پلیس خدمتگذار

معمولا نگاه ما انسانها (و به ویژه ایرانیها) به نقشها و مسئولیتها، بر اساس تجاربی که درباره آنها داریم، یا سفید است یا سیاه. برای نمونه اگر شما یک یا چندباری مورد عنایت مامورین نیروی انتظامی قرار گرفته باشید، ممکن است ذهنیت نه­چندان خوبی از آنها داشته و بنابراین همه را به یک چشم ببینید. اما دو تجربه در این دو روزه از نیروی انتظامی کسب کرده­ام که باعث شده نگاهم نسبت به مامورین این نیرو خیلی مثبت شود: اولی بستن یکی از جاده­های کشور و دور کردن راه مردم؛ و دیگری توقیف خودروی من و انتقالش به پارکینگ که باعث شده فعلا در تهران آواره شوم.

1-  اگر تازگی­ها از جاده هراز به طرف تهران رفته باشید، می­دانید که پس از بومهن، آزادراهی درست کرده­اند که شما را از دست ترافیک جاجرود می­رهاند و می­توانید با سرعت مجاز 120  کیلومتر در ساعت، خود را سریعتر به تهران برسانید. دیروز که به تهران می­آمدم متوجه بسته شدن این جاده توسط پلیس راه شدم و باعث شد دوباره گیر ترافیک جاجرود و اطرافش بیفتم. اما اگر از این جاده رفته باشید حتما دیده­اید که در نزدیکی­های تونل این جاده، چند پیچ و چند گردنه بسیار خطرناک وجود دارد که مایه شگفتی است. چند باری که از این مسیر تازه تاسیس می­رفتم، برایم جای پرسش بود که چرا چنین آزادراهی باید اینچنین خطرناک باشد. ظاهرا این پیچها و گردنه­ها حادثه­خیز بوده و پلیس راه هم چندین بار به اداره راه و ترابری نسبت به اصلاح آن هشدار داده بود. اما چون مسئولین راه و ترابری اقدامی صورت ندادند، پلیس راه هم آنرا مسدود کرد. به گمانم با وجود دور شدن مسیر، باز هم همین اهمیتی که پلیس به جان انسانها داده، قابل تحسین است.

2-  امروز عصر برای دیدار با یکی از دوستان، رفته بودم تجریش. خودرو ام را در خیابانی که به دربند می­رود (فنا خسرو) و در کنار چند خودرو دیگر پارک کردم و رفتیم تا نمایشگاه انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی و چند کتاب خریدیم. بعد هم رفتیم یک قهوه­خانه و یک قوری چای و یک قلیان شد 9 هزار تومان!* بعد که برگشتیم، دیدم «جا تر است و بچه نیست!» ماشین را برده بودند. اولش فکر کردم کار آقا دزده بوده؛ اما بعد متوجه شدم که در جای پارک ممنوع پارک کرده بودم و آن هم دقیقا زیر علامت «حمل با جرثقیل»! اما دقت نکرده بودم. همینطور که هاج و واج دور خودم می­گشتم، یک دفعه چشمم افتاد به یکی از این جرثقیلهای حمل خودرو که یک افسر هم کنار راننده نشسته بود. رفتم و برایش ماجرا را توضیح دادم. کار خودشان بود؛ اما پاسخش برایم جالب بود. می­گفت: «وقتی آمدم و پلاک خودرو ات را (13) دیدم، متوجه شدم از اصفهان آمده­ای (بنده خدا نمی­دانست خودم هم نمی­دانم از کجا آمده­ام و آمدنم بهر چیست و بالاخره به کجا می­روم!) و بنابراین دفعه اول خودرو ات را سوار جرثقیل نکردیم و فقط برایت جریمه نوشتم. اما وقتی رفتم و نیم ساعت بعد برگشتم و دیدم که همچنان همانجا است، با رییس مرکز پلیس منطقه تماس گرفتم و برایش توضیح دادم. ایشان دستور دادند که خودرو را منتقل کنیم...» و در ادامه، کلی درباره قانون­گرایی برایم صحبت کرد و اینکه وضعیتم را به عنوان یک غریبه درک می­کند. اما آنچه برایم جالب بود، توجه این مامور به شرایط و تصمیم­گیری بر آن اساس بود. به نظرم وجدان کاری چیزی جز این نیست. اگرچه همه برنامه­هایم به هم ریخت. قرار بود فردا صبح زود بروم دنبال هوشنگ مرادی کرمانی (که «قصه­های مجید»ش را دیده یا خوانده­اید) و دکتر نعمت­الله فاضلی (که شاید برنامه «گفتگوهای فرهنگی­»اش را پنجشنبه شبها از شبکه چهار دیده باشید) و با هم برویم درکه. اول از همه آن برنامه کنسل شد. بعد قرار بود بعدازظهر جمعه بروم قزوین برای حضور در مراسم ازدواج یکی از دوستان. و شنبه صبح هم بروم شهرداری منطقه 19 برای انجام پروژه پژوهشی­ای که به من واگذار شده. و بعدازظهر شنبه هم راه بیفتم به طرف مازندران تا به کلاسهای عصر دانشگاه برسم. حالا نمی­دانم چند روز باید کلاسهایم را غیبت کرده و کارهای ترخیص خودرو را پیگیری کنم (فردا جمعه است و تعطیل). تازه، برای ترخیص خودرو باید خلافیهایش را صفر کنی؛ که با این وجود گمان کنم 400-300 هزار تومانی پیاده شوم. اما هم تجربه می­شود برای دقت بیشتر؛ و هم خرسندم که توی این مملکت بالاخره نیروی وظیفه­شناس هم گیر می­آید (حتی اگر بخواهیم نیروی انتظامی را به دو دسته پلیس راه و آن یکی... تقسیم کنیم).

 -------------------------------------------

*پی­نوشت: دیشب با دایی­ام رفته بودیم یک قهوه­خانه در خیابان زمزم (نزدیکی­های پاسگاه نعمت­آباد) و دایی­ام قلیان کشید (من اهل قلیان نیستم) که با دو تا استکان چایی شد هزار تومان. ببین تفاوت قیمت یک سرویس از جنوب شهر تا شمال شهر چقدر می­شود!