آدم آن باشد که گیرد دست آدم در پریشانحالی و درماندگی
این مطلب رو در صفحه جامعه روزنامه همبستگی سه شنبه ۱۹ تیر ۸۶ چاپ کردم.
آدم آن باشد که گیرد دست آدم در پریشانحالی و درماندگی
اصولا وقتی نگرههای هرمنوتیک، مرگ مولف، خوانش و... را به خدمت بگیریم، قطعا دستکاری در شعر شاعر برای بیان مقاصد خود، کاری ساده خواهد بود. چه اینکه اگر میخواستیم همان واژههای «دوست» را به جای «آدم» بکار گیریم، فقط شامل دوستان نامتجانسی (غیر همجنس) میشد که هر روز در سطح خیابانها و پارکها و... شاهدیم که دست یکدیگر را گرفته و تحت هیچ شرایطی رها نمیکنند. اما بیان این مقدمه کوتاه و بیربط مرا راضی نمیکند؛ تا آنکه بگویم: «کز دوست و آدم ملولم و انسانم آرزوست». ظاهرا در آن موقع که شاعر ترغیب به سرودن این بیت شده، همین معضلاتی گریبانگیر جامعه بود که امروزه هم هست؛ لیکن در اشکالی بسیار متنوعتر و پیچیدهتر. غرض از بافتن این آسمان و ریسمان به هم بیان خاطرهای است از چند شب پیش که ناچار شدم به یکباره رحل سفر به اصفهان ببندم. راه پایانه مسافربری جنوب را در پیش گرفته و وقتی از پیدا کردن بلیط ناامید شدم، روبروی پایانه در انتظار اتوبوسهای گذری ایستادم. از آنجا که فصل پایان ترم دانشگاهها، شب ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر بود و مسافر زیاد، یافتن اتوبوس سخت مینمود. بناچار متوسل به خودروهای سواری ایستاده روبروی پایانه شدم که بیشتر اوقات، با خواهش و التماس از مسافران میخواهند با دادن6-5 هزار تومان، افتخار سوار شدن به خودرو آنها را بدهند. اما رانندگان خودروهای سواری به مصداق «امشب چه شبی است؟، شبِ مراد است امشب» از آب گلآلود ماهی گرفته و در نبود بلیط اتوبوس، به یکباره بهای هر مسافر تا اصفهان را تا 18-17 هزار تومان بالا کشیده بودند. برخی مسافران هم که ظاهرا عجله داشتند، وقتی از یافتن بلیط و اتوبوس گذری و... ناامید میشدند، بناچار سوار میشدند. کرایه تا قم هم شده بود 5-4 هزار تومان. یک پژو GLX از راه رسید و بنده خدا که از همه جای این بازار سیاه بیخبر بود، کرایه هر سرنشین تا قم را 2500 تومان اعلام کرد. امان ندادم. از روی سر و کله بقیه بالا رفتم و خودم را در گوشهای از خودرو چپاندم. خود راننده هم از این همه مهر و محبت که نصیبش شده بود در شگفتی ماند. اما ماجرا را کمی دیر فهمید و دیگر غیرت و مردانگیاش با آن ظاهر مذهبی اجازه نمیداد پا روی حرفش بگذارد. ساعت از ده شب گذشته بود که به قم رسیدیم. گمان میکردم آنجا بهتر میتوانم اتوبوس یا سواری برای اصفهان پیدا کنم. اما میدان خروجی شهرآنقدر آکنده از مسافر بود که همان اول کار، حساب کار هم دستم آمد. اتوبوس نبود. اگر هم تک و توک پیدا میشد، اولا تا خرخره پر بود؛ ثانیا با اینحال باز هم مسافران برای سوار شدن سر و دست میشکستند. راننده اتوبوسها هم برای سوار کردن مسافران و نشاندن آنها روی پاگرد پلهها و کف راهروی اتوبوس، کلی عشوه میآمدند. با وجودیکه برای یک چنین جایی، 5-4 هزار تومان میگرفتند، اما باز هم رفتارشان با مسافرانی که خواهش میکردند تا آنها را سوار کنند، آدم را از آدم بودن شرمسار میکرد. درست مانند چوپانی که گلهاش را با چوب هی میکند. و مسافرانی که شاید چارهای جز این نداشتند. و حتما برایشان سوار شدن بر خودروهای شخصیای که از قم تا اصفهان 13-12 تومان و گاهی 15 هزار تومان میگرفتند، غیر ممکن بود. سواریهایی که شبهای دیگر التماس مسافران میکنند تا با 5-4 هزار تومان کرایه دادن، به آنها افتخار بدهند. ظاهرا ما آدمها همگی مدیریت بحران را بطور مادرزادی فرا آموختهایم. و اینکه چگونه در شرایط بحرانی دیگران، حداکثر بازدهی از هر مسئله و مشکل را به دست آوریم. هنوز خاطره زلزله بم و بلاهایی که سر کالاهای اهدایی هم وطنان (و حتی بیگانگان) برای زلزلهزدگان آمد را فراموش نکردهایم. پتوهایی که سر از پتوفروشیها در آورد؛ برنجهایی که در رستورانها طبخ شد؛ پولهایی که از میان انواع و اقسام کالاهای مغازهها کشف شد؛ و خانهها و فروشگاههای شهر بم که ... رودر واسی نکنیم؛ به غارت رفت. آنچه غارت میرود (و بطور کلی در این میان به غارت میرود) نه مشتی پول و کالا و...؛ که باقیماندههای انسانیت است. ایکاش به جای دنبال انسان گشتن، مراقب این باقی ماندههای انسانیت بودیم.