شبی در جنگلهای بکر [؟!] مازندران
شبی در جنگلهای بکر [؟!] مازندران
برخی دوستیها، دستاوردهای خوبی برای آدمی دارد. چند وقتی است با دکتر رستمی آشنا شدهام. همکار دانشگاهی هستیم و هر از چند گاه توی جلسات شورای آموزشی و اتاق معاون و... فرصتی دست میداد تا با هم گپ و گفتی کوتاه داشته باشیم. چند سالی پستهای مدیریتی در منابع طبیعی شهرستان نوشهر داشت و از این رو، جنگلهای این منطقه را مانند کف دستش میشناسد. از آن مهمتر اینکه هر هفته باید دو - سه روز بزند به کوه و جنگل و دستکم یک شبش را در جنگل صبح کند. کمکم که از علایق یکدیگر آگاه شدیم، قرار و مدار گذاشتیم برای اینکه با هم به کوه و جنگل برویم. یکی دو بار پیش آمده بود که با هم به کوهها و جنگلهای بین رویان و کجور رفتیم؛ اما فرصتی برای پیادهروی درست و حسابی دست نداد. تا اینکه با چند تن از دیگر همکاران برنامه گذاشتیم که پنجشنبهشبی در دی ماه را در جنگل و کنار یکدیگر صبح کنیم. دکتر رستمی، من و چهار تن از همکاران. خریدها بر عهده مدیر روابط عمومی، آقای امانی شد. خلاصه پنجشنبه بعدازظهر با دو خودرو راه افتادیم به سوی مقصد از پیش تعیینشده. باید میرفتیم تا صلاحالدین کلا، که بین نور و نوشهر قرار دارد؛ آنگاه از جادهای خاکی و فرعی میرفتیم در بخشی از جنگل گلندرود که تقریباً بالای جنگل سیسنگان و روی کوه قرار داشت. بههرحال جاده خاکی را ادامه دادیم تا به نگهبانی جنگل رسیدیم. دکتر رستمی خودرو اش را همانجا پارک کرده و با نیسان یکی از نیروهای جنگلبانی، رفته بود بالا تا جا را مهیا کند. زمانی همه اینها نیروهای خودش بودند و از اینرو، ارادتی ویژه به وی دارند. چون موبایلش آنتن نمیداد، از نگهبانی مسیر را پرسیدیم. گویا باید حدود 20 کیلومتر جاده جنگلی را ادامه میدادیم تا برسیم به جایی که دکتر رستمی منتظرمان بود. جاده مناسبی نبود؛ البته برای خودروی ما. و الّا جنگل بود و اصلاً همان به که جادهای نمیداشت تا کمتر مورد تعرض قرار گیرد. تقریباً پنج کیلومتر از جاده را که رفتیم، دکتر را درون نیسان دیدیم که داشت برمیگشت. میگفت که آن بالا خیلی سرد است. بنابراین همان بهتر که کمی پایینتر بمانیم. بالاخره مشترکاً یک جایی را پیدا کردیم که هم نزدیک جاده بود و در کنار خودروها میتوانستیم از گزند باد در امان باشیم؛ و هم به مناطق اطراف، اشراف و تسلط داشت.
راستش آنگونه که گمان میکردم، بکر و دستنخورده نبود. زباله تا اینجا هم نفوذ کرده بود. گویا پیش از ما هم افراد بسیاری آمده بودند و البته یادشان رفته بود زبالههایشان را با خودشان برگردانند. کمی زمین را مرتب کردیم، خودروها را به گونهای قرار دادیم که پناه چادرها باشد. آتشی در میان برپا کرده و سه عدد چادر مسافرتی را رو به سوی آتش بر افراشتیم. پیش از آنکه ما برسیم، دکتر رستمی و آن جنگلبان، با اره برقی تنه یک درخت بلوط که روی زمین افتاده بود را تکه تکه کرده بودند برای آتش. هنوز ننشسته بودیم که باید بساط شام را فراهم میکردیم. دکتر و آقای امانی، بیشتر زحمت را کشیدند. من هم بیخیال برای خودم گوشهای نشسته بودم.
البته توی حس و اینجور چیزها نبودم. حال کار کردن نداشتم. دکتر هم مرتب میگفت: «حالا معلوم شد که واقعاً اصفهانی هستی. موقع کار رفتی نشستی یک گوشه؟» اما این حرفها اثری نداشت. فقط بهشان میخندیدم و هر از چند گاه، عکس میگرفتم.
گاهی هم دکتر را سوالپیچ میکردم. از جانوران، پرندهها و درختان آن منطقه میپرسیدم. بر اساس گفتههای وی، اینجا سری 13 و 16 طرح جنگلداری گلندرود از حوزه 48 اداره کل منابع طبیعی و آبخیزداری مازندران- نوشهر است. مساحت این طرح، هزار هکتار میشود. درختان اصلی اینجا در درجه نخست، بلوط و ممرز (Mamraz)، و سپس راش، توسکا، افرا، انجیلی، آزاد، زبانگنجشک، لرگ و... است. پرندگان ساکن این منطقه هم عمدتاً شاهین، قرقی، قرقاول، گنجشک، سار، کبوتر، ابیا (که نوکی بسیار دراز دارد)، توکا (یا تیکا) و برخی پرندههای دیگر است. جانوران اصلیاش هم گوزن، شوکا، پلنگ، گرگ، کفتار، شغال، روباه، جوجهتیغی، گراز، خرس قهوهای، سمور، راسو، گورکن و سنجاب است. البته تقریباً همه اینها در خطر نابودیاند و وضعیت هشداردهندهای دارند. مثلاً خرسهای قهوهای. البته در ارتفاعات بالاتر، خرس سیاه هم هست که جثهای کوچکتر از خرس قهوهای دارد و البته تعدادش به مراتب کمتر از خرس قهوهای است. یا شوکا که حیوانی است شبیه آهو، اما کوچکتر، شدیداً توسط بومیها شکار میشود. پلنگ و گراز و گرگ و روباه و کفتار هم که دشمن قسمخوردهای به نام انسان دارند. وضعیت پرندهها هم بهتر از اینها نیست. مثلاً قرقاولها به شدت از شمارشان کم شده است. اینها که چه عرض کنم؛ با این طرحهای توسعهای که راه انداختهایم و هر روز یک جاده در این گوشه جنگل، یک سد در آن گوشه، یک شهرک ویلایی در وسط و... میسازیم تا خودمان بیشتر کیف دنیا را ببریم، درختان که پناهگاه این جانوران هستند نیز یکی یکی گردن به تبر و اره برقی میسپارند. حتی شب هم که شده بود، هر نیم ساعت یا یک ساعت یکبار، یک خودرو از آنجا میگذشت. گویا دیگر باید دور جنگلهای بکر را خط کشید. حتماً دیدهاید فیلمهایی که یک نفر توی جنگل گم میشود و حیوانات وحشی [؟!] همچون گرگ به او حملهور میشوند و بعد هم اهالی آبادی با چراغهای فانوسی راه میافتند تا نجاتش بدهند. دیگر جای نگرانی نیست. کمکم آن جنگلها را داریم نابود میکنیم و دخل گرگها را هم میآوریم. بر اساس برآورد کارشناسان، تا کمتر از پنچاه سال دیگر، اثری از جنگلها و این جانوران در کشورمان نخواهد بود. آنگاه با خیال آسوده میتوانیم پا به جاهایی بگذاریم که روزگاری جنگلهای انبوه بود.
خلاصه، شام را که خوردیم، پیاده راه افتادیم توی جاده جنگلی.
ماه کامل بود و درخششاش کافی تا راه را نشانمان دهد. راستش شب عجیبی بود. طبیعت راممان شده بود و نه از سوز و سرما خبری بود و نه از باد و باران. مهتاب هم سر تعظیم فرود آورده بود. به موجوداتی که اگر دستشان به ماه برسد، آنرا هم بینصیب از خود نمیگذارند. وقتی برگشتیم، دوباره دور آتش نشستیم. چهار تکه بزرگ از تنه درخت بلوطی که برای هیزم بریده شده بود را به عنوان صندلی استفاده میکردیم (این کندهها را چون شب نسوزاندیم، فردا که بر میگشتیم، من با خودم آوردم خانه و تمیزشان کردم برای صندلی توی هال). همراه خوردن آجیل، کمی از این در و آن در گفتیم. ساعت نزدیک یک نیمهشب بود که کیسه خوابها و پتوهای مسافرتی را توی چادرها پهن کرده و آماده خوابیدن شدیم. خوراکیها را گذاشتیم توی خودروها تا مگر خرس به هوای آنها، وارد چادرها نشود. جانوری است که بوی غذا به سادگی میتواند نظرش را جلب کند. در چادرها را هم که رو به آتش بود، باز گذاشتیم. نیمهشب چند باری دکتر بلند شد و هیزم روی آتش گذاشت تا خاموش نشود. کمی سردمان شد، اما شب و خواب خوبی بود. صبح زود که بیدار شدیم، دکتر به همراه دو تن از همکاران رفتند پیادهروی. من هم که گویا میخکوب آنجا شده بودم و حس راه رفتن نداشتم، به همراه آقای امانی که میخواست صبحانه را فراهم کند، ماندم کنار چادرها. چند بار، افراد محلی با اسب و قاطر از کنارمان گذشتند؛ در حالیکه هیزم بار زده بودند.
پیادهرویشان نیم ساعتی طول کشید تا برگشتند. صبحانه را که عبارت بود از املت، روی آتش درست کردیم. چای هم آماده بود.
همانند شام دیشب، این یکی هم چسبید. آفتاب کمکم داشت گرمایش را ارزانی میکرد که دکتر رفت توی یکی از چادرها تا چرتی بزند. آقای امانی و دیگر همکاران هم مشغول چک و چانهزنی با من شدند تا راه بیفتیم و پیاده برویم تا سدی که چند کیلومتر بالاتر ساختهاند. یک ساعت پیادهروی بود. من هم حسابی بهشان حال دادم و از جایم تکان نخوردم. به شوخی میگفتم که اگر من هم بروم، خرس میآید و دکتر را توی خواب میخورد. پس همان به که من نگهبانی بدهم. خلاصه همین که داشتند با من چک و چانه میزدند، موبایل دکتر زنگ زد. راستی تا یادم نرفته، موبایل آن بالا هم آنتن میداد. دیگر توی هر نقطهای بروی، از زنگ این قطعه «اسباب زحمت» خلاصی نداری. خانوادهاش بودند و احضار شده بود. البته خانوادهاش هم مانند خودش پایه هستند و میخواستند آنها هم بروند جنگل. بنابراین دکتر از پیش ما میرفت تا ناهار را این بار در کنار خانوادهاش در جنگل بخورد. ما هم وسایل را جمع کردیم. یعنی آنها جمع کردند. من تنها کاری که کردم، زبالههای خودمان و زبالههایی که از قبل به جا مانده بود را جمع کردم و گذاشتم توی خودروی خودم. آن تکههای تنه بلوط را هم چپاندم توی خودرو. تا آنها وسایل را جمع کنند، فرصت کوتاهی بود تا گشتی در جنگل اطراف بزنم. البته به تنهایی! راه افتادم توی جنگلی که کنارمان بود. مسیر عبور گرازها از لابلای شاخهها مشخص بود. مسیر را تا جایی میشد رفت که دیگر شاخههای درختان کوچک، اجازه پیشروی نمیدادند.
گشتی زده و دوباره برگشتم. بعد هم راه افتادیم به سوی نور. دکتر دم در نگهبانی پیاده شد تا با خودروی خودش برگردد. پس از هم خداحافظی کرده و جدا شدیم. هر کسی هم راه خانه خودش را در پیش گرفت. البته پس از آنکه قرار و مدار گذاشتیم برای گردشهای دیگر.