انتهای بهار

 

چند شب پیش که قرص ماه کامل و به اصطلاح ماه شب چهارده بود، با یکی از دوستان راه افتادیم و رفتیم درکه. البته دم غروب راه افتادیم و تا یه مسیری که رفتیم، دیگه شب شده بود. توی یکی از کافه رستورانهای راه کمی نشستیم و حدود ساعت 9 راه افتادیم که برگردیم. چون پنجشنبه شب بود، هنوز بودن کسانی که تازه داشتن می‌رفتن بالا. حتی از امکانات همراه بعضی‌ها می‌شد بفهمی که دارن می‌رن پلنگ‌چال تا شب رو در پناهگاه باشن. با وجود تمام این حرفها، مسیر اونقدر خلوت بود که آدم غرق در افکار خودش بشه. من هم در اینجور مواقع، معمولا میرم توی عالم خیال خودم و بی‌توجه به فردی که همراهمه، عنان اندیشه‌ها رو رها می‌کنم (هرچند معمولا به ناراحتی فرد همراهم می‌انجامه). مهتاب کامل بود و صدای شرشر رودخونه می‌اومد. روی یه سنگ کنار مسیر و نزدیک رودخونه نشستیم. این شعر میرزاده عشقی یادم اومد که نمی‌دونم چرا از بچگی عاشق این شعرش بودم:

 

تابلو اول:

شب مهتاب

 

اوایـل گــل سرخ است و انتهای بهــار          نشسته‌ام سر سنــگی کنار یک دیـوار

جــوار دره دربــند و دامــن کهســـار          فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار

هنــوز بود اثــر روز بر فــراز اویــن

 

نمـوده در پس که آفتاب، تازه غــروب         سواد شهر ری از دور نیست پیدا خوب

جهان نه روز بود شمر نه شب محسوب          شفــق ز سـرخی نیمـیش بیـرق آشوب

سـپس ز زردی نیـمیش، پرده زریــن

 

چـــو آفتاب پس کوهســـار پنـهان شد         ز شـرق از پس اشجــار، مـه نمایان شد

هنــوز شب نشده، آسمـان چراغان شـد         جهــان ز پرتــو مهتــاب نــور باران شد

چو نو عروس، سفیداب کرد روی زمین

 

اگر چــه قاعدتا شب سیاهی است پدید        خلاف هر شب، امشب دگر شبی‌است سپید

شما به هرچه که خوب است ماه می‌گویید         بیا که امشـب مـاه است و دهر، رنگ امید

به خود گرفته همانا در این شب سیمین

 

جهان سپیــدتر از فکـرهای عرفانی اسـت        رفـیق روح من آن عشقهـای پنهانی است

درون مغزم از افکار خوش چراغانی است        چرا که در شب مه، فکر نیز نورانی است

چنانکه دل شب تاریک، تیره است و حزین

 

نشسته‌ام به بلنــدی و پیش چشمم بــاز          بــه هر کجا که کند چشم کار، چشم‌انداز

فتــاده بر سر مــن فکــرهای دور و دراز        بــر آن‌سرم کـه کنم سوی آسمان پـــرواز

فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین

 

فکنده نــور مــه از لابـلای شاخه بیــد              بـه جویبـار و چمنـزار، خالهای سفیـد

بســان قلب پر از یأس و نقطه‌هـای امید             خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید

ز سـی عقب بنهم پا به سال بیستمین

 

درون بیشه سیـاه و، سپیــد دشـت و دمن             تمــام خطـه تجــریش، سایـه و روشن

ز سایــه روشــن عمــرم رسید خاطر من           گذشته‌های سپید و سیه، ز عیـش و محن

که روزگار گه تلخی بود و گه شیرین

 

به ابــر پاره، چو مـه، نور خویـش افشانَد            نظیــر پنبــــــه آتش گرفته می‌مانَـــد

ز من مپرس که کبکم خروس می‌خوانَـــد            چو من ز حسن طبیعت که قدر می‌دانَد؟

مگر کسان چو من موشکاف و نازک‌بین

 

حباب شب، چه‌رنگ است شب ز نور چراغ؟        نمـوده است همان رنگ، مـاه، منظر باغ

نشــان آرزوی خویـــش، ایـن دل پــر داغ        ز لابلای درختــان، بســی گرفت سراغ

کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین

 

خیلی فضای این شعر اون موقع جریان داشت. هرچند شعر اون موقع کامل یادم نیومد تا بخونمش، اما برام فرقی نداشت. لذت می‌بردم. از یکسو. و البته از سوی دیگه هم غبطه می‌خوردم. سه سال نزدیک این محلات منطقه شمیرانات بودم. البته گشتم به اندازه خودم. اما باز هم دل کندن سخته. و من که چند روز دیگه باید دل از اینجا بکنم و برگردم اصفهان ور دست ننه بابام.