زنان خیابانی

پنجشنبه صبح زود، برای رسیدگی به برخی کارهایم رهسپار تهران شدم. شب به کرج، منزل دایی­ام رفتم و جمعه صبح زود، دایی­ام که همیشه مرا به عنوان پایه کوهنوردی می­شناسد، با خود به کوهپیمایی عظیمیه برد. ظهر همان روز، خداحافظی کرده و برای بازدید از نمایشگاه کتاب، به تهران رفتم. با خواهرم که از اصفهان آمده بود تا در آزمون دکترای دانشگاه علامه شرکت کند، وعده دیدار در نمایشگاه گذاشتیم. من از پیش با خودم عهد بسته بودم که تنها سه عدد کتاب بخرم. کتابهایی که از پیش نام­شان را ثبت کرده بودم. می­دانستم بیش از این کتاب خریدن، یعنی تلنبار کردن و نخواندن آنها. با این وجود و علیرغم ناداری [در حد گدایی]، 18 کتاب خریدم و هفتاد هزار تومان پیاده شدم. عصر از خواهرم جدا شدم. او از پایانه بیهقی، بلیط اتوبوس اصفهان خرید و من به سمت سه­راه تهران­پارس رفتم تا طبق معمول، با سواری­های گذری به مازندران بیایم. در این راه، گیر همه جور راننده­ای می­افتم؛ کسی که مسیر جاده هراز را دو ساعته و در هوا می­پیماید؛ کسی که معتاد است و در میان راه، دم و دقیقه می­ایستد تا دوپینگ کند؛ کسی که دلش از زمین و زمان پر است و از آنجا که سوار می­شوی تا آنجا که پیاده شوی باید شنوای فحاشی­هایش به این و آن باشی؛ و خلاصه همه جور آدم. همین که به سه­راه تهران­پارس رسیدم، چشمم به وانت نیسان آبی رنگی افتاد که فهم این موضوع که به مازندران می­رود، نیاز به فسفر سوزاندن نداشت. سریع و کوماندو وار پریدم جلویش و گفتم «بابل؟».   – بپر بالا.      –چقدر کرایه می­گیری؟          -حالا بیا، قابل تِ رِ ندارنه.     –نه، همین اول بگو که اخر دعوامون نشه.           –پنج [هزار] تومن.   و با توجه به اینکه عصر جمعه بود و ماشین گیر نمی­آمد، پریدم بالا. کمی که از تهران خارج شدیم، بسته­ای را که خواهرم (قربونش برم، هفت سال از من بزرگتر است. شوهرش روحانی است و خودش از شوهرش روحانی­تر. با وجود عقاید شدیدا متضاد، بسیار هوای همدیگر را داریم) در کیفم نهاده بود را درآوردم. چند عدد شیرینی و کمی هم میوه. در پلاستیک شیرینی­ها را باز کردم و اول به راننده تعارف کردم. نگاهی به شیرینی­ها انداخت و سریع گفت: «نمی­خورم».       –چرا؟           -به مسافر اعتماد ندارم. البته ببخشید که اینجوری رک میگم. ولی این دوره زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد.       –حق با شماست.      و یک موز در آوردم، جلوی چشمش پوست کندم، نصفش را خودم خوردم و بعد تعارفش کردم که «حالا اگه دوست داری بخور. اگه هم نه، اصراری نمی­کنم». گرفت و گفت: «دستت درد نکنه. نمی­خوام ناراحت­ات کنم» و شروع کرد به صحبت کردن که «آخه دو هفته پیش یه نفر رو همین سه­راه تهران­پارس سوار کردم. شب بود. مشکوک می­زد. یه کم که اومدیم، گفت یه جا وایسم تا بره آبمیوه بخره. خیلی کارش طول کشید. بعد که اومد توی ماشین، یه آب میوه در اورد و داد به من که بخورم. از قبل، نی را داخلش کرده بود. برای همین مشکوک شدم و نگرفتم. از اون اصرار و از من انکار. آخرش حریفم نشد. یه کم دیگه که اومدیم خواست که برای رفع خستگی، جامون رو با هم عوض کنییم و اون رانندگی کنه. اما قبول نکردم. کلی طرح و نقشه دیگه هم ریخت که من گول نخوردم. آخر سر نرسیده به جاجرود گفت که یادش افتاده که تهران کار داره و باید برگرده. خلاصه دست از پا درازتر برگشت و رفت» و آقای راننده ادامه داد: «مسافرای عجیب، زیاد به پست راننده بیابون می­خورن. همین یک ماه پیش بود که بعد از تاریک شدن هوا سر میدون هزارسنگر آمل یه زن دست بلند کرد. مونده بودم که سوارش کنم یا نه. دیدم خدا رو خوش نمیاد، سوارش کردم. ازش پرسیدم این وقت شب اینجا چیکار می­کنی؟ گفت: از قائم­شهر سوار یه پراید شدم. بهش گفتم خونه خالی داری؟ گفت که نداره. تا اینجاها باهام ...اس خشک زد. هرچی بهش گفتم پول بهم بده، نداد. اینجا هم به زور از ماشینش انداختم پایین». و راننده اضافه کرد: «من هم بی­رودروایسی بهش گفتم: پس خرابی!؟!. سری تکون داد و گفت: حالا اگه تو خونه خالی داری، تا با تو بیام. من هم قفل مرکزی ماشین رو زدم و راه افتادم. بهش گفتم بشین که من امشب با تو کار دارم. بردمش دم پاسگاه. بهش گفتم حالا میدم اینجا پدرت رو در بیارن. شماها کثیفین. انگلین. سربار جامعه­این. شروع کرد به گه خوردن و قسم دادن. هی می­گفت: غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا ببخش. ازش پرسیدم مگه شوهر نداره؟ گفت داشته، معتاد بوده، طلاق گرفته. حدودا سی سالش می­شد. بهش گفتم تو حتما ننه­ات با یه سگ خوابیده که تو رو پس انداخته. هی می­گفت: تو درست میگی. غلط کردم، گه خوردم. بهش گفتم می­دونم همین که پیاده شدی، دوباره میری سراغ یه آدم دیگه، اما به فکر اون دنیات هم باش...». و آقای راننده رفت روی منبر. و شروع کرد به خطبه­خوانی. مانده بودم چه به او بگویم. کسی به این راحتی به خودش اجازه می­داد شأن یک انسان را به لجن بکشد. به قول خودش راننده بیابان بود. چه منطق مشترکی بین ما می­توانست مورد استفاده قرار گیرد؟ اما تلاشم را کردم تا حداکثر ممکن، به زبان خودش باهاش صحبت کنم. بالاخره طاقت نیاوردم و وسط حرفهایش گفتم: «فکر می­کنی گناه او چیست؟» راننده که هنوز از منبر پایین نیامده بود، ناگهان مثل اینکه شوکی به او وارد کرده باشی، صحبتش را قطع کرد و گفت: «چی؟». دوباره پرسیدم: «گناه این زن چه بود؟».     -...ِنده بود. اون­وقت تو میگی گناهش چیه؟         -درآمدش رو از کجا دربیاره؟          -بره ازدواج کنه.         –الآن دخترهای سی ساله هم ازدواج نکردن. اون وقت کی میاد سراغ یه زن بیوه؟        -آخه اینها کثیفن. ایزد (izd) دارن. مردم رو مریض می­کنن.       –اما من می­خوام بفهمم گناه این زن چیه؟ وقتی ماها میگیم زن باید با لباس سفید بره خونه شوهر و با لباس سفید هم بیاد بیرون، خب این زن بعد از طلاق به کی می­تونه پناه بیاره؟          -اینها خونواده­ها رو از هم می­پاشونن. مردها رو می­کشن طرف خودشون. مرد به جای اون ده-بیست هزار تومنی که میده به این هرزه­ها، بده به زن خودش یا براش لباس و جواهر بخره.        –خب اصلا کی گفته مردی که زن داره راه بیفته دنبال این زنها؟ یه زن وقتی میاد سراغ این کار، پیه همه چیز رو به تنش می­ماله. می­دونی بعضی وقتها چند نفری چه بلاهایی سر این زنها میارن؟ جسد چقدر از این زنها رو باید توی کوه و بیابون پیدا کرد؟ بیشترشون از زور گشنگی به این کار کشیده میشن.       -خب حتما باید ول­شون کنیم توی خیابونها تا هر غلطی که دل­شون خواست بکنن. یا یه پولی هم دستی به­شون بدیم و کاری­شون نداشته باشیم؟ اتفاقا من هم اگه جای مردهایی بودم که این زنها رو می­برن، هر زنی رو که می­بردم، اول خوب پدرش رو در می­اوردم، بعد از خونه با هُردنگی مینداختمش بیرون. حق­شونه. اگه دل­شون نمی­خواد این بلاها سرشون بیاد، دنبال این کثافت­کاریها نرن. اینها وای­میسن سر خیابونها دنبال مشتری. مردها هم هر زنی رو می­بینن سر خیابون وایساده، فکر می­کنن دنبال مشتریه. زنم چند روز پیش اومده بود سر خیابون منتظر من بود تا ببرمش بیرون، هر ماشینی می­رسید جلوش ترمز می­کرد. ناچار شد بره توی یه مغازه وایسه.       -آها! پس تنفر شما واسه اینه؟! اتفاقا من هم حرفم همینه که زنهای خیابونی رو نباید به امون خدا رها کرد. اینها رو باید مراقبت کرد. باید ازشون نگهداری کرد. برای زنها و دخترهای خیابونی که از زور ناچاری، به خونه این و اون پناه میارن، باید سرپناهی درست بشه که مطمئن باشن جای امنی دارن و کسی نمی­تونه مزاحم­شون بشه. اون وقت ببین چقدر زن خیابونی دیگه باقی می­مونه.        –زمان قبل انقلاب، کاواره بود. توی همه شهرها کاواره و کازینو بود. توی همین شمال تا دلت بخواد بود. هر کی هوس می­کرد می­رفت خودش رو خالی می­کرد و می­اومد بیرون. دیگه نمی­افتاد دنبال زن و بچه مردم.        –البته کسی که کرم داشته باشه، چه کاباره باشه و چه نباشه، اخرش می­افته دنبال زن و بچه مردم. مگه کشورهای خارجی کم دیسکو و کاباره دارن؟! پس چرا توی اونها هم باز از این مسائل هست؟ اما بهرحال اگه اینها رو یه جا جمع می­کردن و سامون می­دادن، خیلی بهتر بود. اتفاقا میشه کاباره­های اسلامی راه­اندازی کرد...           –کاباره اسلامی؟ آخه کاباره که دیگه اسلامی نمیشه. [می­خندد و ادامه می­دهد] حتما توش اول نماز جماعت می­خونن، بعد می­پرن روی کول همدیگه [و دوباره می­خندد].        –نه. به زنها کارت بهداشت میدی. مردهایی که میان رو هم معاینه کنی. بعد صیغه­شون کنی.           –مردی که میره کاواره، یه ساعت بیشتر نمی­خواد.          –خب صیغه یه ساعته می­خونی.             –خب اون­وقت اون زنه باید پول سه ماه عده­اش رو بگیره.         –نه. عده مال قدیماس که وسایل پیشگیری نبود و باید سه ماه صبر می­کردی تا معلوم بشه حامله شده یا نه. حالا دیگه میشه همه جوره جلوش رو گرفت.         –این عده را خدا خودش توی قرآن گفته. روی حرف خدا که نمیشه حرف زد.

می­دانستم که دیگر در این­باره بحث کردن بی­فایده است. چگونه می­توان برای او توضیح داد که پویاترین فقه را در بین مذاهب، فقه شیعه دارد. و می­توان و باید احکام را به­روز رسانی کرد. این را نیز می­دانستم که خودش هم ختم روزگار است. فقط جلوی من این اداها را در می­اورد. مانند خیلی­های دیگر. همه­مان آموخته­ایم که ریاکار باشیم. ریاکاری رمز زندگانی در این سرزمین است. این را می­شد به راحتی از شیوه صحبت کردنش فهمید. فحشهای رکیکی که بدون کوچکترین تأملی از زبانش خارج می­شد. چه درباره زنان خیابانی، و چه نسبت به رانندگانی که می­خواستند از او سبقت بگیرند و بنابراین برایش بوق می­زدند. یا آنها که با نور بالا از روبرو می­آمدند. خیلی دوست داشتم زیر زبانش را می­کشیدم تا بفهمم در آن شب کذایی، با آن زن خیابانی چه کرد؟ او را کجا برد؟ و بالاخره آیا پولش را داد یا به قول خودش پس از آنکه پدرش را در آورد، از خانه بیرونش کرد؟ ترسیم و تصور این موقعیتهای فرضی، ذهنم را تا وقتی که به خانه رسیدم، به خود مشغول کرده بود.