهمتری داشتم. اما نمی¬دونم چه کارهایی. عید امسال خودم رو توی خونه حبس کرده بودم. نه با پدر و مادرم به مسافرت رفتم (البته رفتم و دو روزه برگشتم) و نه مهمونی¬ای رفتم. خیر سرم مطالعه می¬کردم. 13 کتاب از روز 23 اسفند تا 13 فروردین خوندم. ته¬اش چی موند؟ چی بهم اضافه شد؟ هیچی؟ دارم گیج می¬زنم. همه¬مون داریم گیج می¬زنیم. هفته هفت روزه، دو روزش رو میرم سر کلاس. و دقیقا سی ساعت از هر هفته رو توی اتوبوس اصفهان-مازندران می¬گذرونم (بقیه¬اش رو باید با کمردرد توی اتوبوس نشستن سر کنم). دو روز تموم هم میذارم واسه مطالعه مطالبی که می¬خوام درس بدهم به علاوه بررسی آزمونهای میان¬ترم و پژوهش¬های دانشجوها و... (و چقدر هم استقبال می¬کنن از هر طرحی که فقط یه ذره تلاش و مطالعه بخواد!!!). یه روز هم خیر سرم کلاس زبان میرم. لابلای اینها دنبال طرح پولکی هم می¬گردم. بگرد ایشالا پیدا می¬کنی.