امان از حرف مردم

 

اين هم يه مطلب چرت و پرت ديگه که به وبلاگم اضافه می کنم. يه کمی هم از نوعی ديگه. اما اين دفعه ديگه به خدا ناچارم اينها رو بنويسم. از بس توي اين مدت يك - يك و نيم ساله بچه ها و دوستها و همكلاسيها و خلاصه اطرافيانم بِهِم طعنه زدن. اونهايي كه اهل دختر بازي نيستن – يا اينجوري وانمود مي كنن، همه اش پند و نصيحت كه «اين كارها درست نيست! كسي با اين كارها به جايي نرسيده كه تو دوميش باشي! از درس و كار و زندگي عقب اِت ميندازه! يادته وقتي بچه سر به راهي بودي، چقدر فعال بودي! چقدر درس مي خوندي! چقدر ...». يه عده هم كه خدا ساخته شون فقط براي طعنه زدن: «آدم بايد جنبه داشته باشه! بعضي ها همين كه دو روز اومدن تهرون و چشمشون خورد به يكي دو تا دختر جيگول پيگول تهروني، اون هم از اون بالا شهري هاش، خودشون رو باختن. زير دين و ايمون شون زدن و آخرت رو به دنياشون فروختن! حالا مي گم سيد خدا! راستي ...» يه دسته ديگه هم هستن كه چون خودشون بريدن و دوختن، هنوز هيچي نشده مي خوان از آدم استفاده كنن و شريك مالش بشن: «مي گم يه چيزي مي خوام بهت بگم، بين خودمون بمونه! چون بِهِِِِت اطمينون دارم اينو مي گم. ديدم دور و برت دختر زياد هست. اگه نمي رسي، يه دو تاش رو بفرست اين ور». اين رو جدي مي گم. باور كنين عين همين حرف _ و بلكه خيلي زننده تر از اين حرف _ رو چند وقت پيش از طرف يه شخصي شنيدم كه هر فكري درباره اش مي كردم به جز اينكه اهل اينجور كثافت كاريها باشه. و بالاخره دسته آخر هم كه فكر مي كنن تداوم دوستي با همچين آدمي، مايه آبرو ريزيه، دوستي شون را با بنده حقير قطع كردن. (البته اين حرفم جداي از اون خانمهاييه كه از وقتي عوض [عوضي؟] شدم، از من مي ترسن و فكر مي كنن آدم خطرناكي شدم و بنابر اين فاصله شون را از من بيشتر مي كنن).
اما واكنش من هم در برابر اين طيفِ متنوع، متفاوته:

بعضي وقتها و براي بعضي ها به يه لبخند اكتفا مي كنم. مي دونم كه با اينجور آدمها، هر طوري كه حرف بزني و قسم بخوري و نعوذ بالله قرآن رو هم اگه جلوشون تيكه پاره كني، باز هم حرفت رو باور نمي كنن. براي يه دسته هم كه مي دونم گيرشون به من نيست، بلكه به نفس كارم بر مي گرده، سعي مي كنم با دليل و منطق و انواع نظريه هاي روان شناسي، مردم شناسي، ديني، هرمنوتيكي و... ثابت كنم كه اين غولي كه از روابط پسر و دختر درست كردن، اينجوريها هم نيست؛ و اگه در مسير درستي قرار بگيره، نه تنها مضر نيست، بلكه مي تونه كاملا مفيد باشه. چه از نظر تجربه براي زندگي آينده، چه از نظر روانشناختي، چه از نظر آسايش فكري (برعكس اون چيزي كه همه مي گن)، چه از نظر رشد شخصيتي، و چه از نظر... . تجربه يك ساله بِهِم نشون داده كه اينجور بحثها بي فايده است. يعني عموما حاضر به پذيرش اين استدلالها نيستن. نهايتش اينه كه يه تفسير از اسلام ارائه مي كنن و با اين منطق كه تفسيرشون به بهترين وجه نمايانگر دستورات اسلامه، از زير ادامه بحث شونه خالي مي كنن. شايد بهترين راه براي به تفكر واداشتن اين افراد اين باشه كه بهشون بگي: «تا حالا خودت دوست جنس مخالف نداشتي؟ حداقل دلت نمي خواسته داشته باشي؟ نيازي نيست جوابش رو به من بدي. فقط رويش يه كمي فكر كن و بعد در تفسيرت، حالا تفسير از هر چيزي كه مي خواد باشه، از دين گرفته تا بقيه، يه كمي فكر و تجديد نظر كن». مطمئنا مي گن كه نيازي به فكر كردن نيست و به اندازه كافي در اين باره فكر كردن؛ اما هيچ بعيد نيست كه بعد از اينكه از شما جدا شدن، يه جرقه اي براي فكر كردن توي ذهنشون پيدا بشه. آدمها اگه به خودشون اجازه مي دادن در هر زمينه اي دوباره انديشدن رو به كار ببندن، يقينا حالا جهاني بسيار انساني تر داشتيم. در تفسير از دين، در باورهاي آبا و اجدادي، در نُرمها و هنجارهاي جامعه، در اخلاق خانوادگي، در قومگرائيها و خود برتر بينيها، و... . نه تنها به خودشون اجازه نميدن كه حتي يه لحظه در باورهاشون تامل كنن، بلكه ديگران رو هم از اين حق محروم مي كنن. كه در موارد حادِّش، به همون چيزي بر مي خوريم كه مُفَتِّشان عقايد، هنوز كه هنوزه به كار مي برن.
از اين دسته كه بگذريم، به اون دسته اي مي رسيم كه اصرار دارن اعتراف كنم چند تا دوست دختر دارم. هر چي به پير و پيغمبر قسم مي خورم كه «بابا به خدا من هنوز روم نميشه به خيلي از خانمها، رو در رو نگاه كنم»، توي گوششون نميره كه نميره. البته تا حدود زيادي هم بِهِِشون حق ميدم. ظاهرم اينجوري نشونم ميده و من هم ناچارم تحمل كنم. هر چي براشون توضيح مي دهم كه من دوستاي زيادي دارم كه دختر هستن: بچه هاي دانشگاه مازندران، بچه هاي دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران، بچه هايي كه توي كارهاي پژوهشی با هم همكاري مي كنيم، همكلاسيهاي جديدم و...، اما هيچ دوست دختري ندارم، باورشون نميشه. هر چي ميگم: «باباجون! داشتن دوستي كه دختر باشه با داشتن دوست دختر زمين تا آسمون فرق مي كنه، تو گوششون نميره.» درسته كه خيلي ها هر پسري رو كه با هر دختري مي بينن مي گن: «دوست دخترشه»، اما اين دليل نميشه كه ما هم بر همين اساس قضاوت كنيم. دوست دختر بودن يا دوست پسر بودن، مشخصه هاي خاص خودش رو داره؛ نمي خوام بحث رو دقيقش كنم – يا شايد هم قصدم اينه كه از زير تدقيق موضوع در برم، اما همون عرفي كه خيلي از اين خاله زنونك بازيها از گورش بلند ميشه، ميگه دوست دختر و دوست پسر مي تونن دست همديگه رو بگيرن و توي خيابون راه برن؛ به همديگه بگن: دوستت دارم، مي خوامت، عزيزم، (حتي مي تونن طرف رو تهديد به خوردن جيگرش بكنن!)، و..؛ شب و نصف شب هِي زِرت و زِرت به هم زنگ بزنن كه مثلا: «خوابم نمي اومد، گفتم با هم يه گپي بزنيم. تو هم خوابت نميومد؟» و طرف هم كه از خواب نوشين پريده، با يه دهن دره بگه: «نه. من هم خوابم نمي اومد!»؛ اگه روي صندلي و كنار هم نشستن، سرشون رو بذارن روي شونه هم؛ اگه فضا رو خلوت ديدن، دستي بكشن توي موهاي همديگه؛ اگه خلوت تر ديدن، همديگه رو ماچ كنن؛ اگه بازم خلوت تر، همديگه رو بغل كنن؛ اگه بازم خلوت تر ... . اما اينكه مثلا من با يه خانمي حتي يك ساعت تمام كنار هم بشينيم و حرفهايي بينمون رد و بدل بشه كه ممكنه همون حرفها رو با يه آقا بزنيم، دليل بر دوست دختر بودنش براي من نميشه. حتي اگه با هم لطيفه تعريف كنيم، بگيم، بخنديم، و... . البته اين رو هم قبول دارم و اعتراف مي كنم كه احساسي كه در موقع حرف زدن با يه فرد جنس مخالف بوجود مياد، متفاوت از احساسيه كه موقع همون جور حرف زدن با يه فرد جنس موافق بوجود مياد. فقط و فقط مي تونم وجدانم رو وسط بذارم كه تا حالا حتي يك مورد هم از اون شاخصه هايي كه براي دوست دختر ذكر كردم، با هيچ خانمي نداشتم. اگه يكي از اون شاخصه ها رو بخوام در مورد خانمهايي كه باهاشون در ارتباطم به كار ببندم، مطمئنم كه مخم رو داغون كردن. اگرچه خودم وارد این حوزه نشدم، اما در عوض، خوشم میاد از کسانی که پیگیر خواسته شون هستن. شايد در نظرتون مسخره بياد، ولي فكر مي كنم خواسته بايد دست يافتني باشه. داشتن دوست دختر يا دوست پسر خوب، نعمتيه كه فقط نصيب تعداد كمي ميشه. و يه همچين دوستي مي تونه در رسيدن انسان به خواسته ها و آرزوهاي بزرگتر، كمك خيلي بزرگي باشه. يعنی اين تجربه، مقدمه ای ضروريه بر ازدواج. اين حرف رو هم كه زدم نبايد تعجب كنيد. به نظر خودم، بزرگترين فرقي كه توي اين مدت كردم، اينه كه چيزي رو براي پنهان كردن ندارم. هر چيزي رو كه توي دلم هست سعي مي كنم بريزم بيرون. هر چند كه دردسرهاي زيادي برام درست كردن. برعكسِ خيلي هاي ديگه كه ادعاهاشون ...رو پاره مي كنه، اما اگه آب باشه اون وقت معلوم ميشه كه چقدر شناگر خوبي هستن. نه مثل من كه وقتي دور و برم «فوران نعمته» نمی تونم كاري از پيش ببرم. حتي باور كنين بارها و بارها توي همين مدت با اشخاص زيادي برخوردم كه به اصطلاح «چراغ سبز نشون دادن». اما هر كدومش رو به يه دليل رد مي كنم. البته نه اينكه بِگم میان التماس مي كنن، نه؛ بلكه منظورم اينه كه نگاه هاشون، و گاهي هم حرفهايي كه مي زنن حكايت از سبز بودن چراغشون داره. آخه هر نوع كنش و واكنشي يه نوع گفتمان خاص خودش رو داره. و روابط دوست پسر و دختر هم از اين قاعده جدا نيست؛ و بر همين اساسه كه عموما دخترها انتظار دارن پسرها به طرفشون برن و اظهار تمايل كنن. اما ته نشستهاي 22 سال زندگي سنتي و متعصبانه، بِهم اجازه اين رو نمي ده كه بِرَم به يه دختر رو بندازم و براي همينه كه هر وقت به يه مورد بر مي خورم، سريعا براي خودم يه توجيه مي تراشم كه مثلا: «دوستي كه توي خيابون پيدا كني به درد نمي خوره»، «اين يكي فكر نكنم از من خوشش بياد»، «با اين يكي گمون نكنم آبمون توي يه جوب بره»، «الآن وقتش رو ندارم. باشه واسه دفعه ديگه» و... . گاهي اوقات مطمئن مي شم كه من براي اين كارها ساخته نشدم. بهتره وقت خودم رو تلف نكنم. اين كارها رو بذارم واسه اهلش و من هم برم به «درس و مشق» خودم برسم. اين حرف رو بارها و بارها به دوستام زدم. بعد از كلي تجربه شكست آميز به اين نتيجه رسيدم كه آدمهاي هنجار شكن دو دسته هستن: يكي اونهايي كه تئوريهايي براي شكستن هنجارها ارائه مي كنن؛ و يكي هم اونهايي كه اين تئوريها رو به كار مي بندن. در نگاه اول به نظر مياد كه دسته دوم، يعني عملگراها، دل و جيگر بيشتري دارن. و فقط آدمهاي ترسو كه جرأت انجام اون كار رو ندارن، به «حرّافي» بسنده مي كنن. اما اگه يه كمي با دقت بيشتري به شواهد تاريخي نگاه كنيم (يا حتي اگه شاهد تاريخي در دست نداريم، كافيه يه مورد فرضي رو مد نظر بگيريم)، مي بينيم كه هميشه اين حضرات «حرّاف»، هر چي مصيبت بوده رو تحمل كردن و پشت سر اونها، عملگراها اومدن و مثل لاشخور افتادن به جون ته مونده چيزايي كه در نبرد با حرّافها، نيمه جون شدن. اين امر به خصوص در رفورمها و اصلاحات ديني خودش رو بيشتر نشون ميده. بعد از اينكه بطور قطعي به اين نتيجه رسيدم، چند وقت پيش يه مطلبي از جامعه شناس بزرگ امريكايي، رابرت مرتون (Robert Merton) مي خوندم كه تقريبا همين نظر رو داشت. دكتر سروش هم نظرش اينه كه بايد بين كساني كه با مسائل جاري، به خاطر خودشون مبارزه مي كنن، با كساني كه به خاطر اشتباه بودن نفس اون عمل، و از روي تفكر و تعقل مبارزه مي كنن، تفاوت قائل شد. به عنوان حسن ختام به تمام اونهايي كه از اول تا حالا دارن باهام كلنجار ميرن اطمينان ميدم كه من از حيطه تئوريكي اين كار بيرون نيومدم. البته مطمئنا منظورم اين نيست كه من تئوري اي ارائه دادم كه طبق اون، داشتن دوست جنس مخالف، بهتر از نداشتن اون هست. بلكه منظورم اينه كه من هم فقط تئوريكي در مقام دفاع از اينگونه تئوريها بر اومدم.