شما بگویید چکارش کنم؟!

می­بینید تو رو خدا!؟ با وجودی که توی دستم گرفتمش، باز هم شیطنت از سر و رویش می­بارد. همه زندگی­ام را داغان کرده است. البته چیز چندان به درد بخوری که نداشتم؛ اما همان چهار تا کتابی که از زیر تیغ سانسورچی سالم به در آمده بودند را هم این آقا موشه سانسور کرد. هر جایی از کتابهایم را که نمی­پسندید، می­جوید و پودر می­کرد و می­ریخت روی زمین. توی روز روشن از آشپزخانه می­آمد توی اتاق؛ بیسکویتی، نان سوخاری­ای، چیز به درد بخوری اگر روی زمین بود شروع می­کرد به «خِرپ خِرپ» خوردن. توی آشپزخانه هم که همه دستگیره­ها و پلاستیکهایم را خورده بود. چند روزی بود که توی شهر به دنبال تله­موش می­گشتم. از آنها که مثل قفس­اند. اما گیرم نمی­آمد. بیشتر مغازه­ها از آن مدل تخته­ای­اش داشتند که موش را لای فنر له می­کرد. می­خواستم دستگیرش کنم و بعد از برگزاری یک دادگاه منصفانه، برایش حکم صادر کنم. اما گویا شانس با او یار بود که تله­موش گیر نمی­آمد. تا اینکه امروز، توی روز روشن جلوی چشم­ام آمده بود توی اتاق. دیگر خونم به جوش آمد. دنبالش کردم، رفت توی آن یکی اتاق. رفت زیر یک کارتن کتاب. خانه­ام قدیمی و روستایی است و حسابی سوراخ سمبه دارد. من هم در همین فرصت، همه سوراخ سمبه­ها را با دستمال و روزنامه پر کردم و بعد هم وسایل کف اتاق را جمع کردم و گذاشتم توی طاقچه. آخرین وسیله باقیمانده، همان کارتن کتاب بود. وقتی برش داشتم، آقا موشه به خیال اینکه برود زیر یکی دیگر، پرید بیرون. اما کور خوانده بود. فهمیدم که برای یک لحظه گیج شد. فکرش را هم نمی­کرد. دوید این گوشه اتاق، دوید آن گوشه اتاق؛ تلاش کرد از دیوار بالا برود؛ اما نمی­شد. وروجک چه پرش ارتفاعی می­کرد. با وجودی که طولش بیشتر از 5 سانتی­متر نبود، دست­کم سی سانتی­متر می­پرید بالا. می­خواست از دیوار بپرد بالا. دستکشهای کاموایی­ام را دستم کردم و شروع کردم به دنبالش اینسو و آنسو دویدن. جایی برای پنهان شدن نداشت. کف اتاق را مثل زمین صاف کرده بودم. اما خوب بلد بود از لای دست و پایم فرار کند. بالاخره گرفتمش. چه جیغی می­کشید و تقلایی می­کرد که از دستم بیرون بیاید. وقتی دید نمی­تواند، هی سرش را لای دستکشم قایم می­کرد. زبان­بسته چقدر قلب کوچکش تند تند می­زد. توی دستم خیلی می­ترسید.

باید فکری می­کردم. گذاشتمش توی یک جعبه کوچک مقوایی و درش را بستم. بعد هم رفتم زیر شیروانی ببینم توی آن همه خرت و پرت که آدم را یاد کلبه وحشت می­اندازد، چیزی گیر می­آید یا نه. بهتر از یک حلب پنج کیلویی روغن نباتی خالی، چیزی پیدا نکردم. آوردمش پایین، تویش را تمیز کردم، کمی هم روزنامه و پارچه گذاشتم درونش. یک تکه نان خشک به علاوه یک لیمو ترش آب­پز شده که می­دانستم خیلی دوست دارد هم گذاشتم. آخر چند باری لیمو ترش­های آب­پز شده­ام را از توی آشپزخانه دزدیده بود. یک تکه پارچه خیس هم اضافه کردم برای آب خوردنش. بعد هم با احتیاط از توی جعبه مقوایی آوردمش بیرون و گذاشتمش توی حلب. در حلب را هم گذاشتم. اما حالا مانده­ام که چکارش کنم. می­ترسم آن داخل بمیرد. آن وقت خونش می­افتد گردن من. اصلا به من چه؟ آمدیم و خودش مننژیت داشت و مرد. من که مسئول بیماری­هایش نیستم! هستم؟ اصلا شما نظرتان چیست؟ واقعا می­گویم که درمانده شده­ام از بس فکر کردم. خواهش می­کنم حرف کشتنش را نزنید. جانش را من به او ارزانی نداشته­ام که من ازو بگیرم. «اگر جان را خدا داده است، چرا باید من بستانم؟!». اگر ذره­ای انسانیت در وجودم باشد، چطور به خودم اجازه می­دهم جان یک موجود زنده را بگیرم؟ حالا هر کاری که کرده باشد. اصلا نمی­دانم به چه جرمی باید مجازاتش کنم. او هم مانند من از آن خانه سهم دارد و آنجا زندگی می­کند. ما آدمها عجب موجوداتی هستیم! همه زمین را برای خودمان می­خواهیم. گویا منطقی حریفش نمی­شوم. باید برایش یک دادگاه فرمایشی برپا کنم. برایش پرونده­سازی هم خواهم کرد. «اقدام علیه امنیت خانه»، «تخریب اموال من»، «پاره کردن تصاویر کتابهایم» و یک عالمه جرم دیگر که مطمئنم حتی یکبار هم در عمرش نشنیده است. اجازه دفاع هم به او نخواهم داد. اصلا دادگاهش را غیرعلنی برگزار خواهم کرد و فقط حکم نهایی را برایش خواهم خواند. یا حتی بدون آنکه حکم را برایش بخوانم، اجرا می­کنم. خب، چه حکمی برایش صادر کنم؟ گفتم که، حرف از کشتن نزنید که من هنوز کورسویی انسانیت در خود می­بینم. تبعید چطور است؟ می­برم پشت خانه، توی جنگل رهایش می­کنم. اصلا می­برمش آن طرف رودخانه که نتوانسته باشد برگردد. دیگر هم مزاحمتی برای من ایجاد نخواهد کرد. اما دلم نمی­آید. آخر اینجا همانقدر که خانه من است، خانه او هم هست. چرا باید اینقدر خودخواه باشم که همه چیز را برای خودم و با عینک خودم ببینم؟ وقتی شخصا دلم نمی­آید یک روز از وطنم جدا شوم؛ حالا چرا باید او را چنین مجازات کنم؟ اصلا می­توانم در خانه خودم، یعنی خانه مشترک­مان نگهش دارم. اما تحت نظر باشد. مثلا او را در «حصر خانگی» قرار دهم. یا آنکه زندانی­اش کنم. توی یک قفس. برایش آب و آذوقه هم بگذارم. آب و خوراکش را بدهم، او هم بخورد و دیگر کاری به وسایل من نداشته باشد. اینطور بهتر نیست؟ اما اگر خانواده داشته باشد و آنها آن بیرون منتظرش باشند چه؟ اگر زنش حامله باشد چه؟ یا چشم به راهش مانده باشد؟ شب جواب بچه­هایش را چه بدهد که با چشم گریان، پدرشان را می­خواهند؟ تازه، من که به عنوان یک موجود همه­چیزدان مدعی هستم که فهم و شعورم بیشتر از اوست، مگر نه اینست که این فهم و شعور را باید با اعمالم نشان دهم؟ مجازات یک موجود که دربند من است و دیگر هیچ قدرت دفاعی ندارد که هنر انسانهای فهیم نیست. کشتن که دیگر جای خود دارد. حرفش را هم نزن. ولی الان چند ساعت است که توی آن بازداشتگاه موقت نگهش داشته­ام. واقعا درمانده­ام. نمی­دانم چکارش کنم.

---------------

پی­نوشت: راستی، این نوشته را در دسته­بندی­های وبلاگم، در دسته «من و خانواده­ام» قرار دادم.

قسمت دوم این داستان را می توانید در مطلب: "شهر موشها" بخوانید.