نگاه جامعه به دختران دانشجو

فردا ساعت 4 بامداد راهی سفرم. می­زنم به دل بیابان. می­خواهم بروم به دشت کویر. جایی که در هر یکصد کیلومتر، یک آبادی هم به چشمم نخورد. جایی که از شر آنتن دهی موبایل­ات آسوده باشی. حتی اگر تنها هر چند روز یکبار زنگ بخورد. شب را در کاروانسرایی متروکه می­گذرانم و صبح، دوباره راهی می­شوم. در راستای همان جاده خاکی که روی نقشه می­بینم خواهم رفت. از پشت دریاچه نمک می­گذرم تا بالاخره چشمم به آبادی «مرنجاب» بیفتد. قبلا تا آن کاروانسرای کذایی رفته بودم؛ اما بقیه­اش را خیر. حالا می­روم تا ببینم ته­اش به کجا می­رسد. روی نقشه که می­رسد به «نوش­آباد» در نزدیکی کاشان. درباره این سفر خواهم نوشت؛ البته پس از آنکه سفرنامه­های در نوبت­مانده­ام را روی وبلاگ گذاشتم. اما برای این سفر که همه­اش در بیابان است، امروز خودرو ام را برده بودم تعمیرگاه. طبق عادت، وقتی تعمیرکار پلاک خودرو ام را دید و فهمید که غریبه­ام، شروع کرد به در آوردن هفت پشت­ام...