گردشگری های مردم شناسانه
گردشگریهای مردمشناسانه
همین اول کار پوزش می خوام که مطلبم یلی طولانی شده. اما چاره ای نبود. برای خودم که جالبه. دانشجویان رشته گردشگری درخواست کردن که برای نشریه شون یه مطلب بنویسم. و من هم که همون هفته این گردش برام پیش اومده بود، سفرنامه اش رو به شون دادم. همینی که در زیر می خونید. و این بار تلاش کردم عکسهای مناسبی به کار ببرم.
پیشگفتار: در همه سفرهایی که به نقاط مختلف این سرزمین پهناور داشتم، کمتر پیش آمده که هدفم از سفر، انجام مردمنگاری صرف باشد. بیشتر مردمنگاریهایی که درباره برخی از شهرها و روستاهای کشورم نوشتهام، در خلال دیگر کارها و اهداف بوده است. مثلا هنگامی که برای انجام پژوهشی اجتماعی، یا دیدن یکی از دوستان، یا انجام کاری اداری و... به جایی میرفتم، همیشه تلاش میکردم فرصتهای آزاد [ولو اندک] را غنیمت شمرده و به گشت و گذار برای دل خودم بپردازم. و حاصل آنها هم، دلنوشتههایی بود که به صورت «مردمنگاری سفر» بیرون میآمد. این نوشتهها، هم مردمنگاریاند و هم مردمنگاری نیستند؛ هم سفرنامهاند و هم سفرنامه نیستند. هم بیان احساسات و حالات روحی و روانی من در آن مسافرتهاست و هم شامل نگاه علمی. خلاصه ملغمهای است شبیه آش شلم شوربا که نه میتوان با اطمینان گفت نخودش کدام است و نه میتوان سر رشته آشش را به دست گرفت. برخی از آنها را در روزنامهها و سایتهای اینترنتی منتشر میکردند و برخی را هم خودم روی فضای نت قرار میدادم. هنگامی که آقای گوهری درخواست کردند من هم مطلبی برای چاپ در نشریه تخصصی دانشجویان گردشگری بنویسم و به ایشان بدهم، همین به اصطلاح مردمنگاریهای سفر را بهترین و مناسبترین مطلب دیدم. گمان میکنم از آنجا که شرح ماجراها و بیان تجربیات سفر است، برای دانشجویان گردشگری کاربردی خواهد بود. اما دقیقا به همین دلیل روایتی بودن آن، از خستهکنندگیاش کاسته خواهد شد. از آنجا که هفته گذشته، سفری کوتاه به نطنز و ابیانه (که توریستیترین روستای کشور است) داشتم، در این شماره درباره همین سفر مینویسم.
تحفه نطنز
پس از پنج شبانه روز که بین اصفهان و تهران و تاکستان و آمل و بابل و نور در رفت و آمد بودم و نتوانستم استراحت و آرامش کاملی داشته باشم، بالاخره چهارشنبه صبح دوباره به اصفهان رسیدم. با وجودیکه شدیدا نیاز به خواب و استراحت داشتم، اما ترجیح دادم در طول روز به کارهای عقب افتادهام برسم. ساعت یازده شب بود و کمکم آماده خوابیدن بودم که تلفن زنگ خورد. دوستم بهرام بود. پس از مختصر احوالپرسی، گفت که باید به خانهاش بروم و فردا و پس فردا همراهش به نطنز و کاشان مسافرت کنم. فقط در همین حد توضیح داد که میخواهد مدتی از اصفهان دور باشد. بیش از این چیزی نپرسیدم و او هم توضیحی نداد. از بچههای هنرمند اصفهانی است که در خوابگاه دانشگاه مازندران با هم، هماتاقی بودیم. علیرغم جوان بودنش (32 سال)، مینیاتورش لنگه ندارد. چندین بار مقام اول کشوری را به دست آورده و برخی تابلوهایش در کلکسیونها جای گرفته است. آخرین اثرش را دانشگاه شیراز خرید. واقعا اثر معرکهای بود. پس از ازدواج، کمی از نظر روحی طبعش تغییر کرد و دوستان هم کم لطفی کرده و رهایش کردند. اما رابطه ما همچنان استوار ماند. خلاصه تا کولهپشتیام را آماده کردم، چند دقیقه بیشتر طول نکشید. مانند آوارهها همیشه آماده کندن از کون و مکانم. ساعت دوازده و نیم نیمه شب رسیدم به خانهاش. حالش چندان خوش نبود. تا دو نیمه شب با هم صحبت میکردیم. دلش از شلوغیهای اصفهان گرفته بود و میخواست مدتی دست همسر (که او هم از قضا مینیاتوریست است) و نینی دو ماههاش را بگیرد و به گوشه خلوتی برود. من که دراز کشیدم، رفت و وضو گرفت و مشغول نماز شب شد.
همزمان با اذان صبح بیدار شدیم. وسیلهها را که از پیش آماده کرده بود، داخل صندوق عقب ماشین گذاشتیم و راه افتادیم. پراید جدیدی که تازه خریده بود. آیهالکرسیاش را که خواند، سکوت حکمفرما شد. سکوتی که برایش خوشایند نبود و بنابراین از من خواست که برایش حرف بزنم. من هم الحمدلله از هرچه بینصیب باشم، از هنر پرحرفی بیبهره نماندهام. در طول سفر به اندازه تمام عمرش برایش حرف زدم. از خیابانهای خلوت شهر خارج شدیم و جاده تهران را در پیش گرفتیم. من یعنی بلدِ راه و راهنما بودم. میدانست که دوستانی در نطنز و کاشان دارم و تا حدودی با این شهرها آشنایم. به پمپ بنزین «مورچهخورت» (پنجاه کیلومتری شمال اصفهان) که رسیدیم، باک بنزین را پر کرد. به هر جایی که میرسیدیم و چیزی درباره آنجا میدانستم، برایش بازگو میکردم. مثلا درباره وجه تسمیه مورچهخورت که میگویند زمان لشکرکشی مسلمانان به ایران، سپاهیان امام حسن شب به این نقطه رسیدند. امام حسن از حاکم اینجا طلب آذوقه برای سپاهیانش کرد. با وجودیکه دو توده بزرگ، یکی از گندم و دیگری از جو داشت، اما به امام حسن جواب منفی داد. شب هنگام، مورچهها تمام این دو توده بزرگ را جابجا کرده و نزد سپاهیان امام حسن بردند. فردا صبح که حاکم اثری از جو و گندمها ندید، پیگیر ماجرا شد. نزدیکان به او اطلاع دادند که جو و گندمها را «مورچه خورد» [خورت]. البته عناصر باورناپذیر در اینگونه داستانها، از ویژگیهای ادبیات شفاهی است. چه اینکه امام حسن اصلا پایش به این منطقه هم نرسیده بود. بگذریم؛ دقیقا پس از پمپ بنزین مورچهخورت، جادهای است که از بیابانها میگذرد و به نطنز و کاشان میرسد. البته میشد از اتوبان اصفهان - کاشان هم آمد. اما من این جاده بیابانی را بیشتر دوست دارم. فقط کویر است و کویر. تا چشم کار میکند. نه کوهی، نه سنگی، نه رودخانه و آبگیری، نه درختی. خار است و خاشاک. حدودا سی کیلومتری باید از اتوبان اصفهان – تهران دور شوی تا تابلوی اولین روستا را ببینی. «آب سنجد». تازه آن هم کنار جاده نیست؛ بلکه خودش جادهای فرعی دارد. البته کنار جاده، یک بنای مخروبه است از جنس سنگ. و با دیوارهایی به پهنای دو متر. طول و عرضش حدودا ده متر است. ظاهرا چاارخانه ای است مربوط به دوره ساسانی. با آن دیوارهای ضخیم و بلند، هنوز که هنوزه ابهتی دارد. سقف بیشتر قسمتهایش فرو ریخته. اما برخی از اتاقهایش هنوز سقف دارد. غیر از این، دیگر بنایی در جاده نمیبینی. مگر مرغداریهای متعدد. که انگار خاک نطنز و اطرافش، مرغهای خوبی میرویاند. قدم به قدم میتوانی در برخی جاها مرغداری ببینی که کنار هم سبز شدهاند. اما ده کیلومتر دیگر که از بنای سنگی بگذری، به «یحییآباد» میرسی. روستایی بر جاده با تپه ماهورهای بسیار. خانههای گلی و کوچه باغهای فراوان. و البته ویلاهایی که به تازگی از این سو و آن مانند قارچ سمی سر برآوردهاند. و انصافا چه زشت و بیریختند! وسط بیابانی که مردمش دعای باران میخوانند تا محصولاتشان خشک نشود، سقف شیروانی زدهاند. دیوارهای ویلاها و برخی خانهها از سنگ سرخ است. به رنگ عقیق. از کوههای کنار روستا میآورند. کوههایی که ماشینهای سنگشکن به جانشان افتادهاند و سرشان را کچل کردهاند. رنگ کله کوهها شده مثل کله آدمی که تازه کچلی گرفته و سر بی مویش، سرخِ سرخ است. و مطمئن باید بود تا دل و روده این کوهها را در نیاورند، دست از سر کچلشان بر نخواهند داشت. هنوز از یحییآباد بیرون نیامدهای که به «طرق رود» (taraq rud) میرسی. و بعد هم به «مزده» (mazdeh). با امامزادگان چهار بزرگوارش که تابلوی جداگانهای دارد. از نطنز و همه روستاهای اطراف، باید مدام تابلوی امامزاده ببینی. بیشتر از آنچه در مازندران میتوان دید. شنیده بودیم مازندران به خاطر صعبالعبور بودنش، پناهگاه سادات و امامزادهها شده بود. اما معلوم نیست در این بر و بیابان چه میکردند. تازه در اینجا گروهی خاک شدهاند. دوتایی و سهتایی و چهارتایی. همهشان هم فرزندان امام موسی کاظماند و «ابن موسی بن جعفر» را به یدک میکشند. البته در نزدیکی نطنز، دو راهی اردستان، تابلوی امامزاده سلطان حسین فرزند امام علیالنقی به چشم میخورد. آفتاب سرد زمستانی، به زور خودش را از پشت کوهها بیرون میکشید که به نطنز رسیدیم. میدان ورودیاش، گلدانی بزرگ درست کردهاند که لعاب برجسته دارد. رنگارنگ و انصافا زیباست. حدودا ده متر ارتفاع دارد. سه متر آن را پایهاش تشکیل میدهد که هنوز آجری است و مزین نشده؛ اما ارتفاع بدنه اصلی حدود هفت متر است.
در ابتدای شهر، «پارک گردشگری سرچشمه سرابان» است. در نزدیکی کوه. و اصلا نطنز در دامنه کوههای کرکس است و همین آب و هوایش را سرد کرده. تابستانهای خنک و زمستانهای سردی دارد. خیلی سردتر از اصفهان بود. به زور خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم. اما سر و گوشمان همچنان خودشان را درون یقه کاپشن پنهان کرده بودند تا از گزند سوز و سرما در امان باشند. پارک زیبایی درست کرده بودند. و چشمهای که آبش را هدایت میکردند در جویی که از وسط پارک میگذشت.
و در طول مسیر این جوی، هر جا آب فرصتی برای راکد ماندن و استراحت کردن مییافت، سریع یخ میبست. بالای پارک، قهوهخانه و آسیاب قدیمی بود. آسیاب را در سال 1382 بازسازی کرده بودند و آماده پذیرایی از گردشگران. با دویست تومان بهای بلیط ورودی. نور آبی ملایمی که در آسیاب میتابید، آرامش خاصی به بازدید کنندگان میداد. البته در آن موقع صبح، غیر از من و بهرام کسی دیگر آنجا نبود.
صبحانه را میخواستیم در پارک بخوریم؛ اما زور سرما از ما بیشتر بود و دوباره به درون ماشین خزیدیم. صبحانه را خوردیم و کمی استراحت کردیم تا ساعت نه صبح. و بعد وارد شهر شدیم و سراغ بنگاههای خانه را گرفتیم. چند خانه که مناسب اجاره کردن بود را دیدیم. باورمان نمیشد شهری که جمعیتش به بیست هزار نفر هم نمیرسید، خانههایش هم قیمت خانههای اصفهان باشد. اینجا را هم تهرانیهای مایهدار به گند کشیده بودند. هر جایی که میشنوند آب و هوای خوب و متفاوتی دارد، سریع یک خانه میخرند و به امان خدا رهایش میکنند تا مگر در هر سال، یکی دو روز تعطیلات را در آنجا به سر ببرند. و چون قیمت همه جا را با قیمت تهران میسنجند و آن را ارزان مییابند، بی هیچ ملاحظهای پول میدهند. و فروشنده هم که از ناآگاهی و مایهداری تهرانی نو کیسه خرسند است، قیمت را دو برابر میگوید و بدون هیچ چک و چانه زدنی، پولش را میگیرد. و همین میشود که قیمت خانه در هر جایی که این از خدا بیخبرها پا میگذارند، فزونی مییابد. شاید دلیل دیگری که اینها را به نطنز کشانده، امنیت بالای این شهر باشد. دزدی و درگیری و قتل و... در این شهر معنایی ندارد. با هر کس در اینباره صحبت کنی، فقط خاطرهای یادش میآید که «چند سال پیش چند رأس گوسفند دزدیدند. اما بعدها معلوم شد که دزدها اهل اینجا نبودند و از اطراف «آران و بیدگل» آمده بودند». کسی چندان نگران قفل نکردن در خانه یا خودرو اش نیست. خیالشان تختِ تخت است. بهرحال باورش برایمان دشوار بود که قیمت خانه در نطنز تا این اندازه بالا باشد. بیشتر خانههایی که نشانمان میدادند، در سمت جنوب شهر که در واقع بالای شهر محسوب میشد (که در دامنه کوه قرار گرفته) بود. اینجا را کلا «گنبد باز» مینامند. نامش را از بنایی گرفتهاند که در نوک یکی از کوههای بالای شهر واقع شده است. می گویند بنای آتشگاه زردشتیها بوده است. اما ظاهرا یادبود است. در یکی از داستانهای عامیانه (ه البته مربوط به نطنز نبود) می خواندم که شاه عباس در یکی از شکارهایش، روی کوه بود و می خواست از چاه یا چشمه ای آب بنوشد. اما هر بار که کاسه را نزدیک دهانش می آورد، باز شکاری اش کاسه را دگرگون می کرد. تا اینکه شاه عصبانی شد و باز را کشت. اما بعدا فهمید که آب یادشده، زهری بوده و باز با این کارش جان شاه را نجات داده. به همین مناسبت بنای یادبودی برای او روی همان کوه ساخت. نمی دانم این بنا هم به همان روایت ربطی دارد یا خیر. بهرحال غیر از این بنا، مسجد جامع نطنز هم دیدنی بود. تنها یک مناره دارد و جلوی درب ورودیاش، چند درخت کهنسال چنار در کنار هم جا خوش کردهاند. با وجودیکه ساختمان میراث فرهنگی هم در همان نزدیکی است، اما ساختمان مسجد نیاز به بازسازی فوری دارد.
و در گوشه گوشه شهر هم با تابلوه امامزادهها مواجه میشوی. امامزادگان «یحیی و طاهر»، امامزاده «عبدالله»، امامزاده «شاه زیدالدین»، امامزاده «رقیه خاتون»، و... . گمان میکنم تا پیش از انفجار جمعیت در قرن حاضر، تعداد امامزادههای این شهر از تعداد مردمش بیشتر بوده است. تابلوهای بزرگی در شهر نصب شده بود که کاروان نمادین کربلا را از شهادت تا اسارت در روستای «اریسمان» به نمایش میگذاشت. سراسر خیابانهای اصلی شهر میشد تبلیغ این نمایش را دید. ضمن آنکه روی دیوارها هم پوستر همین برنامه را چسبانده بودند. حتما دیدنی بود. اریسمان، منطقهای تاریخی و باستانی است که در سر راه نطنز به «آقا علی عباس» (با آن خربزههای آبدار و بنامش) واقع شده است. بهرحال تصمیم گرفتیم شهرهای اطراف را نیز سرکشی کنیم. جاده آقا علی عباس را در پیش گرفتیم. چهل کیلومتری نطنز است. از نطنز که خارج میشوی، جاده تا حدودی کوهستانی است و زیبا. در ابتدای راه، روستای خفر (khafr) واقع شده که قلعهای تاریخی و زیبا دارد. بعد هم دستجرد و جزن (jazan) را سر راهت میبینی. از دو راهی پلیسراه که بگذری، تابلوی منطقه باستانی اریسمان به چشم میخورد. و آنگاه با پشت سر گذاشتن این منطقه، وارد شهر «بادرود» میشوی. بلوار ورودی شهر، پر است از تابلوهای افتخار آمیز برای ساکنانش: «بادرود: شهر تاریخ هشت هزار ساله ایران»؛ «بادرود: سرزمین گویش باستانی پارتی»؛ «بادرود: دیار نقش و نگارهای قالی»؛ «بادرود: کشتزار طالبی شیرین ایران»؛ و... . از بین اینها، همان تابلوی «سرزمین گویش باستانی پارتی» بیش از سایر موارد توجهم را جلب کرد و کنجکاویام را برانگیخت. ظهر شده بود و لابد همه جا تعطیل. یک سالن غذاخوری پیدا کردیم و سفارش ناهار دادیم. مانند همیشه، من مشتری پر و پا قرص کوبیده بودم. چه رستوران شیک و پیک باشد، و چه غذاخوری درب و داغان، خوراک مورد علاقه من همین است که هست. اما کوبیده اینجا به یاد ماندنی بود؛ چربی خالص! البته شاید چند درصدی هم گوشت داشت. اما از شدت چرب بودن، حالمان داشت به هم میخورد. چند جوان دیگر هم سر میز کناری مشغول ناهار خوردن بودند. گویششان جالب بود. بسیاری از واژهها را نمیفهمیدم. حتما منظور آن تابلو، همین گویش بود. درست متوجه نشدم؛ و البته وقت تنگ بود که بیش از این کنجکاوی کنم. پس از خوردن غذا، صاحب غذاخوری که خودش گارسون و صندوقدار [و لابد آشپز] هم بود را به پرسش گرفتم. اطلاعاتی درباره شهر و مردمان و امکاناتش. وقتی حرفم به امکانات رسید، صاحب غذاخوری پوزخندی زد و گفت: «اگر مسجد میخواهی، که دارد. اگر حسینیه میخواهی، آن را هم دارد. دیگر چه میخواهی؟» و منتظر واکنش ما شد. وقتی خندیدیم و خیالش راحت شد که نیروی نفوذی نیستیم، ادامه داد: «اگر شهربازی و پارک و سینما میخواهی، اینجا خبری نیست». البته ظاهر شهر هم گویا بود. همینها بهرام را از سکونت در این شهر دلسرد کرد و پس از چرخی که در شهر زدیم، راه کاشان را در پیش گرفتیم. از بادرود که خارج شوی، بلافاصله به «خالد آباد» میرسی. شهری با خانههای خشتی بسیار که هنوز بادگیرهای فراوانی خودشان را یک سر و گردن از بام خانهها بالاتر کشاندهاند. از خالد آباد که خارج شدی... ، بهرام به یکباره شروع کرد به جستجوی جیبهایش. ماشین را کنار جاده پارک کرد و پیاده شد تا جیبهایش را دقیقتر بگردد. پیش از آنکه من چیزی در اینباره بپرسم، پیشدستی کرد و پرسید: «یادت نمیآید صبح که بنزین زدیم، کارت را از دستگاه در آوردم یا نه؟». تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است. دو نفری همه سوراخ سمبههای ماشین و خودمان را گشتیم. اما از کارت خبری نبود که نبود. میگفت یکباره یادش افتاده به کارت. شک داشت که برداشته یا نه. وقتی مطمئن شد که کارت همراهمان نیست، دور زد. دلشوره داشت و نمیتوانست تحمل کند. بیش از صد کیلومتر را باید بر میگشتیم. اعصابش خرد شده بود. در راه بازگشت، دل و دماغ صحبت کردن نداشت. نگران این بود که ماموران پمپ بنزین، آنرا برداشته باشند و کتمان کنند. یا آنکه صاحب خودرویی که بعد از ما میخواسته بنزین بزند، کارت را دیده و برداشته و به روی مبارک هم نیاورده. خلاصه تا پمپ بنزین مورچهخورت، دلشوره از سر و رویش میبارید. وقتی رسیدیم و رفتیم سراغ ماموران جایگاه، گفتند که شیفتشان عوض شده و چیزی در اینباره نمیدانند. سماجت ما را که دیدند، شماره همراه رییس جایگاه را دادند تا با او تماس بگیریم. ظاهرا کارتهای پیدا شده را تحویل او میدهند. تماس که گرفتیم، مشخصات کارت را پرسید و کمی فکر کرد. بعد با آرامش خاصی گفت: «فردا صبح بیایید. انشاءالله پیدا میشود». مطمئن نبود که کارت بهرام را تحویلش داده باشند. از طرف دیگر، چون ساکن «شاهینشهر» بود و تا مورچهخورت، حدودا بیست کیلومتری فاصله داشت، حاضر نشد تا پمپ بنزین بیاید. باید حق ر ا به او داد. اگر هر کسی کارتش را جا گذاشته باشد، بخواهد او را از خانهاش تا جایگاه بکشاند، بنده خدا حتما باید روزانه بین این مسیر در رفت و آمد باشد. نمیدانستیم تا فردا صبح باید چکار کنیم. اما آرامش خاصی که در پاسخ دادنش بود، کمی هم به بهرام سرایت کرد. کمی که خیالش آسوده شد، پرسید: «خب حالا کجا برویم؟».
طبیعت سُه:
روستای سُه (soh) را میشناختم که کمی دورتر از مورچهخورت، جادهای فرعی به سمتش میرفت. قبلا رفته بودم و میدانستم یک جاده خاکی و کوهستانی بین این روستا و ابیانه وجود دارد. پیشنهاد دادم برویم این روستا را نشان بهرام بدهم و از آنجا هم برویم به ابیانه. تقریبا پنج کیلومتر که از مورچهخورت دور شدیم، به جاده فرعی رسیدیم. و حالا از اینجا تا سُه باید چهل کیلومتر دیگر برویم. در راه، یکی از اهالی این روستا را هم سوار کردیم. البته اصالتش اهل این روستا نبود. اما از همین نزدیکیها همسر اختیار کرده بود و ساکن اینجا شده بود. از وضعیت روستا جویا شدیم. از گرانی خانههای سه میگفت. که قدم نامبارک مایهدارهای تهرانی، اینجا را هم مبتلا کرده است. هم خوشحال بود که خانههای اینجا گران شده؛ و هم نگران بود که این گرانی برای فرزندان این روستا خوشایند نیست. میگفت تهرانیها خانه میخرند و رهایش میکنند تا تابستان یکی دو روز در اینجا خوش بگذرانند. گاهی هم کلیدش را به یکی از اهالی میدهند تا مراقبش باشد. خانهای که تا دو سال پیش دو میلیون تومان هم قیمت نداشت. الآن تا صد میلیون تومان هم خرید و فروش میشود! روستایی دور افتاده که فقط هفتهای یکبار، سرویس مسافرانش را به اصفهان میآورد، خانههای صد میلیونی دارد. البته انصافا خوش آب و هواست. و همین خوش آب و هوایی بلای جانش شده و پای مرفهان تهرانی را هم به اینجا باز کرده. روستا در تپه ماهورهایی واقع شده و گاهی اوقات نمیتوانی تشخیص بدهی که این حیاط یک خانه است یا بام خانهای دیگر و یا هر دو مورد صحیح است و شاید هم به قول کنکوریها باید گزینه «هیچ کدام» را انتخاب کرد. دو امامزاده دارد: «جلیله خاتون» و «یوسف». گنبدهای فیروزهای کوچک هر دو، شبیه هم است. بنایی هم وسط آبادی است شبیه کاروانسرا. میدان فوتبال و بازی جوانان و کودکان شده. هر وقت به این روستا سر زدهام، اهل آبادی را کنار دیوار همین بنا دیدهام. دیگر هیچکس، حتی پیردمردها و پیرزنهایش هم پوشاک سنتی و محلی نمیپوشند. با همین شلوار و کاپشن و کت میگردند. و البته پیرمردها معمولا عرقچینی به سر دارند و پیرزنها هم به جای مانتو زیر چادر، ترجیح میدهند همان پیراهنهای بلند را بپوشند. خانههایی که تهرانیها ساخته بودند، از دور جار میزد که «بیایید و مسکن تازه به دوران رسیدهها را هم ببینید». همان حکایت سقفهای شیروانی در منطقهای که مردمش برای یک ساعت حق آب، تشنه خون یکدیگر میشوند و کینه شتری نسبت به هم به دل میگیرند. البته این درد، به مایهدارهای اصفهانی هم سرایت کرده و آنها را هم به تکاپو واداشته تا خانههایی ویلایی در مناطق خوش آب و هوا دست و پا کنند و غیر از اینها، باغهایی هم در اطراف اصفهان داشته باشند. اما با وجودیکه سُه به اصفهان نزدیکتر است تا تهران، تهرانیها زودتر خوشنشینی در اینجا را آغاز کردهاند.
از داخل آبادی گذشتیم تا به انتها رسیدیم و خواستیم وارد جاده خاکی و کوهستانیای شویم که قاعدتا پس از نیم ساعت، به ابیانه میرسد. اما از همین آغاز راه، معلوم بود که کار، کار پراید (یا به تلفظ پدر 78 سالهام، پریک) نیست. آنقدر دستانداز و چاله چوله داشت که نمیشد رفت. از چند نفر از اهالی هم که پرسیدیم، گفتند که مدتهاست ماشین از آن عبور نکرده و برخی جاها، صعبالعبور است. می گفتند نمیشود با این ماشین رفت. دوباره آرزوی دیرینهام پیش چشمم زنده شد. یک جیپ که بشود با آن روستاهای این مرز و بوم پر گهر را گشت و شناخت. به جای آن گردشهای سواحل آنتالیا و کابارههای آذربایجان و... . لااقل کاش میتوانستم یکی از این جیپهای لکاته پانصد هزار تومانی را بخرم. اما مگر میشود با درآمدهای مشاغل علوم انسانی و اجتماعی، پانصد هزار تومان پسانداز کرد؟ لااقل تا چند سال آینده، بیخیال. همان حکایت شتر و خواب و پنبهدانه. همینطور که بهرام داشت دور میزد، من هم از این آرزوی چندین و چند سالهام برایش میگفتم. هوا داشت تاریک میشد و راه بازگشت در پیش. چهل کیلومتر بیابان را دوباره باید طی کرد. صحرا در نوری که از غروب به جای مانده بود، حال و هوایی دیگر داشت و مرا یاد توصیفهای «کارلوس کاستاندا» از صحراهای مکزیک و آن مراد سرخپوستش میانداخت. کاش الآن یک نوار فلوت زامفیر سرخپوستی داشتم که گوش بدهم و حس بگیرم. بهرام هم مرا به حال خود گذاشته بود و با همراه، خانمش را در جریان فعالیتهای روز میگذاشت. تلفنش هر ده دقیقه به ده دقیقه زنگ میخورد و بهرام باید گزارش پس میداد. و چقدر خوب که از این کارهای خانمش لذت میبرد و استقبال میکرد. به جای آنکه رو ترش کند و اخم هایش را در هم بکشد. تا به مورچهخورت برسیم، هوا کاملا تاریک شده بود. در کنار پمپ بنزین، نماز اول وقت اقامه شد. به پیشنمازی و مکبری و اقتداگری خود بهرام. که من از شدت سوز و سرما و تنبلی، خدا و نماز اول وقت را بیخیال شدم و وعده نماز در یک مکان گرم را به خدا دادم. پس از نماز بهرام، درباره اینکه شب را کجا بمانیم صحبت کردیم. تا اصفهان حدود شصت کیلومتر، و تا نطنز هفتاد و پنج کیلومتر راه بود. اما میشد در مسافرخانههای مورچهخورت، شب را به صبح متصل کرد. زهی پندار بیهوده؛ که مورچهخورت را چه به مسافرخانه؟! فقط یکی از اهالی پیشنهاد داد که شب را در کافههای بین راه بخوابیم. تازه اگر اجازه بدهند. اما مگر میشود در کافهای که محل آمد و شد رانندههای سبیل کلفت کامیونهاست، تحمل کرد؟ دود سیگار این یکی و بافور و منقل دیگری و عرق سگی نفر سومی؛ و البته نماز آخری در کنار هم، معجونی درست میکند که به مزاج من یکی چندان سازگار نیست. اگرچه در طی خیلی از این سفرها، تجربیات تلخ و شیرین بسیاری در این زمینه به دست آوردهام، اما فعلا که میشود راه و چارهای دیگر هم اندیشید، عطای این یکی را به لقایش بخشیدیم. بهرام مایل نبود به خانه برگردیم، پیش از آنکه مأموریت اصلی را به انجام رسانده باشیم. سر ماشین را کج کردیم تا دوباره برویم نطنز. و فردا صبح دوباره با رییس جایگاه پمپ بنزین تماس بگیریم؛ اگر کارت پیشش بود، بر میگردیم. و اگر نبود، واویلا. بالاخره یک خاکی به سرمان میریزیم. خیالم از رانندگی بهرام راحت بود. آرام و با احتیاط میراند. هرگز هم کل نمیاندازد و سر به سر هیچ رانندهای نمیگذارد. سرعتش دست بالا، صد کیلومتر است و در جادههای نا آشنا، از هشتاد کیلومتر بیشتر گاز نمیدهد. راه افتادیم؛ شب، سکوت، کویر. کاش لااقل یک کاست از استاد شجریان داشتیم. اما هیچ نواری توی ماشین نبود. روی گوشی همراهم، چند تا از ترانههای قدیمیاش را داشتم، اما کیفیت صدایشان در حدی نبود که بشود توی سر و صداهای ماشین شنید. اما چه قدرت صدایی دارد این سیاوش! ترانههای آلبوم «غروب»اش را گذاشتم. گاهی میشنیدیم؛ حس میگرفتیم؛ و گاهی هم حرف میزدیم. اما مگر چقدر میشود با یک نفر حرف زد؟! کاش میفهمیدم این عشاق شبزندهدار، شب تا صبح توی گوشی تلفن چهها با هم پچپچ میکنند. و چگونه از این طرح شبانه ایرانسل در جشنوازه پاییزه استفاده کردند؟ خلاصه هر جوری بود، به نطنز رسیدیم. سراغ مسافرخانه را گرفتیم. قبلا یکی داشت به نام «شمشاد». حالا دیگر تعطیل شده است و فقط دو هتل دارد. یکی به نام «سرابان» که برگرفته از نام همان سرچشمه است و در ابتدای شهر واقع شده؛ و دیگری «شاهین» نام دارد و در مرکز شهر قرار گرفته. رفتیم شاهین. اتاق دو نفره داشت به بهای هر شب بیست و چهار هزار تومان. تا قیمت را شنیدیم، هر دو نفرمان با هم از هتل پریدیم بیرون. اصفهانی از این پولهای مفت ندارد. نهایتش توی ماشین تا صبح میگذرانیم و پول را صرفهجویی کردهایم. پیرمرد نگهبان که همان پاسخگوی میهمانان شبانه هم بود، وقتی مطمئن شد که با این بها نمیتواند ما را شب نگه دارد، دنبالمان راه افتاد و همین که سوار ماشین شدیم گفت: «اگر نخواستید، اتاق عمومی هم داریم هر تخت چهار هزار تومان». بهرام گفت: «این شد یک چیزی. ولی سه هزار تومان بده تا بیاییم». اما چانه زدن بیفایده بود. قیمت قطعی بود و پیرمرد هم یکدنده. تصمیم گرفتیم دوری در شهر بزنیم و یک چیزی به جای شام بخوریم و بعد تصمیم بگیریم. به ذهنم رسید قیمت هتل ابیانه را بپرسم و ببینم اگر آنجا مناسب قیمت است، شب را برویم آنجا. تماس گرفتم و فهمیدم این غلطها به ما نیامده. پنجاه و پنج هزار تومان با صبحانه. آنچنان تأکید میکرد «با صبحانه» که هر کس نداند گمان میکند پنجاه هزار تومانش پول صبحانه است. دو تا همبرگر خوردیم و برگشتیم هتل. پیرمرد راهنماییمان کرد به طرف «اتاق عمومی». یک نیم طبقه بود با دو اتاق کوچک. اتاق که نه، دخمه بودند. شبیه آغل گوسفندی که در کوه کنده باشند. همان که بختیاریها «کندی» (kandi) مینامندش. سقفش آنقدر کوتاه بود که دولا دولا راه میرفتیم. و بیچاره بهرام که 194 سانتیمتر قد دارد. و در ورودی اتاقها که کوتاهتر است. همان که سر بهرام تا صبح بارها به چارچوبش خورد. اندازه اتاق را با پا گز کردم. دو متر و نیم در سه متر و نیم. دقیق. سه تا تخت آهنی خود ساخته داخلش بود. کنار هم چیده. با تشکهایی که همه جور آشغالی رویش ریخته بود. و پتوهایی که بوی نا میداد. غیر از تختها، فقط یک حاشیه باریک از فضای اتاق میماند که برای نماز خواندن هم کافی نبود. و باید نماز را بیرون میخواندی. گرمای اتاق از لولههایی تأمین میشد که از موتورخانه که در اتاق کناریمان قرار داشت و به شوفاژهای اتاقهای از ما بهتران وصل میشد. پیرمرد میگفت که خودش هم شب میآید روی آن یکی تخت [سومی] میخوابد. نمیدانم چه در سر داشت. اما مهربان بود. تا بهرام برود دستشویی و برگردد، زندگی نامهاش را در آوردم. اهل قم بود و البته اصالتا اهل روستاهای اطراف اصفهان که در کودکی به قم رفته بود و همانجا زن گرفته بود. سی سال بود که در نطنز کار میکرد و هر چند وقت یکبار، برای سر زدن به خانوادهاش، راه قم را در پیش میگرفت. میگفت زن و بچههایش آنقدر به قم علاقه دارند که حاضر نیستند خانهشان را به نطنز منتقل کنند. و این است که پیرمرد باید در این راه، در رفت و آمد باشد. از صدای «دارق» متوجه ورود بهرام شدم. چیز خاصی نبود؛ فقط کلهاش دوباره به چارچوب ورودی در خورده بود. پیرمرد رفت و ما هم زبانه در را از داخل انداختیم تا شب مزاحممان نشود. یک اتاق دیگر هم خالی بود. خب برود آنجا و تخت سوم این اتاق را خالی بگذارد برای وسایل ما. که روی زمین و در آن یک ذره حاشیه باقیمانده اتاق، آنقدر کثیف است که آدم دلش نمیگیرد چیزی بگذارد. بهرام یک راست رفت تا صبح. اما من از صدای موتورخانه نتوانستم راحت کپهام را بگذارم. صبح دولا دولا از اتاق بیرون رفتیم. پس از ادای نماز صبح، دوباره چرتی زدیم. سپس تسویه حساب کردیم و از هتل خارج شدیم. ساعت از هشت گذشته بود که با همراه صاحب پمپ بنزین تماس گرفتیم. دوباره مشخصات را پرسید، و خیالمان را راحت کرد. گفت که مدارک ماشین را ببریم و کارت را بگیریم. بهرام که آرام و قرار نداشت، دوباره راه مورچهخورت را در پیش گرفت. اما پیش از خارج شدن از نطنز، یک جعبه شیرینی خامهای گرفتیم تا به عنوان سپاسگزاری، برای صاحب پمپ بنزین و کارگرانش ببریم. توی راه، گفتیم و خندیدیم؛ که بهرام شاد بود و شنگول. به پمپ بنزین که رسیدیم، مدارک را ارئه دادیم و کارت سوخت را گرفتیم. البته یک نوشته از بهرام گرفت که کارتش را بدون هیچ کم و کسری، تحویل گرفته است. ششصد لیتری که داشت، هنوز داشت. تعجب کردیم و معجزه پنداشتیم. که البته نباید خشک و تر را با هم سوزاند. آدم خداشناس و خداترس، هنوز کم نیست. جعبه شیرینی را دادیم و دوباره جاده نطنز. همان جادهای که دیروز انتخابش کردم، چون دوستش داشتم؛ حالا دیگر حالم را به هم میزد. از دیروز تا حالا، پنج بار آن را پیموده بودیم. و عجب نبود اگر مانند سفرنامه ناصر خسرو قبادیانی، مشخصات سنگ و ماسههای کنار جادهاش را هم شرح میدادم. ساعت یازده بود که به نطنز رسیدیم. بهرام که دیگر حوصله دنبال خانه گشتن را نداشت، یکی از خانهها که دیروز دیده بودیم را نشان کرد و گفت که همان را میخواهد. با آقای «غلامزاده نطنز» تماس گرفتم. همان که خانه را دیروز نشانمان داده بود. پدر دوست دوران کارشناسیام، امیر غلامزاده نطنز. دیروز شمارهاش را از امیر گرفته بودم و مزاحمش شدیم. رییس شرکت تعاونی مصرف فرهنگیان. حالا دوباره مزاحمش شدیم و او را به بنگاه کشاندیم و خانه را قولنامه کردیم. یک واحد آپارتمانی نوساز و سه طبقه که اولین مستأجرش، بهرام بود. چهار میلیون رهن و ماهی پنجاه هزار تومان. خیالمان از بابت خانه که راحت شد، راه ابیانه را در پیش گرفتیم. بهرام که حالا دیگر خودش را ساکن نطنز میپنداشت و ترجیح میداد وقتی اسبابکشی کرد، با خانمش به ابیانه برود، میخواست امروز را دو در کند و بدون بازدید از ابیانه، به اصفهان برگردیم. اما من که هوس ابیانهای دوباره به سرم زده بود، با شوخی و متلک، تصمیمش را عوض کردم.
موزه زندهای به نام ابیانه:
از نطنز تا ابیانه، چهل کیلومتر راه است. و به جز اندکی از آن، مابقی کوهستانی است و حقیقتا خطرناک. در طول مسیر، تابلوهای زیادی به چشم میخورد که «منطقه حفاظت شده کرکس» را نشان میداد. دوراهی «هنجن» را پشت سر باید گذاشت تا به یارند رسید. و سپس «برز» سر بر میآورد با آن امامزادگان «اسماعیل، اسحاق، و بیبی حلیمه خاتون» و سنگ قبرهای جالب توجهاش. قبرستان در کنار جاده و در سراشیبیای واقع شده و بالای سر همه قبرها، تکه سنگی بصورت عمودی قرار دادهاند. و بعد هم به «کمجان» میرسی که قدمگاهی در کنار قبرستانش دارد با پلههایی که جاده را به قدمگاه وصل میکند.
قدمگاه کمجان
و کمکم نشانههای ابیانه هویدا میشود. اول تابلو «اخذ عوارضی» را میبینی؛ اما از خود عوارضی خبری نیست. بعد هم تابلو «محل احداث هتل ویونا» به چشم میخورد. و کمکم سر و کله خانهها و ساختمانهای روستا پیدا میشود. با ماشین میتوان تا میدان اول روستا رفت. همانجا که کنارش موزه مردمشناسی برپاست و تصاویر و اشیائی از فرهنگ ابیانه را در خود جای داده است. و کوچههای اصلی روستا آغاز میشود.
کوچههایی باریک و سنگفرش که گاهی پلکانی است و گاهی سقف دارد و به قول اصفهانیها، «سیبه» است. و خانههایی که بر دامنه کوه و مشرف به دره ساخته شدهاند، در یک یا دو طبقه و با خاک سرخ، اندود شدهاند. پنجرههای مشبک و درهای چوبیشان با فرم معماری همخوان است.
درهایی که معمولا دو سکو در جلوشان تعبیه شده و بر روی بسیاری از این سکوها، بیشتر پیرزنها و کمتر پیرمردها نشستهاند و لواشک و و پر زردآلو و گردو و گاهی هم گردنبند و دستبند صنایع دستی میفروشند. و چه گران! آن هم با چه سماجتی. از کنارشان که میگذری، دعوتت میکنند به خرید و تا چند متر که ازشان فاصله میگیری، همچنان تو را به خرید، میخوانند. و دور که میشوی و مطمئن میشوند دیگر از دسترسشان گریختهای، به دنبال مشتری دیگری میگردند و شاید دعا میکنند که برگردی، و شاید نفرین کنند که «الهی بری که برنگردی». به قول بهرام، سماجتشان آدم را به یاد بر و بچههای گلد کوئست میاندازد.
پیرزن ابیانه ای لواشک فروش
با مشتری به زبان فارسی سخن میگویند و در بین خودشان، گویش پهلوی را بکار میبرند که من و تو هیچ نمیفهمیم. پوشاکشان هم مانند زبانشان، قدیمی است. زنان دامنی کوتاه که شلیته نام دارد به پا دارند که تا زانو را میپوشاند و از آن به بعد، جورابها دست به کار میشوند. روی پیراهن هم چارقدی بلند به سر دارند که تا زانویشان میآید. و همه اینها رنگ و وارنگ است و آن هم چه رنگهای شادی! اما پیرمردها از لباس سنتی، تنها شلوارشان مانده است. شبیه همان تنبان پاچه گشادی که هنوز پیرمردهای روستاهای کویری مانند اصفهان، میپوشند. و البته در بین بختیاریها همچنان متداول است. اگرچه آن هم بر اساس شواهد و قراین، دیری نمیپاید. البته شلوار پیرمردان ابیانه، پاچهاش فرق دارد. چینهای ریزی دارد که تنبانهای سایر مناطق، فاقد آن هستند (یا شاید هم اگر جایی داشته باشد، من ندیده باشم). غیر از این پیرمرد و پیرزنها، کسی دیگر در آبادی نیست؛ مگر مواردی معدود و استثنایی. نمیدانم اگر اینها بمیرند، ابیانه به چه چیزی زنده خواهد ماند؟ اگرچه تمام فرزندان اینها، به رغم دوری و سختی مسیر، درس خواندهاند و حالا هر یک مهندس و دکتر شدهاند، اما جز برای نوروز و «نخلگردانی عاشورا» (که وصف این مراسم را میتوانید در کتابی به همین نام، اثر دکتر علی بلوکباشی از مجموعه «از ایران چه میدانم؟» بخوانید)، به اینجا نمیآیند. اگرچه زمستان بود و سرد، اما جمعه بود و تعطیل؛ و بنابراین چند گروه گردشگر هم آمده بودند. از همین تورهای گردشگری که در بسیاری موارد، بهانهای است برای از میان برداشتن فاصلهها و با هم بودن. این را به عینه میشد دید. دخترانی که هفت قلم آرایش کرده بودند و با لباسهای تنگ و چسبان و کوتاه، آمده بودند تا بر آخرین نفسهای فرهنگ و سنتهای ایرانی بگریند. اگرچه صدای خندههایشان با پسرهای عینک دودی به چشم و زیر ابرو برداشته و...، به گوش میرسید. در هر کوچه و پس کوچهای میشد ترکیبهای دو نفره یا بهتر بگویم، فرمول (1پسر +1دختر = مساوی است با یک زوج عاشق) را دید. گو اینکه ابیانه یا میعادگاه پارک ملت و درکه تفاوتی ندارد. هدف یکی است. و راههای رسیدن به هدف، بسیار. اگر چشم و گوش خودت هم دنبال اینها نباشد، میتوانی غیر از خانهها، بناهای جالب توجه دیگری هم ببینی. آب انباری که یک بادگیر کوتاه و کوچک بر بالای خود دارد و البته امروزه دیگر قابل استفاده نیست.
آب انبار
و دیگر، آتشکدهای که تابلوی آن را بر ورودی یکی از کوچههای سقفدار میبینی و ظاهرا همانجا آتش میکردهاند؛ اما اکنون یک پیرزن لواشک گران میفروخت. و مسجد جامع روستا که مقبره امامزادگان یحیی و عیسی هم در آنجاست. حیاط بزرگی دارد با حوضی بزرگ در میان که آب آن از چشمه است و پس از ورود به حوض، از منفذی خارج میشود.
حیاط مسجد ابیانه
دور این حوض، دو درخت تاک کهنسال میبینی که قطر تنهشان، گواه سن بالای آنهاست. و دو کاج بلند در مقابلشان. و درخت سرو تک و تنهایی که اگر چه عمر چندانی ندارد، اما تنها و کوچکتر بودنش، آدم را به یاد شکست زردشتیان این روستا و بیرون رفتن و مهاجرتشان به یزد میاندازد. و باز مرا به یاد آن دو سرو کهنسالی میاندازد که یادگار زردشت بودند که به دست خودش کاشت، اما یکیشان به جهالت خلیفه عباسی و دیگری به توحش و ترکتازی جنگجوی ترک، بر افتادند. یک فروشگاه صنایع دستی هم در گوشهای از حیاط مسجد برپا بود و خانمی جوان با پوشاک محلی، نقش فروشنده را داشت. اما گمان نمیکنم اهل خود آبادی بود. بلکه شاید مانند نماینده میراث فرهنگی در این روستا، اهل تهران باشد. حسینیهای هم در کنار این مسجد وجود دارد که درش بسته است، مگر در مواقع خاصی گشوده شود. و البته در مقابل اینها، در گوشه دیگری از آبادی، مسجد و حسینیهای دیگر وجود دارد که نقش همان دستهبندیها و دشمنیهای «بالا ده» و «پایین ده» را نشان میدهد.
و دیدن و توصیف ذره ذره و سنگ سنگ این روستا، جالب است و شنیدنی. و نوشتنش برای من، شیرین است و اندیشناک. اما وقت تنگ و بهرام بیقرار. و راه بازگشت به نطنز و از آنجا به اصفهان. اما این بار، نه از آن جاده بیابانی که زمانی زیبایی خاصی برایم داشت و حالا دیگر چشم دیدنش را نداشتم؛ بلکه از اتوبان کاشان. و عصر جمعه، خسته اما با کولهباری از خاطره، به خانه باز میگردیم.