شهر موشها (قسمت دوم)
شهر موشها (قسمت دوم)
در قسمت قبلی، داستان تا آنجا پیش رفت که موش خرابکار را دستگیر کرده بودم و نمیدانستم چکارش کنم. و اینک ادامه داستان...
تا بیاید من تصمیم بگیرم، آقا موشه هم از چنگم گریخت. اما به هر ترتیبی بود دوباره دستگیر و تبعیدش کردم به خرابهای در پشت خانهام در جنگل. هنوز یک روز نگذشته بود که دیدم روی سیبزمینی پختهام که روی ظرفشویی بود (زندگی مجردی را باید با همین سیبزمینی و تخممرغ پختهها یکجوری سر کرد) جای دندانهای موش باقی مانده است. حدس زدم باید خانمش بوده باشد. این یکی را دیگر نمیتوانستم منتظر بمانم تا شاید روزی توی آن اتاق کذایی که شوهرش را گیر انداختم، دستگیر کنم. بنابراین دوباره رفتم به سراغ مغازههایی که قبلا قول داده بودند به زودی تلههای قفس مانند میآورند. خوشبختانه یکیشان آورده بود. خریدم و آوردم با تکهای پنیر که به آن وصل کردم، گذاشتمش توی آشپزخانه. یک ساعت بعد که برگشتم دیدم نه از پنیر خبری هست و نه از موش. پنیر را برده بود، بدون اینکه تله عمل کرده باشد. دوباره پنیر گذاشتم، اما باز هم پنیر را برد و دُم لای تله نداد. دیگر عادت کرده بود؛ همینکه صدای پای مرا توی آشپزخانه میشنید، میفهمید که گارسوناش با غذاهای لذیذ آمده است. هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بودم که میآمد و پنیر را میبرد. این را جدی میگویم. حتی یکبار که پنیر گذاشتم توی تله و از آشپزخانه آمدم بیرون، کمتر از یک دقیقه بعد دوباره برگشتم تا لیوانم را بردارم. نگاهی به تله انداختم، دیدم خبری از پنیر نیست. واقعا داشتم به صحت عقل و هوش خودم شک میکردم. واقعا آیا پنیر گذاشته بودم؟ یا آنکه فقط خیال میکردم که پنیر گذاشتهام. اما مطمئن بودم. به مغازه تلهفروش مراجعه کردم و توضیح دادم که تلهاش خوب عمل نمیکند. سریع میخواست یک نوع تله دیگر بهم بفروشد. میدانستم که نانش توی همین اوضاع شلم شوربا است. اما من نباید گوش به حرف آدمی بدهم که به خاطر منافع خودش، هر بار یک روش ناکارآمد هزینهبر نشانم میدهد. برگشتم و همان تله را اینبار با دقت تمام کار گذاشتم؛ به گونهای که اگر در نزدیکیاش نفس میکشیدی، عمل میکرد. باور کنید (الکی گفتم. باور نکنید، پیاز داغش را زیاد کردهام). تا اینکه بالاخره یکبار که سرم توی کتاب بود، «تَق» صدای تله آمد. پریدم توی آشپزخانه. باورم نمیشد. خانوم موشی هم گیر افتاده بود. چقدر تقلا میکرد! هی از توری تله قفسمانند بالا و پایین میرفت تا راه گریزی بیابد. گاهی هم با آن دندانهایش سیمهای توری را گاز میزد. اما اینها دیگر دستگیرههای آشپزخانهام نبودند که به این راحتی پارهشان کند.
گمان کرده بود چون جنس مونث است، بهش رحم خواهم کرد. کور خوانده بود. فقط کمی نان خشک و مخلفات دیگر برایش گذاشتم توی قفس و از آشپزخانه رفتم بیرون. باید منتظر میماندم تا شب شود و بعد ببرمش پیش شوهرش. توی روز اگر اهل آبادی میدیدند موش توی دستم گرفتهام، هزار حرف و حدیث برایم در میآوردند. سر شب که رفتم توی آشپزخانه تا زندانی را از سلول انفرادیاش به تبعیدگاه ببرم، دیدم همه غذاهایش را خورده است. با وجودی که شب بود، بردن موش با تله چندان مناسب نبود. ممکن بود دیده شود. بنابراین همان دستکشهایی که باهاشان شوهرش را گرفته بودم، دوباره دستم کردم و از توی سلول کشیدمش بیرون. نمیدانید وقتی قلب کوچکش تند تند میزد، آدم چه حالی میشد. آهسته از خانه آمدم بیرون و این یکی را هم بردم در همان خرابه، رهایش کردم. امیدوارم شوهرش را هرچه زودتر پیدا کند تا تبعید کمتر بهشان سخت بگذرد. بعد هم با خیال راحت برگشتم خانه. حالا دیگر میتوانم نفس راحتی بکشم که دشمنانام را تار و مار کردهام. البته خب، از شما چه پنهان دشمنِ دشمن هم که نبودند؛ اما وقتی نمیتوانستم خواستههایشان را اجابت کنم، پس حتما باید متصل به دشمن باشند. من که با این قد و هیکل نمیتوانم در برابر چند تا موش کوتاه بیایم. میتوانم؟ شما باشید این کار را میکنید؟ خلاصه، دیگر خیالم راحت شد. اما...
پس این بار چه کسی نان خشکههای روی نایلون کف آشپزخانه را ریخت و پاش کرده است؟! یعنی... ؟ نه؛ این غیر ممکن است. یعنی تعدادشان بیش از یکی دوتاست؟ نکند واقعا بیشمارند؟ نکند واقعا اینجا خانه آنهاست و آنها تاکنون مرا تحمل کرده و دم بر نمیآوردند؟ دوباره تله را کار گذاشتم. با همان حساسیت بالا. و در کمتر از یک روز، دوباره یک موش دیگر به تله افتاد. همین تازه از آن خرابه برگشتهام. این یکی را هم بردم پیش دوستانش. کار من شده تغذیه و بعد هم جابجایی رایگان موشها. حالا که برگشتهام خانه، همه ترسم از اینست که نکند باز هم باشند؟ نکند از این سلولهای انفرادی و تبعیدها واقعا نترسند؟ اگر باز هم عرضاندام کردند چه کنم؟ واقعا خسته و درمانده شدهام؛ اما نباید جلوی موشها و شما به روی خودم بیاورم. گور پدر «حقوق حیوانات»! میکشمشان. آنقدر میکشم تا دیگر جرأت نکنند از لانهشان بیرون بیایند. در پنهانکاری هم این کار را انجام میدهم که شماها نفهمید. به شما هم میگویم که هرگز تاکنون موشی را نکشتهام و همه موشها در خانه من در بهترین شرایط زندگی میکنند. دست بالا اینکه بفهمید؛ مگر میتوانید چکار کنید؟ مگر این همه پشت سر من درباره چگونگی مدیریت وبلاگ، مطالبی که تویش مینویسم، شیوه اداره کلاس، شیوه نمره دادن و... بد میگویید و خط و نشان میکشید، تا حالا ککام گزیده؟ نه والله. هر چقدر دلتان میخواهد پرگویی بکنید...
این داستان (احتمالا) ادامه دارد...